۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

ام.دی - کلروزدیازپوکساید ۵


کلروزدیازبوکساید 5 را هم که باز می کنی رنگش سبز است. نفس که می کشم بوی خون می دهد. بوی خون لوسالومه. گربه ها را یادم می آید توی حیاط بیمارستان که به هوای غذا، خون لوسالومه را که ریخته بود روی کیسه ای که عکس آیت اله توش بود، می لیسیدند. یاد خون هایی می افتم که جلوی بیمارستان ریخته بود روی آسفالت. چکیده بود از شکاف سری، سری که له شده بود زیر باتوم. قبلم تاپ تاپ می زند. یاد آلبرتین می افتم. آلبرتین که وقتی می دوید وسط آن همه هیاهو نگاهم می جوریدش تا برسم به دستش.

همین جور کلورودیازبوکساید 5 توی دستم است. رنگش سبز است، لعنتی. یادم می آید، صدای پا می آید، خشم و نفرت در میان جمعیت شعله می کشد. ترس می آید و می رود، قلبم می زند، تند تند سیگار می کشم، از هر طرف مردم دسته دسته می رسند، جمع می شوند و بعد دوباره فرار می کنند. یادم می آید، سرهای شکسته سربازان میهن را، شیشه های خرد شده گشت های سابق ارشاد و نیروهای یگان ویژه فعلی را، اینجا خشونت از هر سوی بیداد می کند، می ترسم. می ترسم از این همه خشونت، از این همه نفرت. هنوز کلوردیاز بوکساید 5 سبز لعنتی کف دستم است. از لوسالومه خبر ندارم. آمبولانس رفت، دست ها و سرهای شکسته رفتند، قبل از خارج شدن از بیمارستان کیسه خونی ای را که عکس آیت اله توش هست، که یک بیسکویت ساقه طلایی هم توش هست، همان کیسه ای را که گربه ها لیسیدند می اندازیم توی سطل. هنوز به این فکر می کنم که بیسکویت ساقه طلایی را چرا انداختیم؟

بچه ها رفته اند. خانه یوسف آباد بسیار آدم ها را به خود می بیند. بعضی ترسان و لرزان و بعضی گریان و افسرده. برای اولین بار در عمرم یکی را که قلبش خیلی درد می کند، شک قلبی می دهم. دستم را می گذارم روی جناق سینه اش و هی فشار می دهم، دستهایش یخ است، مثل سگ ترسیده ام. چرا هیچ وقت توی اون مدرسه لعنتی هیچی درباره کمک های اولیه یادم ندادند. طفلک افتاده روی تخت و عن قریب که دیگر نفس نکشد، دستش سرد سرد است. هی فشار می دهم، بیشتر فشار می دهم و هی می ترسم. بعد از این که نفس کشیدنش عادی می شود، خسته و افسرده می روم پی کارم. حوصله ندارم، طاقت شنیدن رنج های هیچ کس را ندارم. بالاخره موقع رفتن؛ توی کوچه ای که هیچ کس نیست، حرف می زند. بغضش گرفته، سرم پایین است. ماشین که می رود، گریه ها که می روند، قلب دردمند که می رود، دست های یخ زده که می روند با خیال راحت سیگارم را روشن می کنم و فقط به صدای جوی گوش می دهم.

پی نوشت: عکس از فردریک شهید

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

chung king express


Somehow everything comes with an expiry date. Swordfish expires. Meat sauce expires. Even cling-film expires. Is there anything in the world which doesn't?(1

با آلبرتین ساعت 11 شب به سمت خانه وودی و آنی پیاده در حال حرکتیم. می ترسم از بسیار چیزها، اول از همه می ترسم از چراغهای ماشین پلیس که چند باری رد می شود. پلیس راهنمایی، کلانتری ... . ترس بخشی از روابط رومانتیک تو ایرانه. ترس از پدر و مادر، ترس از پلیس، ترس از دیده شدن، ترس از به انتها نرسیدن، ترس از ازدست دادن. یه جورایی رابطه بدون غایت تو ذهن یوتوپیک ماها جا نیافتاده. همه موانع ذهنی و عینیِ در اختیار هم که حل بشوند، می ماند ترس از پلیس. یاد یکی از رفقا می افتم. فک کن، مشهد باشی در حرم امن الهی، به فاصله 3 متری از دوست دخترت، بعد یه سری آدم بیان که آقا نسبتتون؟ و تو هاج و واج بمونی که ...؟ و بعد چند ساعتی رو در بازداشتگاه بگذرونی. ترس از پلیس مانع نمی شود که از قدم زدن با آلبرتین در نیمه شب تهران لذت نبرم. اما در راه برگشت از خانه ی وودی صرفا به واسطه ترس از دولت، با آژانس برمی گردیم.

"آدم‌ها معمولاً چنان برای ما بی‌اهمیتند که وقتی بدین گونه رنج و شادی‌هایمان را به یکی از ایشان وابسته می‌کنیم، می‌پنداریم که او از کائنات دیگری است، در هاله‌ای از شعر می‌زید، زندگی ما را به گستره‌ای آکنده از هیجان بدل می‌کند که در آن بیش و کم به ما نزدیک می‌شود".(2)
آیا پروست راست می گوید؟ آیا همه آنچه که در دیگریِ نزدیک می یابی به واسطه بی توجهی به بشریت است؟

Chung king express را برای سومین بار در یک سال اخیر می بینم. کم کم دارم متوجه می شوم که آنچه که در مواجهه با یک اثر در میابی بسیار به حال و روزت بستگی دارد. این بار خوردن کمپوت های آناناس تاریخ مصرف گذشته تولید 1 may نه یک تلاش ضد عقل گرای رادیکال برای تجربه امر از دست رفته که نمایش نمادین وابستگی به رابطه ای بود که تاریخ مصرفش گذشته و عملا فاسد شده است. معلوم نیست دفعه بعدی که این فیلم را ببینم چه درکی در باب اپیزود اول این فیلم خواهم داشت؟.

این هفته سر کلاس یکی از شاگردها کنفرانس داشت. دانشجوی سال آخری تو کلاسی که تنها 8-9 نفر توش نشستن از فرط استرس نتونست کنفرانسش رو تموم کنه. خیلی برام عجیب بود. هرکاری کردم که حالیش کنم که وضعش خیلی هم بد نیس، نشد که نشد. احساس ناتوانی می کردم. نکته دیگه این که اول ترم که خیلی هیجان زده بودم به بچه ها گفتم که سرکلاس جزوه ننویسن. حالا وقتی همشون موقع درس دادن زل می زنن بهم، به خودم می گم چه غلطی کردم.

if memories could be canned, would they also have expiry dates? If so, I hope they last for centuries(3


پی نوشت: (1)و(3) از مونولوگ های فیلم Chung king express است. (2) جمله ای است از طرف سوان، مارسل پروست.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

من قاتل فردریک شهید نیستم

صبح با تلفن آلبرتین از خواب بیدار می شوم. دوباره می خوابم و یک ساعت بعد دوباره آلبرتین از خواب بیدارم می کند. آلبرتین احتمالا فهیمده که هنوز خوابم، نمی دانم چرا دروغی می گویم که مدتی است از خواب بیدار شده ام. بعد از بیدار شدن به سرعت خودم را می رسانم به دفتر کارم. همیشه دوست داشتم شنبه صبح سرکار باشم. اگرچه توی تمام روزهای هفته سرکار بودن برام عذاب آوره، شنبه اول صبح تحمل هیچ جایی جز سرکار رو ندارم. با کلی محاسبه ارزونترین راه رو برای رسیدن انتخاب می کنم و دست آخر، هم به محل کارم رسیده ام و هم یک پونصد تومنی ته جیبم مونده که اونم می ره سر یک پاکت بهمن کوچک.
اون قدر به دفتر کارشناس امور اجتماعی سرنزده ام که اتاق بوی بدی گرفته. قبلا اولین حرکتم بعد از رسیدن به محل کار عوض کردن کفش ها بود، اما الان مدتیه که هربار به دفتر آقای کارشناس سرمی زنم اولین حرکت بازکردن پنجره است. این قدر باز کردن پنجره رو تکرار کردم که دیگه فراموش نمی کنم که دستگیره پنجره شکسته و بعد از باز کردن پنجره به جای مواجه شدن با ولو شدن دستگیره وسط اتاق به آرامی دستگیره بیچاره رو می ذارم کنار پنجره. به جز باز کردن پنجره بقیه کارها طبق معمول پیش می رود. کامپیوتر رو روشن می کنم، ایمیل ها، سایت های خبری، وبلاگ رفقا و بعد خیره شدن به وایت برد. خیره شدن به وایت برد همیشه همراه می شه با رفتن به خیابون و آتیش کردن اولین سیگار. سیگار اول که تمام می شه، نوبت چای یا نسکافه اس. هیچ وقت یاد نگرفتم که زنگ بزنم به مسول امور چای و درخواست یک نوشیدنی گرم بکنم. مثل همیشه سرم را می اندازم و می روم سراغ سماور. دستمال سفیدی رو که همیشه تمیز تمیز است برمی دارم و بعد از ریختن کلی آب جوش روی کابینت ها در حالی که قطرات چای یا آب جوش از لیوانم به اطراف پراکنده می شود می روم سر میز کارم. همین جور زل می زنم به وایت برد، تا این که تلفن زنگ می زند.
سر کوچه سوار ماشین می شوم. آلبرتین لبخند می زنه، من هم لبخند می زنم. مسیرمون جوریه که کوههای برف گرفته جلوی رویمون هستند. چند دقیقه بعد توی یک کافه بالای توچال نشستیم و داریم نیمرو می خوریم. از کافه می زنیم بیرون و سر از حیاط پشتی توچال در می آوریم. حیاط پشتی توچال با این که یک جایی اون پشت مشت هاست با این حال به شکل دیوانه کننده ای به ابدیت باز می شه. یاد پلان صندلی کنار دریا توی فیلم ماهی ها عاشق می شوند می افتم. قرار گرفتن زاویه دوربین به شکلی است که بیننده فقط یک صندلی می بیند و یک آسمان. هرچقدر فکر می کنم یادم نمی آید که توی این سکانس یک نفر روی صندلی نشسته بود، یا دونفر یا اینکه صندلی تنها بود؟
دوباره برمی گردم به اتاق کارشناس اجتماعی. به جای خیره شدن به وایت برد، سخت مشغول کار می شوم. هیمن جور می نویسم، اصلاح می کنم، می فرستم برای تایپ، تحویل می گیرم، اصلاح می کنم، غر میزنم، فحش می دم، می نویسم، سیگار می کشم، می نویسم و همین جور تند تند کار می کنم، مگه یه فرصتی پیدا شه برای خوندن دوصفحه از کتابی که دارم می خونم. رئیسم دقایقی است وارد اتاق شده و تازه وقتی صدایم می کند متوجه می شوم آنجاست. بیچاره بهت زده مرا نگاه می کند. باورش نمی شود، من الان در اولین روز هفته سر ساعت مقرر در محل کارم حاضرم و بدتر از آن به جای سیگار کشیدن، یا خیره شدن به وایت برد مشغول کارم هستم. علی رغم ناباوری، از غر زدن های همیشگی اش دست برنمی دارد، غرش را می زند و کار کردن ادامه می یابد.
آن قدر مشغول کارم که متوجه نمی شوم ساعت تقریبا 9 شب است. کارها در حال پیشروی هستند. یکهو یادم می آید توی اتاق کارشناس امور اجتماعی یک تلویزیون هم هست. تلویزیون رو که باز می کنم مستندی از سفرهای استانی رییس جمهور محبوب در حال پخش شدن است. نمی دانم چرا هر جا که رییس جمهور محبوبمان پایش را می گذارد بچه ها به گریه کردن مشغول می شوند، مردم مشت هایشان را گره می کنند و بر سر دشمنان فریاد می زنند و همه چیز ییهو رمانتیک می شود. همه همدیگر را و رییس جمهور محبوب را غرق بوسه می کنند. مستند تلویزیونی نشان می دهد که رییس جمهور همین جور مشغول کار است، کشاورزان، معلمان، اعضای شوراها، متصدیان امور فرهنگی، کشاورزان و حتی زنان می روند بالای تریبون و انتقاد می کنند. رییس جمهور محبوب هم با همراهی یک موسیقی رمانتیک انتقادات را پاسخ می دهد. رییس جمهور محبوب اصلا حرصم را در نمی آورد، تلویزیون سفر استانی را ته پخش می کند و من هنوز مشغول کارم هستم. ساعت از ده گذشته که از محل کارم می زنم بیرون.
از لحظه خروج دنبال فرصتی می گردم که کتابم رو بخونم. اتوبوس که سر می رسد با اشتیاق می روم یک گوشه ای می ایستم و شروع می کنم به خواندن. دو صفحه ای را با ولع می خوانم. دخترک کافه دار مشغول آماده کردن کافه است و از زبان راوی می شنوم که زیبایی چگونه می تواند یک کافه مهقر را اداره کند. زیبایی بعضی وقت ها توی ماشین موهایش را شانه می کند، زیبایی گاهی وقت ها یک ضربه قلمو سیاه است که لکه قرمزی روی آن افتاده است و البته گاهی اوقات از فاصله خیلی نزدیک به چشمانت می نگرد طوری که محو می شوی در نگاهش. اما خوب فکر نمی کردم زیبایی یک روز مسئول اداره کافه مقهری باشد که ساندویچ های سرد دارد و بوی بد می دهد و حتی انعام هم می گیرد. ناخودآگاه سرم را می آورم بالا، با توجه به این که گاهی زیبایی در انتهای اتوبوس می نشیند سرم را برمی گردانم تا شاید ببینمش، اما ناگهان حیرت زده می شوم. در انتهای اتوبوس جز کارگران خسته و بی رمقی که روی صندلی شان لمیده اند، چیز دیگری دیده نمی شود.
به خانه می رسم. لودویگ برایمان غذا پخته است. غذا خوب است. می خورم. هنوز غذایم به نیمه نرسیده است که اسکادران جک آتش می کند. هرتزوگ تو Aggressive هستی، دافعه داری. هرتزوگ تو دیگران رو طرد می کنی. گیج شده ام. دلم می خواهد به جک بگویم:"خواهش می کنم بگذار غذایم تمام شود، بعد". اما جک بی امان حمله می کند. مبهوت نگاه می کنم. جک آسمون و ریسمان را به هم می بافد و بحث به فردریک شهید کشیده می شود و خون فردریک می افتد به گردن من. همین جور چشمم به غذایم است. دلم می خواهد بگویم جک بگذار غذایم تمام شود. اما جک ول کن نیست. کم کم جک آرام می شود. لودویگ مستقیم وارد بحث نمی شود. آرام فضا را کنترل می کند؛ اصلا جانِ عصبی شدن ندارم. سعی می کنم به معقول ترین شکل ممکن ماجرا را حل و فصل کنم. به خدا فردریک شهید را من نکشتم. لودویگ از فردریک شهید دفاع می کند، اما من نمی دانم چرا من باید شنونده این دفاعیات باشم، مگر من فردریک شهید را کشتم؟ همه عالم در برابرم صف کشیده اند و حقوق حقه خود را طلب می کنند و من دلم می خواهد بگویم: "خواهران و برادران؛ ای همه کسانی که از طوفان انتقادات هرتزوگ در امان نمانده اید من دلم می خواهد با آرامش غذایم را بخورم".
بعد از بحث بر سر قاتل فردریک شهید می نشینیم پای تلویزیون. تلویزیون خانه به جای سفرهای استانی رییس جمهور محبوب روی کانال fashion است. دیدن کانالهای Fashion به یکی از تفریحات سالم خانه ای در یوسف آباد تبدیل شده است. هنوز برنامه تمام نشده که یکی از دوستان که حالش خراب است و نمی تواند در ساعت 12 شب با تلفن صحبت کند، Sms می زند که با من صحبت کن تا فراموش کنم که درد می کشم. نگران می شوم. به خدا فردریک شهید را من نکشتم. به کی بگم که من قاتل فردریک شهید نیستم. با دوستم صحبت می کنم. فکر کن که ساعت 12 شب با یکی یک جای این شهر sms بازی کنی تا فراموش کند که چه مشکلی دارد. در حین sms پستی را که الان خوندید نوشتم و حالا دیگر نیم ساعتی است که دوستم جواب sms هایم را نمی دهد. احتمالا یا خوابش برده یا فراموش کرده که برای فراموش کردن با یکی Sms بازی می کرده است.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

کوارتت ایرانی

صبح هرتزوگ بیدار می شود، قصدم این است که بعد از جلسه بروم سر کار. جلسه را با نیم ساعت تاخیر می روم. حرفی برای گفتن ندارم. بحث بر سر اساسنامه است. هر گروهی باید برای خودش اساسنامه ای بنویسد، اول کار است و همه خوشحال اند. باورم نمی شود در میان این همه آشوب، در حالی که دیشب از نگرانی امروز خوابم نبرده است، در میان جلسه ای حاضرم که می خواهد برای گروهی اساسنامه ای بنویسد و بعد این اساسنامه باید اهداف بلند مدت برای خودش تعریف کند. بلند مدت یعنی چقدر ؟ یک ماه، شاید دو ماه حداکثر سه ماه. این جا صحبت برنامه سال آینده است و سال آینده برای هرتزوگ یعنی خیلی، خیلی زیاد. یعنی دانشگاه اینقدر دوام خواهد آورد که ما بتوانیم برای سال آینده مان برنامه ریزی کنیم ؟
طبق معمول بنا به دلایلی که هیچ کدامشان شبیه دلیل نیستند، به جای رفتن به محل کار سر از خانه درمی آورم قبل از ورود زنگ می زنم. کسی در را باز نمی کند. مطمئن می شوم که کسی خانه نیست. پله ها را می آیم بالا، کفش ها جلوی در ردیف اند. زنگ می زنم، لودویگ طبق معمول در را باز می کند. لودویگ همیشه یک چیز سفید به تن دارد. حتی وقتی دو تا چیز می پوشد، حتما یکی از چیزها سفید است. در را که باز می کند با صحنه عجیبی مواجه می شوم. فردریک و جک مثل لوکوموتیو دود می کنند و لودویگ با رویی گشوده در میان جمع، غرقه در دود نشسته و اصلا غر نمی زند، یکه می خورم.
چهار نفری نشسته ایم و آنقدر دود می کنیم که خانه یوسف آباد سرفه اش می گیرد، بچه ها دوره نشسته اند. مدت هاست که تجربه گفتگوی چند نفری حول یک موضوع با حضور و مشارکت تمام اعضا را تجربه نکرده ایم. خوشحال می شوم، احساس می کنم عضوی از یک جمع هستم. موضوع محدود کردن دسترسی فردریک به اینترنت است. تصور کنید که یک نفر انسان که اسمش فردریک است در هر لحظه از شبانه روز که از مقابلش عبور می کنی همه اش نشسته جلوی لپ تاپ و همین طور روی کیبورد رژه می رود. جک طبق معمول طعمه اش را پیدا کرده و می تازد. لوودویگ مهربان تر از همیشه شده و به محض این که بحث به سایش لبه ها می کشد طرفین را به آرامش دعوت می کند، هرتزوگ هم طبق معمول Aggressive است. بحث نهایتا به نتیجه نمی رسد. فردریک دست و پا می زند تا به ما نشان دهد که سبک زندگی ما هم به اندازه سبک زندگی او روی مخ است. به من می گوید که تو اصلا خونه نیستی، وقتی هم که هستی سرت رو می اندازی پایین می ری توی اتاقت و همه اش پای چتی. یادم نیست به جک چی گفت. کلا فردریک که سمبل عدم واکنش و بی تفاوتیه این بار کمی حمله می کرد. وسط دعوا از دهنم می پره که فردریک تو نگاه ابزاری به خونه داری. فردریک همه حرفهایم را ول می کند و می چسبد به همین نگاه ابزاری، من هم دست و پا می زنم که طبق معمول گندی رو که زده ام جمع کنم. نهایتا همان موضع خنثی و احمقانه همیشگی حاکم می شود؛ فردریک ما برای تو نگرانیم و برای خودت می گوییم که این کار رو نکنی. با این جمله و با انکار همه صداها این کوارتت خاموش می شود.
کافه ها، خیابان ها و پیاده روهای این شهر این روزها بهترین جای جهانند. روی صندلی نشسته ای، کافه خالی خالی است و تو بی خیال هر خیالی محو می شوی در چشم هایی که نگاهت می کنند.
خیلی چیزها تکرار می شوند. یعنی آدم بعضی وقت ها خودش خودش را تکرار می کند، اما بعضی مواقع یک چیزهایی در مواجهه با تو تکرار می شوند. سارافون آبی با گلهای ریز سفید یکی از این تکرارهاست. تکرار دیگر تکه ای از یک دیالوگ است که خیلی مرا به یاد یک دیالوگ دیگر می اندازد.
- س.ف: هرتزوگ خیلی حس قوی ای دارد. (قریب به مضمون)
- هرتزوگ: آره من به حسم خیلی اعتماد دارم.
- س.ف: بعضی وقتها بهتره آدم به حسش اعتماد نکنه.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

شیء، خاطره و فراموشی

هرتزوگ سخت مشغول زندگی است. سفر، رابطه هایی که ساخته می شوند و رابطه هایی که تمام می شوند، تدریس، پروژه و تحصیل. هرتزوگ دوباره انرژی آتشفشانی اش را بازمی یابد و می شود همان کرگدن قدرتمندی که با سری به پایین و بی توجه به موانع روبرو، هرچقدر هم که بزرگ باشند، پیش می تازد.
به رابطه خاطرات و اشیا فکر می کنم. به این فکر می کنم که تا وقتی کسی را دوست داریم، اشیائی که به نوعی به او ارتباط پیدا می کنند برایمان عزیز است و وقتی دیگر علاقه ای وجود ندارد این اشیاء دقیقا به شی تبدیل می شوند؛ تجربه من با اشیا به جای مانده از رابطه با مادلین مثل بقیه تجربه ها کمی غریب است. اشیائی که به نوعی خاطره مادلین را زنده می کردند تک تک از من دور شدند. اولینشان حلقه ازدواج بود. بعد از جدایی از مادلین در چمدانی که همه زندگیم را در خود جای داده بود مهم ترین شیئی که او را به خاطرم می آورد یک حلقه پلاتینی بود. یادم می آید که همیشه وقتی این حلقه را در انگشت دست چپم می انداختم حس خوبی داشتم. موقعی که حلقه در دستم نبود به سختی می توانستم چیزی بنویسم. تمام روز حلقه را در دست داشتم. وقتی می خواستم با چیزی بازی کنم اولین گزینه حلقه بود. حلقه را در انگشتم می چرخاندم، گاه حلقه را در می آوردم و مثل یک توپ کوچولو بین دو دستم بازی می دادم. شب ها موقع خواب گاه فراموش می کردم که حلقه در دستم است، گاهی هم از روی علاقه حلقه را از انگشتم بیرون نمی آوردم. یادم می آید موقع خرید حلقه به واسطه مشغله زیاد من حضور نداشتم و حلقه کاملا بنا به سلیقه مادلین خریده شده بود.
روز جدایی، یعنی همان روزی که در دفتر ازدواج حاضر شدیم، همان روزی که مالکوم ایکس با من آمد، حلقه را با خود بردم که به مادلین برگردانم. دلم می خواست با تمام شدن همه چیز از شر این تکه فلز سرد که مادلین و تمام آن سه سال را به خاطرم می آورد راحت شوم. بعد از پایان مراسم اداری دفتردار ما را به بیرون مشایعت کرد و مادلین را نگه داشت تا توضیحات مربوط به عِده و سایر مسایل مرتبط را برایش توضیح دهد. از دفتر که آمدیم بیرون هنوز توی جیبم با حلقه بازی می کردم. همه چیز واقعا تمام شده بود، می خواستم حلقه را به خود مادلین تحویل دهم، اما به خاطر اصرار ماکوم ایکس محل را ترک کردیم و من دیگر مادلین را ندیدم.
حلقه همچنان پیش من باقی مانده بود. حلقه را در جعبه سیاهی پنهان کردم. دلم نمی خواست چشمم به حلقه بیفتد. خط خطی های روی حلقه آزارم می داد. این ماجرا گذشت تا بعد از خروج از خانه وودی و مستقر شدن در خانه جدید به شکل اتفاقی دوباره در جعبه را باز کردم. حلقه دیگر نه تنها برایم خوشایند نبود، بلکه آزارم می داد. دلم می خواست حلقه دیگر نباشد. دلم می خواست یک جوری این حلقه از زندگیم برود بیرون، جایی که دیگر نبینمش.
یادم می آید در شرایط سخت مالی، به اصرار استمیر یک بار تصمیم گرفتم حلقه را بفروشم. با ترس و لرز و با تردید بسیار مثل کسی که انگار حلقه را دزدیده است، راه افتادم. با ترس و لرز وارد مغازه ها می شدم، قیمت حلقه را درآوردم، پول کمی نبود. اما ترسیدم حلقه را بفروشم، حس خوبی نداشتم. از مرکز خرید و فروش جواهر زدم بیرون. مثل راسکولنیکوف بعد از کشتن آن پشه معروف احساس گناه داشتم.
این ماجرا گذشت، آنقدر از این وضع حالم بد شده بود که شلواری را که حلقه در جیبش بود مدتها نپوشیدم. حلقه همچنان در جیب شلوار مانده بود. یک روز که دیگر حلقه را فراموش کرده بودم شلوارم را به همراه بقیه لباسها بردم خشکشویی. همیشه قبل از بردن لباسها جیب هایشان را چک می کردم، اما این بار بی توجه لباسها را بردم. مدت ها بعد دوباره به یاد حلقه افتادم اما هرچه گشتم اثری از حلقه نبود. حلقه رفته بود، بی سرو صدا از شرش خلاص شده بودم.
تجربه فرار کردن اشیا در قشم دوباره تکرار شد. این بار نوبت آخرین شیء و تقریبا آخرین خاطره مشترک من با مادلین بود که از من جدا شود. یادم می آید آخرین روزهای زندگی من و مادلین بود، مادلین مدتی بود که موقع فیلم دیدن نمی تواست زیرنویس ها را بخواند و من مطمئن بودم که چشم هایش ضعیف شده است. منتظر بودم تا در یک وضعیت مناسب مالی با هم برویم دکتر و برایش عینک بخرم. بالاخره پولی به دستم رسید و با اشتیاق وقت گرفتم و با هم رفتیم دکتر. بعد هم رفتیم عینک فروشی ای که عموی مادلین معرفی کرده بود. هر جفتمان عینک خریدیم. این عینک آخرین خرید مشترک من و مادلین و چیزی بود که بعد از جدا شدن از مادلین همیشه همراه من بود. در تمام این مدت اصلا فراموش کرده بودم که مادلین با این شی ارتباط مستقیمی دارد. آخرین روز سفر قشم سوار جت اسکی شدیم. وسط دریا سرخوشانه مشغول سواری بودیم که ناگهان همراهم که راننده هم بود شروع کردن به چرخ زدن، دور دوم با سرعت بیشتری در حال چرخیدن بودیم که ناگهان دیدیم پرت شده ایم وسط دریا. جت اسکی کمی آن طرف تر روی آب ایستاده بود و ما شاد و خندان وسط آب از فرط هیجان دچار شک شده بودیم. بالاخره بعد از چندین بار تقلا و افتادن های مکرر از جت اسکی، قایق نجاتی آمد و دوست ما را با خود برد. من ماندم، هیکلی سرتاپا خیس و یک وسیله تندرو. همین جور با سرعت می رفتم، یخ زده بودم اما همین طور دور می شدم و دور می شدم. بعد از این که به حد ارضای حس گم و گور شدن دور شدم شروع کردم به دور زدن وقتی عمود به ساحل بودم جز چند نقطه رنگین در دوردست هیچ چیز نمی دیدم. انگار چشمهایم بینایی شان را از دست داده بودند. ناخودآگاه دستم را بالا آوردم که عینکم را جابه جا کنم، هر چقدر دستم را به شقیقه هایم مالیدم اثری از دسته عینک نبود. دستم را بردم جلوی چشمهام با انگشتانم چشمهایم را لمس کردم ولی اثری از شیشه نبود. آخرین خاطره مادلین افتاده بود در خلیج فارس و دیگر هیچ شی ای وجود نداشت که هرتزوگ را به یاد مادلین بیاندازد.
هرتزوگ که کمی خرافاتی هم هست بعد از دور شدن آخرین شی خیلی خوشحال می شود. انگار مطمئن شده است که مادلین و همه خاطرات و اشیاء مربوط به او از زندگی اش بیرون رفته اند.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

بالا، بالا، بالاتر


شب است. هرتزوگ از قرار بازمی گردد، بی قرار. هرتزوگ فردا مسافر است. مقصد بندر عباس، ساعت حرکت: 14:15. شب است، ساعت 12 ناگهان سرو کله استیمر پیدا می شود. به قصد چای دارچین همیشگی راهی پارک نیاوران می شویم. استیم حالش دست خودش نیست، استیم در دنیای دیگری سیر می کند. هرتزوگ هم که بی قرار است. استیمر ناگهان ایده ای طرح می کند. هرتزوگ پایه ای بریم شمال؟. هرتزوگ اول می خواهد درنگ کند، کمی بیاندیشد؛ اما ناگهان بی خیال اندیشیدن می شود. بی خیال زمان و مکان و مسافرت فردا. استیم وقتی چیزی بخواهد محال است رد کنم. نیم ساعت بعد به اتفاق آلتوسر در جاده هراز به سمت مقصدی نامعلوم در حرکتیم.



هرتزوگ آنقدر حالش خوب است که در صندلی عقب علی رغم درد شدید زانوها آرام آرام خوابش می برد. هرتزوگ راحت می خوابد و از شیشه عقب ماشین به آسمان نگاه می کند. از صندلی عقب در حالت خمیده که به آسمان نگاه می کنی ، یک قاب در حال حرکت می بینی که فریم فریم آسمان را از سر می گذراند. از صندلی عقب در حالت دراز کش که به آسمان نگاه می کنی تو می شوی محور جهان و آسمان با همه ستاره هایش رقص کنان از پیش چشمانت عبور می کند. هرتزوگ سرش را که بلند می کند خودش را در میان کوههایی می بیند که از برف سفید شده اند. سفید سفید. انعکاس نور مهتاب روی برف ها و بازی سایه ها باعث می شود که هرتزوگ فکر کند که دارد خواب می بیند.



کمی جلوتر، مه می زند توی جاده. همه جا مبهم، چشم چشم را نمی بیند. استیم آرام تر از همیشه رانندگی می کند. آرام آرام روی مه ها می لغزیم. هرتزوگ می خوابد و بیدار که می شود رسیده ایم به آمل. هیچ وقت نفهمیدم که به آمل که می رسیم بعدش چه غلطی باید بکنیم. از مرد عابر کنار خیابان می پرسیم: دریا؟ عابر هم با دست می گوید مستقیم. ما هم مثل تشنه های قحطی زده خط جاده را می گیریم و می گیریم و می رویم. آخرش به دریا می رسیم. باران می بارد. باران می بارد و می بارد و می بارد. دریا موج است. موج ها خروشانند اما به ساحل که می رسنند مثل فرش پهن می شوند جلوی پاهایمان. دریا مهربان است. با این که هوا بارانی است، با این که هوا سرد است، با این که استخوانهایم از فرط سرما یخ زده اند، هیچ کس حاضر نیست توی ماشین بنشیند. همه زده اند بیرون. هرتزوگ به ساحل که می رسد کرم قدم زدنش می گیرد. چشم که بر هم می زنم می بینم استیم و آلتوسر تبدیل شده اند به دو تا نقطه کوچک.



به هوای کله پاچه و البته از فرط خیس شدن می رویم داخل ماشین. ماشین گرم است، گرممان می کند. بالاخره یک کله پاچه ای کثیف را توی یکی از خیابان های فریدون کنار پیدا می کنیم. کله پاچه ای به غایت کثیف است، با این حال ما کرم کله پاچه مان گرفته است. آلتوسر خودش را خف می کند. آلتوسز پاچه می خورد، زبان می خورد، بناگوش می خورد و هی می خورد. هرتزوگ بناگوش می خورد و چشم. استیم هم به بناگوشش رضایت می دهد. ساعت تازه 5:15 دقیق صبح است و ما کلی وقت داریم تا 6 که موعد برگشتنمان است.



دوباره برمی گردیم به ساحل. این بار دیگر باران نمی آید. هوا کمی صاف شده و مهتاب قرص کامل است. دوباره هرتزوگ دویانه قدم زنی اش را شروع می کند. دور اول که تمام می شود آلتوسر و استیم می آیند پایین. روبرو که نگاه می کنی، وسط دریا با نور مهتاب روشن شده است. همه جای دریا تاریک است، اما این جا این نقطه که از نور مهتاب روشن تر است می خروشد. موجهای این قسمت انگار دیوانه ترند. خیلی دیوانه تر. موج ها می زنند و می زنند، می رقصند و می رقصند و می چرخند و می چرخند و هرتزوگ همین جور خیره خیره نگاه می کند.



ناگهان آلتوسر فرامی خواندمان. مثل گروه های سرود مدرسه به خط می ایستیم جلوی دریا. انگار دریا می نوازد و ما باید جواب آواز بدهیم. خیره خیره نگاه می کنیم. ساعت 5:30 صبح است، هنوز از خورشید خبری نیست. هنوز از آدم ها، ماشینها و صداها و مزاحمت ها خبری نیست. مهتاب جلوه گری می کند و دریا می خروشد و گروه سرود سه نفره ما شروع می کند به خواندن. سر اومد زمستون ... می خوانیم می خوانیم و گم می شویم در رقص موج ها و مهتاب ...



بعد از سراومدن زمستون نوبت به سرود ملی هرتزوگ و استیم می رسد ... شد خزان گلشن آشنایی ... هرتزوگ و استیم بارها و بارها در خیابان، توی ماشین، در خانه های مختلف خوانده اند و خوانده اند. هر اتفاقی هم که افتاده باشد، هر بلایی هم که نازل شده باشد، هر خوشحالی ای هم که حادث شده باشد، بازهم این سرود خوانده می شود و خوانده می شود ...



سرودها که تمام می شود، وقت ما هم تمام شده است. سوار می شویم به قصد برگشتن. دیگر از کسی آدرس نمی پرسیم، سرمان را می اندازیم پایین و گورمان را گم می کنیم. می رویم و می رویم و بعد از گذشتن از شهرها دوباره می رسیم به کوه های سفید. هرتزوگ خواب و بیدار است و استیم همچنان مثل یک گرگ گرسنه می راند و می راند. استیم می بردمان بالا، بالا و هی بالاتر. تمام راه آلتوسر که در صندلی عقب ولو شده است، خر خر می کند. آن قدر خرخر آلتوسر عجیب و غریب است که استیم فکر می کند صدای جیر جیر از اتاق ماشین است، یا چیزی شبیه این. اما نه خود آلتوسر است که مثل یک لوکوموتیو همین جور خرخر می کند.



همین جور می آییم و می آییم، کوه های سفید را پشت سر می گذاریم و دوباره تهران این فاحشه پیر سر راهمان سبز می شود. از کار خودمان خوشمان آمده است. یقینمان شده که دیوانه ایم و از یقین سرخوشانه نعره می کشیم. می گذریم و پشت سر می گذاریم خیابان های شلوغ شهر را.



دو ساعت بعد از رسیدن هرتزوگ دوباره عازم سفری دیگر است. سفر شمالی شب قبل با یک سفر چند روزه به جنوب ایران ادامه می یابد. شمال و جنوب ایران را به هم می دوزم. ولی این بار در این شهر بهانه ای برای بازگشتن هست، بهانه ای که به ریسک اش می ارزد.


پی نوشت: عکس فوق مربوط به مراسم عروسی در جزیره قشم است. عکاس: عباس، الف.

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

سوسک ها و آدم ها

فکر کن توی یه اتاق زندگی می کنی که قبلا پاسیو بوده. فک کن اتاق سقف نداره، یعنی سقف داره اما سقفش شیشه ای یه. فک کن وقتی دراز می کشی و سرت رو بالا می گیری به جای یه سطح سفید یه سطح شیشه ایه غبار گرفته می بینی. فک کن هر شب صدای افتادن سوسک ها و شاپرک ها و همه جونورهای دیگه رو روی شیشه هایی که بالای سرتن می شنوی. فکر کن صدای خش خش پای سوسک ها رو هر شب روی شیشه کدر بشنوی. حالا فکرکن همه این ها تجربه ای باشه که هر شب و هرشب از سر بگذرونی. بعد از این که این ماجرا سالها و سالها تکرار می شه سوسک ها و حشره ها و شاپرک ها و همه جونورهای دیگه تبدیل می شن به یه عدد. عددی که تابستونا بیشتره و زمستونا کمتر. یاد تنهایی پرهیاهوی هرابال می افتم. قهرمان داستان هر وقت می خواست ببینه زندگی جریان داره یا نه، نزدیکترین ورودی فاضلاب رو باز می کرد و با شنیدن صدای جنگ موشهای سفید و سیاه مطمئن می شد که زندگی هنوز جریان داره.

روزهای تعطیل که زیاد می شوند، خانه کسالت بار می شود و آدم ها شروع می کنند به گیر دادن به هم دیگه. ما هم امروز همه جور راهی رو برای فرار از این کسالت تجربه کردیم. هرتزوگ و جک می افتند به جان هم. کلی جنگیدیم. عجب هیجانی دارد گرفتن دیگری زیر مشت و لگد. بعد از پایان جنگ احساس تخلیه شدن داشتم. اما ماجرا به این جا ختم نشد. همه دوستان ساکن در خانه یوسف آباد بعد از این ماجرا شروع کردند به پرداختن به تست اختلال شخصیت. با توجه به نتایج تست، ساکنین خانه یوسف آباد دارای بیماریهای زیر هستند: وسواس، اسکیزوفرنی، شخصیت نمایشی و خود شیفتگی. واقعا مانده ام که چطور سه تا آدم مختل می توانند کنار هم زندگی کنند.

امروز اسلاوی می آید به خانه یوسف آباد. لباس های رویش را که در می آورد، یک تناقض اساسی برای چندمین بار در مورد اسلاوی آشکار می شود. اسلاوی در اتاقی به غایت کثیف و نکبت بار زندگی می کند، به قول استیمر توی اون سگ دونی آدم چند دقیقه ای بیشتر دووم نمی آورد. کثیف ترین ترکیبات ظرف کثیف و غذاهای میلیون ها سال مانده را در اتاق اسلاوی دیده ام. لباس های تمیز، اتو شده و مارک دار رو که کنده می شوند با زیرپیراهن آبی ای مواجه می شویم که هیچ ربطی به مجموعه لباس ها ندارد. اسلاوی بسیار ظاهر مرتبی دارد، همیشه خوش لباس است و مرتب. من مانده ام چه ارتباطی بین ظاهر مرتب و موقر و برند دار اسلاوی با لباس های زیر نامتجانس و محل زندگی نکبت بارش وجود دارد. گیج می شوم و نهایتا به نتیجه ای نمی رسم.

ووودی این آخریها فیلمی رو بهم داد به نام کارگران مشغول کارند. فیلم که تمام می شود همش به فیلم درباره الی می اندیشم. تراژدی درباره الی با مرگ الی تمام می شود و با ماشینی که در ساحل گیر کرده است و البته دریای گناهی که پشت ماشین موج می زند اما کمدی کارگران مشغول کارند با برد تیم فوتبال ایران در برابر ژاپن تمام می شود، سنگی که بالاخره افتاده است و آدم هایی که از حماقتشان لذت می برند. هر چقدر فکر می کنم به جز بازی کارگردان کارگران مشغول کارند در فیلم درباره الی چیز دیگری به ذهنم نمی رسد.

آخرین سخنان حکیمانه جک:
عرب در بیابان ملخ می خورد سگ کرمانشاه آب یخ می خورد
خوشا کرمانشاه و وضع بی مثالش خداوندا نگه دار از زوالش


۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

فراموشی

الیزابت می گوید: "من مشکلم این است که نمی دانم او هنوز عاشق من هست یا نه، اگر مطمئن می شدم کار تمام بود". الیزابت کمی بعد می گوید: "من نمی توانم او را ترک کنم. تنها در صورتی که از او متنفر شوم، ترکش خواهم کرد؛ دلم می خواهد خودش بگذارد و برود."
آدم های زیادی رو می بینم که درگیر رابطه های مسئله دارند. هر چند خودم هم بال بال می زنم تا دوباره بیفتم توی یکی از جهنم-چاله های پرماجرا. اما یه مسئله ای رو نمی فهمم، اونم این که چرا آدما با این که حس می کنند که دیگه رابطه کارش تمومه به شکل جنون آمیزی به تداوم این وضعیت آزارنده تا منتهای خود اصرار می کنند؟
هرتزوگ به شکل کاملا تصادفی امروز به معلم تبدیل شد. صبح پیش یکی از اساتید بودم و عصر به عنوان دستیار استاد سر کلاس حاضر شدم. قبل از شروع کار من، استاد بحثشان را ارائه فرمودند. همش فکر می کردم دانشجوها چطور حرفای استاد را تحمل می کنند. بالاخره استاد می رود و هرتزوگ برای اولین بار در زندگی معلم می شود. جهان پشت جا استادی چندان تفاوتی با جهان مقابل آن ندارد، تنها یک تفاوت. وقتی شاگردی راحت می توانی درباره استاد قضاوت کنی، اما وقتی معلمی نه قضاوتی درباره دانشجویان داری و نه درکی از برداشت و قضاوت آنها درباره خودت و مزخرفاتی که می گویی. در میان تاملات هرتزوگ درباب این که استاد چگونه کلاس را تجربه می کند، یکی از دانشجویان اجازه می گیرد و یک سوال طرح می کند:"من فکر می کنم با استفاده از مفهوم هوش فرهنگی در قالب تئوری مهندسی فرهنگی می توان مسئله از خود بیگانگی فرهنگی را حل کرد. به نظر شما چه جوری باید این کارو کرد؟" جدی این مزخرفات رو کی کرده تو مخ این دانشجوهای بیچاره؟
وسط جلسه ام که لودویگ زنگ می زند. لودویگ عصبانی است اما طبق معمول دلش می خواهد عصبانی به نظر نرسد و در عین حال عصبیانتش را منتقل کند. به لودویگ می گویم 5 دقیقه دیگر. 5 دقیقه دیگر به لودویگ زنگ می زنم. لودویگ خیلی خوب فیلم بازی می کند. چند تا مسئله دارد که نمی داند چه جور این مسائل را بپرسد. مسئله اول این است که چه کسی بعد از همه از خانه بیرون رفته است؟ بعد از این که مطمئن می شود من بوده ام، کمی دز عصبانیت را می برد بالا. مثل یک آدم غارت شده می گوید: تو در خانه را باز گذاشتی؟ آمده ام خانه در باز است و laptopها و Dvd player را برده اند. من متحیر مانده ام. می گویم من آخرین نفر بوده ام اما مطمئن نیستم که در را باز گذاشته باشم، شوکه شده ام. بعد لودویگ مقر می آید که در باز بوده و چیزی را نبرده اند. بعد از قطع شدن تماس به این فکر می کنم که مگر باز ماندن در خانه چیزی مهمی است. تازه یادم می آید دیشب وسط تئاتر در حال بازی کردن با کلید، کلید از دستم افتاد و بعد به واسطه v پایانی تئاتر و هیجانات ناشی از آن یادم رفته که کلید را بردارم.


۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

استفراغ

استفراغ را از تهوع بیشتر دوست دارم. یعنی یه جوری به جای بالا آوردن و تهوع دوست دارم بگم استفراغ.
امروز هرتزوگ بعد از مدتی که فکر می کرد کلاس های دانشگاه رو به بهبود است، ناگهان دچار استفراغ شد. هرتزوگ همیشه فکر می کند که با لطایف الحیلی می توان کلاسی را که استادش بی سواد است یا سر پیچاندن دارد، به نحوی تحت کنترل درآورد و با اعمال یک نوع اقتدار فاشیستی خشونت آمیز دانشجویان احمق را که با سوال های بلاهت آمیز کلاس را به گه می کشند آدم کرد. متاسفانه بعد از یکی دو هفته ای که این تز در حال پیش رفتن بود امروز ناگهان پروژه پکید.
دکتر پارک وارد کلاس می شود و ناگهان بی مقدمه وارد یکی از بحث های مهم روش تحقیق کیفی می شود: بحث شیرین مشاهده مشارکتی. بچه هایی که جامعه شناسی خوانده اند می دانند که حتی توی ابتدایی ترین کتابهای روش تحقیق (همون جلد نارنجیه که الان جلد قرمزش هم اومده و همین طور مجلدات 3و 4 هم در حال چاپ شدنه) بحث مشاهده مشارکتی مطرح شده و اصلا آدم نمی فهمد که در کلاس روش های خیلی خیلی پیشرفته چطور می شود بحث مقدماتی مشاهده مشارکتی را مطرح کرد. خون خون هرتزوگ را می خورد و هی زور می زند و زور می زند که خفه خون بگیرد ولی دست آخر نمی شود که نمی شود. بعد از یک ساعت که بحث حضرت استاد را در خصوص امکان یا امتناع مشاهده مشارکتی تحمل می کنیم، ناگهان هرتزوگ تحمل اش را از دست می دهد و در یکی از فرازهای بیانات شیخ الشیوخ پروفسور پارک در مقابل ادعای استاد که می فرمایند کلاس دکتری محل بحث علماست و بحث برمبنای text توهین آمیز است ناگهان از کوره در می رود و می گوید:" این یعنی common sense. و از توش چیزی جز بحث های سطح پایین در نمی آد". پروفسور ناگهان از کوره در می رود و شروع می کند به نطق کردن در مورد این که مشکل شماها اینه که هیچ وقت حرفی برای گفتن از خودتون ندارید و همیشه کتابای این و اوون رو می خونید. هرتزوگ دیگه واقعا از کوره در می ره. خدایی دیگه کنترلش دست من نبود. یعنی مثل سگ تیز خورده می خواست همین جور زوزه بکشه که من هی تسخر می زدم که پدر جان یه بار ما را بدبخت کردی حالا این بار و کوتاه بیا. نمی شه که نمی شه. هرتزوگ با لحن جدی می گه :" آقای دکتر مشکل اینه که در این دانشکده کسی کتاب نمی خونه". دکتر که خیلی این تزش رو دوس داره؛ یه جورایی غیرتی می شه و می گه که "نه شماها همین کتابا رو خر زدین که امتحان قبول شدین". هرتزوگ که دیگه قاطی کرده و کاملا کنترلش از دست من خارج شده می گه " سر کلاس یکی از اساتید سوال شد که دانشجویان فرهیخته و خیلی خیلی باسواد دکترای جامعه شناسی کدام یک از آثار جامعه شناسان کلاسیک را خوندن؟ و جواب هیچ بود". دکتر پارک که می بینه اوضاع پسه شروع می کنه به داد و بیداد کردن که اگر وضع اینه جمع کنیم بریم خونمون. هرتزوگ هم چنان مثل یک سگ وحشی پارس می کنه، دکتر پارک بحث رو برمی گردونه به دانشجویانی که مثل همیشه با نگاه های بهت زده فقط نگاه می کنند و فقط نگاه می کنند. هرتزوگ منفجر می شه: " با توجه به بضاعت وحشتناک پایین دانشجویان و از جمله خود من بحث آزاد به نتیجه ای نمی رسه". دکتر پارک ناگهان تبدیل می شه به طرفدار دانشجویان و کلی از محاسن دانشجویان تعریف می کنه. و بحث رو ادامه می ده که این دانشجویان الند و بلند و ... . بعد نوبت پاچه خواریه دانشجویان گرامی است. در باب بحث شیرین مشاهده مشارکتی یکی از دانشجویان استعداد درخشان (یعنی سوپر نخبه) چنین فرمودند:" استاد سوالی که شما در مورد مشاهده مشارکتی مطرح کردید خیلی پیچیده بود. ما شاید لازم باشه یک سال مطالعه کنیم تا جواب چنین سوالی را پیدا کنیم". خون خون هرتزوگ را می خورد، همان جا می خواهد فریاد بکشد اما بالاخره من موفق می شوم این حیوان وحشی را کنترل کنم و نیم ساعت پایانی کلاس را خفه خون بگیرم. حالت تهوع بهم دست داده بود. واقعا می خواستم فریاد بکشم. با این حال شانسی که داشتم حضور دانشجویان خارجی سر کلاس بود. دانشجویان خارجی به غیر از نمره چیزی برای از دست دادن ندارند، نه استادی، نه طرح پژوهشی نه بورس نه مقاله نه هزار کوفت و زهر مار دیگه. یکی از بچه های افغان چنین گفت:" ما وقتی آمدیم دانشگاه تهران، فکر می کردیم بحث های روز جامعه شناسی در کلاس طرح می شوند. اصلا فکر نمی کردیم وضع این جور باشد. یک استادی بیاید سر کلاس از روی کتاب بخواند و حرفی برای گفتن نداشته باشد. ما واقعا متاسفیم". این حرف کمی آتش گر گرفته هرتزوگ را آرام می کند. واقعا توی نیم ساعتی که خفه خون گرفته بودم احساس استفراغ داشتم. بالاخره کلاس با پذیرش نسبی آرا هرتزوگ پایان یافت، با این حال فشار وارده به حدی بود که سردرد شدید هرتزوگ به هیچ وجه آرام نشد. دکتر پارک پایان کلاس نگاهی به هرتزوگ می کند و می فرماید:" آشتی هستیم دیگه ...". واقعا فکر می کنم من توی این دیوونه خونه چه غلطی می کنم.
با این حال داغون با استیمر و رمیدیوس و یکی دیگه از بچه ها می ریم بیرون. استیمر می چرخاندمان در خیابان های شهر. سرم در حال انفجار است. هیچی یادم نمی آد، هیچ.
می رسیم خانه. لودویگ دوباره سوپ درس کرده است. سوپ ترکیبی است از مقدار زیادی ذرت، مقدار زیادتری نخود سبز، کمی رشته و کمی سبزی. لودویگ خیلی زحمت کشیده اما مثل دفعه قبل این سوپ اصلا شبیه سوپ نیست و همزمان وقتی هنوز شام خوردن رو شروع نکرده ایم یک اس ام اس می آید. اس ام اس بار مالی دارد، بسیار. اس ام اس هایی که بار مالی دارند هرتزوگ را روانی می کنند. حالا بعد از این، مواجه شدن با سوپی که سوپ نیست منفجرم می کند. مثل سگ هار شروع می کنم به توپیدن به لودویگ و جک که این چه زهرماریه که درس کریدن. جک متحیر مرا نگاه می کند. لودویگ طبق معمول آرام آرام است. لودیوگ کمتر هیجانی می شود، ماجرا با غرغرهای هرتزوگ تمام می شود، بعدش معذرت خواهی می کنم. سردردم وحشتناک شده با این حال به شکل احمقانه ای به سیگار کشیدن ادامه می دهم.
با توجه به این که جک کمتر سخنان حکمت آمیز از خودش صادر می کند بخشی از دیالوگ امروز با جک را در ادامه می آورم:
داخل اتومبیل جک. جک هدفون توی گوشش گذاشته و ما در راه دانشکده ایم.
- هرتزوگ: جک، ما با هم اومدیم بیرون. اون لعنتی رو از گوشت در بیار می خوام باهات حرف بزنم.
- جک: "مَ با یه سیب زَمَنَی چه حرفی دارم بزنم"


۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

اینترنت پی نوشتی فلسفی


اینترنت به عنوان یکی از پیامد های دنیای نوین،با همه ابعاداش،گویی چنان در ما رخنه کرده که جای را برای کنش های متقابل انسانی از بین برده است .
اسطوره ی دکارتی سرانجام در اینترنت، خود را به بهترین شکل اش نمایان ساخت. ذهن بودن. نادیده گرفتن بدن و تاکید گذاری بر روی ذهن تا آنجایی پیش رفته است که جسمی واحد می تواند اذهانی متعدد در اینترنت داشته باشد. کنش های مجازی به واسطه اینترنت جای کنش های متقابل و بدون واسطه انسانی را گرفته اند.
انسان ها از لمس کردن یکدیگر محروم شده و در فضای مجازی با هم دیگر ارتباط برقرار می کنند، حس درگیر شدن مفهومی ناآشنا در فضای سایبر است.
ابر ماشینی به نام اینترنت، مسئولیت انتقال اندوه، شادی، خشم و سایر عواطف انسانی را بر عهده گرفته است. ماشینی بدون احساس ،وظیفه برقراری ارتباط بین انسان هایی را بر عهده گرفته، که هیچ شناختی از یکدیگر نداشته و یا هرگز به دست نخواهند آورد .
و ما اکنون ذهن هایی هستیم در دنیای مجازی ،فارغ از هرگونه از حس تعهد و شور.


تکلمه
با تشکر از جک که مرا در نگارش این وب نگاری یاری کرد.
نوشته شده توسط لودویک



۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

ما هیچ، ما خیار

ساعت 2:30 بامداد. داخلی، خانه یوسف آباد. من و فردریک توی هال پشت لپ تاپ هامون نشسته ایم. فردریک ماهی گیریه که ساعت هاست به دنبال یک ماهی خوشگل پشت لپ تاپش میخکوب شده. از ماهی گرجی بگیر تا ماهی فلسطینی. فک کن، یکی توی اسکایپ، یکی توی یاهو مسنجر و این آخریه کلی سایت Friend finder. فردریک حرف نمی زنه، ساعت ها هم که کنارش بنشینی فقط سکوت می بینی و کله ای فرورفته توی صفحه لپ تاپ. فردریک، دیوانه وار در پی یک قطره خوشی کل نت رو زیرو رو می کنه و هی پروفایل پشت پروفایل چک می کنه.
آخرین پروفایل:
- سن: 19 سال
- Slim Body
- قد: 172 سانت
- White hair
- Sport Fitness
- Open minded
-In a open relation ship
یاد برچسب مشخصات کالاها توی فروشگاه شهروند می افتم. فقط جای قیمت و تاریخ مصرف خالیه و البته این تفاوت که به جای خوردن، پوشیدن یا هر جور مصرف کردن دیگه، این کالا فقط صدای دینگ می ده و کلی کاراکتر ردیف می کنه روی صفحه مانیتور. فردریک می گه : به خدا فقط امشب این جوریه.

شب، داخلی، اتاق استیمر، ساعت 10. اومدم خونه استیمر که کامپیوترش رو درس کنم. این همه مخ تو دنیا، این استیمر هم گیر داده که مخ ما رو بزنه. اومد دنبالم که بریم یه جزوه ای رو به ماری برسونه. توی کوچه واستادیم که ماری بیاد. کل کل می کنیم که چقدر می تونیم با شیشه پایین توی سرمای سگ کش امروز دووم بیاریم. آخرش هم هرتزوگ برید. همین جور سیگار دود می کنیم. ماری آروم آروم از ته کوچه می آد و می آد و می رسه به ما. فک کن برامون قهوه آورده، ماری ساعت 9 شب توی اون سرمای لعنتی برامون توی فنجونای عهد قجر قهوه ترک ریخته و این همه پله کوفتی رو خرکش کرده. کلی هم فک کرده که ما زود می ریم و بعدا فنجونا را براش پس می آریم. من اونقد سردمه که یک فنجون قهوه رو تا ته سرمی کشم. ماری تازه برامون کشمش هم آورده. فنجونا رو زود تحویل می دیم و سریع می ریم.
توی راه استیمر رو می کنه که برنامه رفتن به خونه اونا و درس کردن کامپیوترشه. همین دیگه. پسر می خوای مخ من رو پیاده کنی خوب اولش بگو. از کلی اتوبان رد می شیم تا یه جایی اون سر شهر می رسیم به خونه استیمر. بالاخره می رسیم به خونه. مادر استیمر خونه اس. 15 سالی می شه که خونه رفقایی که با خونوادشون زندگی می کنن نرفتم. دور و برم پره از رفقای خوابگاهی، مجردهای اجاره نیشن و تک و توکی زوج جوان، اما پدر و مادرا دیگه خیلی وقته تو بازی نیسن. یادم می آد توی دهه هفتاد یعنی اون موقع ها که هنوز از اصلاحات و تمدن ها خبری نبود ما منتظر می موندیم که خونه یکی از رفقا خالی شه و بریم و یه سیگاری بکشیم و کلی احساس مهم بودن کنیم.
هرتزوگ توی پیش نویش نوشته:" مدرسه که می رفتم، از رفتن به خانه بچه ها وقتی پدر و مادرشان خانه بودند خجالت می کشیدم. همیشه وقتی پدر مادرها نبودند پلاس می شدیم خانه ملت. آن موقع ها خانه امن ترین جا برای سیگار کشیدن بود. اما این بار از مادر استیمر خجالت نکشیدم، با این که شاید بعد از 15 سال به خانه دوستی می رفتم که با خانواده اش زندگی می کند. مادر استیمر برایمان چای می ریزد با سوهان، احساس مهمان بودن دارم. اما جهان تغییر کرده است، خیلی"
ساعت 3 صبح است. این فردریک هنوز دنباله یه مخ ایده آله. واقعا دیگه گندش رو در آورده. لودویگ و جک خوابن. جک همه تلفن ها را کشیده، نمی خواد سر صبح هیچ کس از هیچ کجای جهان مزاحمش بشه. لودویگ هم بعد از چند حمله عصبی ناشی از استنشاق دود سیگار توی خواب، کم کم عادت کرد و چند ساعتیه ازش خبری نیس. من هم که خوابم نمی آد. خب چی کار کنم خوابم نمی آد دیگه ...

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

Crazy life

Some people never go crazy. What truly horrible life they must live.
داخلی، یک کوچه قدیمی، زمان حوالی غروب. چشمم را که باز می کنم می بینم توی یکی از محلات قدیمی جنوبی تهرانم. مستقیم که نگاه می کنم فقط تا زانوی آدمهایی که می آیند و می روند را می توانم ببینم. تقریبا کسی از خیابان رد نمی شود. می خواهم از جایم بلند شوم، اما هر چقدر زور می زنم، نمی شود. انگاری یک چیزی پایم را می کشد. خوب که نگاه می کنم می بینم پوزه یک سگ، نه دندانهای یک سگ رفته توی گوشت پام. هر چی نگاه می کنم خونی نمی بینم. آرواره های سگ را توی ساق پام حس می کنم.
پوزه سگ با یک نوار، محکم بانداژ شده دور پام. سگ می خواهد فرار کند، اما نمی تواند. زورش نمی رسد من را با خودش بکشد. می خواهم فریاد بزنم، اما هر چه تلاش می کنم جز صدای خرخر حنجره هیچ چیز دیگری نمی شنوم. هیچ حرکتی نمی توانم بکنم. فقط می توانم نگاه کنم. بالاخره سر و کله یکی پیدا می شود. وضع مرا که می بیند، می ایستد. به خودش زحمت نمی دهد تا از دوچرخه پیاده شود. با کلید توی جیبش رد نوار دور پوزه سگ را می گیرد و نوار پاره می شود. نوار که پاره می شود، سگ بیچاره تازه دهانشان را باز می کند. بخار داغ از دهنش می زند بیرون. بوی دل و جگر در فضا پخش می شود. از دهان سگ دل و جگر و قلب من می زند بیرون. وحشتزده می شوم. می خواهم فریاد بزنم اما نمی توانم. یک لحظه به این فکر می کنم که پس اگر قلب و دل و جگرم اینجا کف خیابان اند پس چطور هنوز زنده ام؟. ناگهان می روم درون خودم. از دهانم که رد می شوم، مزه جگر می دهد؛ گس. می خواهم بالا بیاورم اما فقط هواست. از محدوده دهانم که می روم پایین دیگر هیچی نیست، سیاه سیاه، تاریک تاریک.
ناگهان با وحشت از خواب می پرم. دم دمای صبح است، تازه یادم می آید که خانه وودی و آنی هستم. دهنم بدجوری مزه جگر خام می دهد. حالت تهوع دارم. دلم می خواهد بیدار شوم و جزئیات خوابم را بنویسم. هر چه زور می زنم نمی توانم از جای گرمم بیرون بیاییم، کمی ترسیده ام. برخلاف همیشه این بار با پریدن از خواب و مطمئن شدن از خواب بودن کابوس، خوشحال نمی شوم.
ساعت 9 شب، یوسف آباد. استیمر آمده دنبالم که بریم خانه وودی و آنی. زنگ که می زند با عصبانیت می گوید 2 دقیقه دیگر پایین باشم، من هم 10 دقیقه بعد پایینم. حوصله استرس ندارم. استیمر سر هیچی عصبی است، عصبانیت بهش نمی آید. هوس شیرینی پوپک کرده ام. می رویم بالا. از ماشین پیاده می شوم و می روم توی شیرینی فروشی. شیرینی فروشی پر است از خانم های کنجکاوی که می خواهند بدانند اسم شیرینی ها چیست، و از چه ترکیباتی برخوردارند. عجیب است، معمولا اینجا آدم ها به نشان دادن شیرینی مورد علاقه با انگشت هایشان اکتفا می کردند. شیرینی را که می خرم می بینم دلم آن یک دانه پیراشکی بدبخت رها شده لای نان های صبحانه را می خواهد. پیراشکی را می خواهم، دوباره توی صف صندوق می ایستم. چند دقیق بعد با استیمر به سمت خانه وودی و آنی می رویم.
سر راه متوجه می شویم، که پاکت سیگار استیمر و کلاه من نیست. هرچه می گردیم از سیگار خبری نیست، استیمر معتقد است موقع پیاده شدن سیگار و کلاه از ماشین افتاده اند بیرون. به کلاه قرمزم فکر می کنم که الان در حال له شدن زیر چرخ ماشین هاست. نگه می داریم که سیگار بخریم. سیگار می خریم و بالاخره می رسیم به دم در خانه وودی و آنی. یک باره متوجه می شوم موبایلم نیست. هر چه می گردیم از موبایل خبری نیست. دوباره برمی گردیم همون جایی که سیگار خریدیم. هر چه می گردیم خبری از موبایل نیست. هر چقدر زنگ می زنیم کسی جواب نمی دهد. می رویم دم در پوپک. آنجا هم خبری نیست. بالاخره کسی که گوشی را پیدا کرده زنگ می زند و قرار می گذاریم سر نوزدهم. به محض این که می رسیم سر نوزدهم، پسر جوانی گوشی را می آورد. با تعلل گوشی را می دهد دستم. گوشی تقریبا له شده. موقع بیرون آمدن از پوپک بعد از زنگ زدن به استیمر، به جای گذاشتن گوشی توی جیب کاپشن ام، گوشی را انداخته بودم کف خیابان. آنقدر ماشین از روش رد شده که صفحه و بدنه اش له شده. با این حال گوشی هنوز کار می کنه، یه تصنیف قدیمی را با این گوشی داغون play می کنیم و راه می افتیم به سمت خانه وودی و آنی.
صبح ساعت ده، از خواب بیدار می شوم. هنوز خانه وودی و آنی ام. استیمر همون 6 صبح رفته. خانه سوت و کور است. هیچ صدایی از بیرون نمی آید. خوابم را می نویسم، هنوز دهانم بوی جگر می دهد و موقع نفس کشیدن حالت تهوع دارم. فیلم دیشب رو که وسطش خوابم برده بود می ذارم. فیلم همین جور با کشته شدن آدمها توی شهر بروژ پیش می ره. اگه موقع کشتن یه آدم یهو یه بچه را بکشی چه کار می کنی؟
بعد از تموم شدن فیلم، می خوام بزنم بیرون. سریع وسایلم را جمع می کنم و می زنم بیرون. هنوز بوی گند دل و جیگر تو نفسمه. فیلم یه حالت بهت بهم داده. یهو گوشی له شده زنگ می زنه، مادرمه. اصلا دوست ندارم اینقدر زود برگردم به دنیای واقعی. زود مکالمه رو تموم می کنم، اما دیگه دهنم مزه دل و جگر نمی ده. توی راه موقع بالا آمدن از بیستون یه سگ سیاه کوچولو که با صاحبشه می افته دنبال من و همین جور تا سر خیابان می پیچه به پاهام. سگ سیاه کوچولو هیچ ربطی به سگی که دیشب پام رو گاز گرفت نداره.
I cant stand people. I hate them.
Oh, yeah?
You hate them?
No, But I seem to feel better when they are not around. Hey barkeep, two scotch and water.
پی نوشت: نقل قول های انگلیسی، مربوط به فیلم Barfly است. این فیلم رو دیشب توی خونه وودی و آنی دیدیم. هی ووووودی، ممنووووون.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

یک روز معمولی


صبح که از خواب پا می شوم؛ این جمله وقتی می نشینم پای نوشتن اولین جمله ای است که به ذهنم می رسد. هیچ وقت خوابهایم یادم نمی مانند و آغاز نوشته اغلب با آغاز صبح یکی می شود. صبح که از خواب بیدار می شوم کسی خانه نیست. هیچ کس و این یعنی برای ساعاتی نه از غرزدن های لودویگ درباره سیگار و ظرفا و غذا خبری است و نه از هایپر اکتیویته جک که مثل تشعتشع رادیو اکتیو اورانیوم غنی شده همه چیز را به هم می ریزد. تصمیم می گیرم برای خودم چای درست کنم اما می روم سر یخچال؛ تصمیم عوض می شود. انتخاب بعدی کورن فلکس است. در یخچال را باز می کنم، جعبه شیر را بر می دارم و وقتی مطمئن می شوم که شیر به اندازه کافی هست، بی خیال کرن فلکس می شوم، از جعبه بیسکویتی که اصلا نمی فهمم چرا همیشه توسط لودویگ در یخچال حبس می شود یک بیسکویت کرم دار پرتقالی برمی دارم و با آب می خورم. همه این مراسم آیینی هم برای این است که بتوانم سیگار دم صبحم را با وجدانی آسوده بکشم.
لودویگ بر خلاف معمول صلاه ظهر سروکله اش پیدا می شود. من هم که فکر می کنم قلمروام مورد حمله قرار گرفته به سرعت خانه را ترک می کنم. روی آخرین پله پل عابر مقابل دانشکده هستم که برای چندمین بار در روزهای اخیر دختری را می بینم که نمی شناسمش اما دیدنش اذیتم می کند، سریع میزنم توی دانشکده. پیچ اول را رد می کنم، در love street خبری از زوج های جوان نیست . پیچ دوم را رد می کنم می رسم به back yard street، اینجا هم خبری نیست. پیچ سوم را هم رد می کنم و می رسم به پشت. اینجا هم توسط گروهک های متجاوز فتح شده و من مثل یک شکست خورده با تانی و البته بی تفاوتی ساختگی همه شکست خوردگان عالم انگار نه انگار که برای نشستن آمده ام از کنار قلمرو فتح شده رد می شوم و می پیچم به سمت بالا. این بار در Love street وسط گلها دو نفر حضور دارند سرم را می اندازم پایین انگار که نمی بینمشان. به خیابان اصلی نرسیده ام که می بینم دختر مذکوردر حال ورود به حیاط است. دوباره مضطرب می شوم، نمی فهمم چرا حضور این آدم آزارم می دهد. سریع دور می شوم. ساندویچم را خورده ام و در حال خروج از بوفه ام که دوباره همان دختر وارد بوفه می شود این بار دیگر عاصی می شوم و از uni می زنم بیرون. هنوز نمی فهمم چرا حضور کسی که هیچ شناختی ازش ندارم مضطربم می کند. و البته باز نمی فهمم در روزی که هیچ کس دانشکده نیست چرا آدمی که حضورش این قدر آزارم می دهد همه جا هست.
شب، خارجی، پارک جمشیدیه، وسط بارون. استیمر امشب می آید سراغ ما در دفتر بلدیه. می زنیم بیرون. رییس ما عجله دارد و اصرار می کند که استیمر از ورود ممنوع عبور کند، استیمر هم مقاومت می کند. رئیس ما تعجب می کند. رئیس ما فکر می کند که ماها که کمی روشنفکر و کمی خل و چل هستیم قانون برایمان هیچ اهمیتی ندارد. رییس مان گیج می شود و به استیمر می گوید ما توی رفقای هرتزوگ تا حالا آدم منظم ندیده بودیم. رییسمان را که پیاده می کنیم، سر از یکتا درمی آوریم. دلمان هوس سوپ کرده است، اما توی دهه 40 چیزی جز ترکیب خوراک لوبیا با عدسی گیرمان نمی آید. فکر کن وسط چیزی که قرار است سوپ باشد کلی ماکارونی و لوبیای قرمز هست. تازه می فهمیم در دهه 40 توی طهرون معنای سوپ چه بوده است.
با استیمر به قصد پارک نیاورون راه می افتیم. اما یک هو گم می شویم توی کوچه پس کوچه های الهیه. باران شر شر می بارد و برگها را از شاخه ها می کند. برگها زیر باران رقص کنان می آیند ومی آیند و روی زمین آرام می گیرند. ما رسما گم می شویم. آن قدر می رویم و می رویم تا می رسیم به یک درخت وسط یک خیابان 6 متری. استمیر به درخت که می رسد کاملا متقوف می شود. مثل این که به یک نماد مقدس رسیده باشد. استیمر درخت رامی شناسد و ما ناگهان پیدا می شویم.
در سکانس بعدی در حالی که با استیمر به قصد چای دارچین راهی پارک نیاوران هستیم ناگهان از پارک جمشیدیه سر در می آوریم. استیمر وسط آن باران وحشتناک ما را می برد پارک جمشیدیه. استیمر امشب کم حرف می زند. زیر باران سنگین ما را می برد و می برد وسط جمشیدیه. در شات بعدی ما توی بالکن رستوران ایستاده ایم و استیمر بدون آن که خودش بداند خاطره تعریف می کند. 2-0 به نفع استیمر، من هیچ خاطره ای از این جا ندارم.
در راه برگشتیم، توی پیاده رو جمشیدیه یک موجی هست که وسطش یک آقا با یک خانم چادری زیر یک چتر به شکل خیلی رمانتیکی در حال قدم زدنند. من کرم عکس گرفتنم می گیرد، استیمر می گوید نگیر شاید دوست نداشته باشند. من کار خودم را می کنم. از کنارشان که رد می شویم استیمر سلقمه ای به من می زند و می گوید حالا باید بگیری. من برمی گردم و عکس بالا گرفته می شود.
باران همچنان می بارد، شهر خلوط است؛ نه از مهیب خاطره خبری است و نه از نگرانی برای فردا. به خانه که می رسم خانه سوت و کور است. ساعت نزدیک 1 است. به سمت اتاق که می روم آن دوردورها لودویگ زیر نور بسیار خفیف لپ تاپ در حال محو شدن است. حس می کنم لودیوگ برای تشخص یافتن خانه، حاضر است حضور خود را هم انکار کند.
دلم فیلم اکشن می خواهد، بسیار.

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

پروبلماتیک گوسفند و آینده جامعه شناسی در ایران

سال ها پیش، مالکوم ایکس که آن وقت ها که هنوز دانشجوی جامعه شناسی بود، شبی به خانه سابق من و مادلین آمد. مسئله نوشتن پروپوزالی تحت عنوان جامعه شناسی گاو در ایران بود. بخش نظری پروپوزال با توجه به نقش گاو در توسعه و نسبت توسعه با مدرنیزاسیون توسط هرتزوگ نوشته شد. این پروپوزال قرار بود مانیفست جامعه شناسان رادیکال ایران در برابر نظام بوروکراتیک حاکم بر آکادمی باشد. سعی ما براین بود تا با رعایت دقیق فرمت رسمی پروپوزال نویسی فرمالیسم حاکم بر نظام آکادمیک را به سخره بگیریم. از سوی دیگر فرض پروپوزال مذکور این بود که جامعه ایران جامعه ای متشکل از 70 میلیون گاو است و به این ترتیب جامعه شناسی گاو نقشی حیاتی در سرنوشت این کشور خواهد داشت.
پروپوزال جامعه شناسی گاو در ایران هرگز به گروه جامعه شناسی ارائه نشد، مشکل مالکوم هم تقریبا حل شد. اون شب کلی حال کردیم. کلی روی ضرروت پرداختن به موضوع و اهمیت و روش شناسی مانور دادیم و از دست انداختن جامعه شناسای خرفت ایران لذت بردیم. گذشت و گذشت تا امروز. از بلدیه تهران زنگ می زنند به گروهی که هرتزوگ تازه دو روز است عضو آن شده است. تقاضا: " انجام یک نظرسنجی در مورد ذبح گوسفند در عید قربان". صبح جلسه اولمان با رئیس مرکز پژوهشی است. آقای دکتر از ساعت 9:30 صبح تا ساعت 10:15 دقیقه کلی در مورد چگونگی نظرسنجی در باب ذبح گوسفند مانور می دهد. همه اعضای گروه ساکت و با دقت به بیانات آقای دکتر در باب ضرورت، اهمیت و ابعاد پرداختن به گوسفند گوش می دهند. اساتید ایرانی حتی حین صحبت کردن در باب گوسفند هم از خاطره گویی غافل نمی شوند. استاد برای جا انداختن اهمیت طرح خاطره ای یاد کردند از گوسفندی که تا صبح بع بع می کرد و پی پی اش کل پارکینگ را گرفته بود.
امروز فِرِد با من توی جلسه بود. وسط جلسه یهو یه اس ام اس اومد. اس ام اس از طرف فِرِد بود، فِرِدی که یک صندلی آن طرف تر نشسته. متن پیام"حالا هی به من بگو شلوار جین نپوش، شلوارای این سه تا (دختران دانشجوی همکار) را نگا کن ...". خودم هم نمی فهمم این فوبیای outsider بودن کی دست از سر ما برمی دارد.
ساعت 11؛ دفتر مطالعات فرهنگی بلدیه تهران، اداره نظرسنجی. رییس واحد نظرسنجی که مسئول ارتباط ما با اداره تره بار در خصوص پروژه گوسفند است، کلی ما را در اداره می گرداند تا نشان دهد که اداره خیلی مهم است، در دفتر اداره نظرسنجی یک خانم دکتر پیر هست، که یک کتاب را جلوی چشمش گرفته و در سکوت ابدی فرورفته است. هر چه سعی می کنم بفهمم عنوان کتاب چیست جز جلد سیاه و عنوان فلسفه اولش چیزی دستگیرم نمی شود. دو تا از همکاران رییسِ اداره نظرسنجی در حال صحبت کردن با تلفن اند و وقعی به ما و آقای رییس نمی نهند. بعد از گردش در اداره نظرسنجی بلدیه تهران آقای رییس ما را به جایی می برد که یک میز وسطش هست و دو تا جامعه شناس پیرِ پیر . باورم نمی شود دقایقی بعد با دو تا از معروفترین جامعه شناسان ایران و رییس اداره نظرسنجی بلدیه تهران نشسته ایم و جدی جدی داریم در مورد ضرورت نظرسنجی درباب ذبح گوسفند در تهران صحبت می کنیم. آقایان دکترها که خیلی هم با حال اند با جدیت هر چه تمام تر در باب اهیمت و ضرورت طرح و همچنین ضرورت روشن شدن وجوه تئوریک و عملیاتی قبل از نوشتن پروپوزال صحبت می کنند. بعد از خروج از اتاق ارواح دوباره در دفتر رییس نظرسنجی بلدیه تهران هستیم و ایشان کلی تلاش می کنند تا معاون اجتماعی تره بار تهران را پیدا کنند و قرار جلسه بعدی در باب گوسفندان تهران سِت شود.
ساعت 7 بعد ازظهر، داخلی، اتاق مدیر کل تره بار تهران. اتاق خیلی مجلل است. میز کنفرانس 30-40 نفره، مبلمان سِت شده و البته آقای مدیر کل. مسئله: گوسفند. آقای رییس که معلوم نیست دامپزشک است یا دانش آموخته علوم اجتماعی و یا شاید حتی گوسفند فروش سابق چنان از جزئیات خرید، فروش، بیماری ها، ویژگی های مثبت و منفی و انواع گوسفند حرف می زند که من متحیر مانده ام. کلی مفاهیم تخصصی گوسفند مثل، میش و تمایزش با گوسفند، ترسالی (در برابر خشکسالی) و اثر آن بر قیمت و عرضه گوسفند، کلک های گوسفندی و کلی مزخرفات دیگر گوسفندی طرح می کند، وسط حرف هایش معلوم می شود که شغل قبلی اش در یک اداره نظامی بوده که اعضای اش همه جا هستند. جلسه گوسفندی ما 1.5 ساعت طول می کشد و بالاخره این روز گوسفندی تمام می شود.
روزی که با مالکوم ایکس پروپوزال جامعه شناسی گاو را می نوشتم هرگز فکر نمی کردم روزی درگیر پروژه ای شوم که موضوع اصلی آن گوسفند است. امروز سه جلسه را با حضور کلی مدیرکل و جامعه شناس در باب گوسفند از سر گذرانده ام و متحیرم که من کجا، جامعه شناسی گوسفند کجا؟
وسط جلسات گوسفندی یک جلسه دیگر هم داشتیم در خصوص اتا؛ ارزیابی تاثیر پروژه. کلی موضوع بود که نهایتا موضوع ارزیابی اثر پروژه طراحی فواره های (آبنماهای)تهرون به ما رسید. وسط یه روز گوسفندی دست یافتن به پروژه ای درخصوص فواره های تهرون کلی بهم حال داد.
وسط یکی از کلاس های کوفتی دانشگاه، استاد گوبلز در خصوص ضرورت تلاش جامعه شناسی برای مطمئن کردن سیاست مداران از عدم نابسامانی اجتماعی سخن می گوید. گوبلز آدم باهوشی است. اما مزخرفاتش حالم را بهم می زند. وسط بحث ها می رسیم به تحولات اجتماعی اخیر ایران. من که حالم از این پروژه گوسفندی به هم خورده است، جامعه شناسی ایران را به بی بضاعتی و حماقت متهم می کنم. فقدان هویت حرفه ای در نزد جامعه شناسان و عادت کردن به جامعه شناسی پروژه ای. همه اعصاب خوردی ام را از پروژه گوسفندی امروز سر استاد گوبلز خالی می کنم و استاد بیچاره که نمی داند از کجا خورده است، کلی به خود می پیچد که به ما ثابت کند که مشکل از جامعه شناسان ایران نیست. منم می خندم و حال می کنم از جلزو ولز کردن حضرت استاد.
با این وضع نمی دانم بعد از پروژه های گوسفندان و فواره های تهران، در مراحل بعدی به چه موضوعاتی خواهم پرداخت. وضعیت جالبی است، جامعه شناسانی که جامعه شناسی نمی کنند. گرگهایی که مثل سگ دنبال پروژه می گردند و هرتزوگی که نمی داند وسط این جنگل چه کاره است.
امروز قرار بود جک غذایی بپزد که تمام تن آسانی های قبلی اش را جبران کند، با این حال به جز کنسرو ماهی تن چیزی دستگیرمان نشد. دیشب یک مهمانی داشتیم که هنوز اسمی برایش انتخاب نکرده ام جمله قصار امشب از مهمان دیشب است.
هرتزوگ و لودویگ توی اتاقشان افتاده اند روی اینترنت، ناگهان مهمانمان وارد می شود و می گوید:" بچه ها اگر کسی بخواد لوک خوش شانس (اونم فیلمش و نه کارتونش) را با دوبله فارسی ببینه من باید چی کار کنم؟"

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

روزی که دکتر شدم


جک امشب خانه نیست. لودویگ سودای پختن سوپ در سر دارد و من طبق معمول دارم فکر می کنم که از بین کارهای مختلفی که بر سرم آوار شده کدامشان را انجام دهم. آخرین چیزی که یادم می آد فصل اول رمان گینزبورگه که زنه شوهرش رو کشت و بعد از خونه زد بیرون.
یکی از صحنه های دیگه ای که یادم می آد، دیروزه. رفتم دانشکده، پیچ آخر حیاط پشتی رو پیچیدم و ناگهان زنی تنها گلوله شده زیر درختی که برگهای زردش همه جا پخش است. زن یکی از دوستان و همکار سابقم است. می رم جلو، می ترسم، اما می رم جلو. حال و احوال می کنم و ناخودآگاه سیگاری تعارف می کنم. در کمال ناباوری سیگار را می گیرد، روشن می کند و شروع می کند به کشیدن. حرفی برای گفتن ندارم، فضا سنگین است، وودی هم آن طرف تر مثل یک گربه تنبل ولو شده. به هر زوری هست در میرم و می شینم کنار وودی.
در سکانس بعدی من جای زن دوستم را می گیرم. چمباتمه می زنم توی درخت، سیگارم را روشن می کنم و وودی شروع می کند به حرف زدن درباره من. وودی تاریخچه زندگی ام را زیر و رو می کند و فکت پشت فکت می آورد تا تئوری اش را درباره من ثابت کند. با تئوری وودی مشکلی ندارم، از این که وودی درباره من حرف می زند، کیف می کنم. کمتر از قبل در برابر تحلیل های وودی مقاومت می کنم. وسط حرف های وودی زن دوستم بلند می شود و می رود، به هیچ چیز نمی توانم فکر کنم.
شب است، تاریک تاریک. چشم چشم را نمی بیند، من دوباره پیچ آخر را رد می کنم و می رسم به حیاط پشتی. فعلا همه راهها به این جا ختم می شد. صدای ناله و فریاد گروهی که برای تئاتر تمرین می کنند از سالن می آید. یادم می آید ظهر یک نفر وسط حیاط پشتی غش کرد. آدم ها برای غش کردن هم می آیند اینجا. درخت وسط حیاط پاییز کرده. برگهایش ریخته اند زیر سایه اش. تابش نور طوری است که زردی برگها را بیشتر به رخ می کشد، فکر می کنم هنوز برگها بخشی از درخت هستند.
بالاخره بعد از مدت ها صد صفحه ای می خوانم. روزمه ها را آماده می کنم و امروز وسط جلسه گروه پژوهشهای کاربردی هستم. جلسات دانشجویی رو دوست دارم. فشاری نیست، اضطرابی نیست، راحتی تا این که یک لشگر بوروکرات بلند پایه می ریزن توی جلسه ما. بوروکرات برای ما یعنی پول. وسط جلسه هر کدام از آنها را به شکل علامت دلار، پوند و البته ریال می بینم. حرف های تکراری، ژست های احمقانه و البته دست اندازی های همیشگی من. رئیس بوروکراتها که معاون بلدیه تهران است رشته سخن را به دست می گیرد. وقتی نوبت رعایا می رسد مباشرش انذار می دهد که آقای دکتر بیشتر از 5 دقیقه وقت ندارند. طبق معمول نوبت من است که سوال کنم. اول می خوام با توپ پر از روش رد شم اما با توجه به تازه وارد بودنم به جمع از خیر این یکی می گذرم، و با شیطنت از آقای معاون بلیده تهران کبیر می پرسم که چرا هنگام معرفی همکارانش خودش را معرفی نکرده است. معاون مذکور که فکر می کند یکی از مشهورترین رجال مملکتی است به زور اسمش را می گوید. من هنوز راضی نشده ام و می پرسم: "سِمتتون؟" و حضرت اجل پاسخ می دهند که معاون بلدیه تهران اند.
ساعتی بعد بچه هایی که شماره مرا گرفته اند شماره هایشان را می فرستند. زیر همه شماره ها با این عنوان مواجه می شوم: "دکتریِ ...". شاخ در می آورم. بعد تر یکی از اعوان و انصار معاون بلدیه تهران که مسئول جمع آوری راپورت های رعایای شهر است، زنگ می زند. آقای دکتر، آقای دکتر از دهانش نمی افتد، حالم به هم می خورد. حالم به هم می خورد هم از ادبیات معاون راپورت بلدیه تهران و هم از این که خودم هم بدم نمی آید از این آقای دکتر گفتن های مکرر آقای معاون. آخر سر هم می فرمایند " آقای دکتر، چند تا از آن دکترهای خوب برایمان دست چین کنید". معاونِ بلدیه تهران هنوز به message می گوید massage، با این حال از بقیه بهتر است. بورکراتهای مسن تر قابل تحمل ترند. بوروکراتهای هم نسلم حالم را به هم می زنند. کت و شلوارهای یک دست، یقه های آهاری، کفش های واکس خورده، باد گلو در غبغب انداخته، موبایلی که در طول جلسه از این دست به آن دست می شود، کیف های خالی، نگاه های وق زده، حالت نشستن و ایستادن سیخ و البته پرسش های احمقانه، فرصت طلبی ذاتی، فقدان هر نوع نگاه انتقادی و کاسب کاری و نوکرمابی ویژگی بوروکراتهای هم نسل من است. با این حال حقیقت این است که من علی رغم نفرت از اینها گاه گاهی هم بهشان حسودیم می شود. معاون بلدیه تهران وسط جلسه ای که همه با موبایل هایشان بازی می کنند، با تسبیح اش مشغول است، از تسبیح بیشتر از موبایل خوشم می آید، مخصوصا اگر چوبی باشد.
تازه به خانه رسیده ام. پله ها را که بالا می آیم به نفس نفس می افتم. در را باز نکرده ام که ناگهان تلفن زنگ می زند. صدای دکتر پارک (Park) را از پشت گوشی تشخیص می دهم. آقای دکتر استاد ماست، دکتر پارک همان استادی است که دو سال پیش، هرتزوگ را به خاک سیاه نشاند. آقای دکتر مهربان است، از این که صدایش را تشخیص می دهم، خوشحال می شود. به بهانه کار کلاسی زنگ زده، نیم ساعتی درد دل می کند. کفم بریده است، آقای دکتر سر پیری می خواهد اثری از خود به جای بگذارد. زورش می آید ازم تعریف کند، با مهربانی جبران می کند. از فرط تعجب میخکوب شده ام. بالاخره گوشی را می گذارد، در حالی که کلی قول جدید از من گرفته. آقای دکتر پیشنهاد می دهد که کلاسها را ضبط کنم و تحلیل انتقادی هر جلسه را به انضمام فایل صوتی تحویلش دهم. آقای دکتر می گوید اینترنت چیز خوبی است، آقای دکتر می گوید زمان ما اینترنت نبود، امکانات نبود؛ آقای دکتر عذاب وجدان دارد.
قرار بود این پست زیاد بلند نشود، اما زنگ تلفن و یک مکالمه بلند، دوباره موضوع خاک خورده ای را در ذهنم زنده می کند؛ تجربه طرد شدن. دور و برم پر است از آدمهایی که تجربه طرد شدن در زندگی دارند. طرد شدن از طرف همسر (زن و مرد)، طرد شدن از طرف معشوق و معشوقه و حتی احساس طرد شدن از طرف خداوند، تجربه شایع آدمهای اطراف من است. بحران های متوالی، شکنندگی، احساس رنج دائمی و البته حسی مبتنی بر این که طرد کننده باز خواهد گشت. انسان طرد شده وضعیت انفعالی دارد و حتی اگر سالهای سال از طرد شدنش گذشته باشد در اوج مستی هم تجربه اش را با اشک و آه به خاطر می آورد. به این فکر می کنم که چرا در ایران کسی به فکر راه انداختن Ngo یا چه بدونم انجمنی، چیزی برای آدم های طرد شده نیست. به این فکر می کنم که چرا در ایران فقط معتادها، روسپی ها، کودکان خیابانی و زنان سرپرست خانوار نیازمند کمک شناخته می شوند. نتیجه اخلاقی این که: "طردشدگان جهان متحد شوید".
جک خانه نیست و امشب از حرف های حکیمانه اش محرومیم. لودویگ سوپی درست کرده که فقط مزه سوپ را دارد، خانه آرام است؛ آرام تر از همیشه. هرتزوگ هم بعد از یک هفته بحرانی در حال خوب شدن است. دو روزی است از استمیر خبری نیست. استیمر یک روز که نباشد فکر می کنی یک ماه است که نیست. دلم پارک نیاوران و چای دارچین می خواهد.
پی نوشت: امروز هم وقایع عجیبی افتاد با این تفاوت که وقایع عجیب قبلی به واسطه فرار از فرم های زندگی روزمره و تن ندادن به نظم موجود شکل می گرفت و وقایع عجیب و غریب امروز همگی ناشی از زندگی در قالب فرم های متدوال بود.
پی نوشت بعدی: استیمر زنگ زد، دارد می آید که برویم پارک نیاوران. امروز واقعا روز خوبی است.
پی نوشت آخر: لودویگ بالاخره برای بلاگ یه کاری کرد. عکس بالا حاصل تلاش لودویگ است.

پی نوشت بعد از آخر: سوپ لودویگ علی رغم این که هنوز هم شبیه سوپ نیست، خوشمزه است. لودویگ معتقد است بحران فرمال سوپ ناشی از فقدان هویچ است، من هم با او موافقم.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

پرسه زنی

تفریح جدیدی به سایر وقت کشی های ما در خانه یوسف آباد اضافه شده است؛ بازی تحت شبکه. من و جک در دنیای مجازی به جان هم می افتیم و تمام تلاشمان را می کنیم تا طرف مقابل را نابود کنیم. امروز جک می بازد و تمام زورش را می زند که شکستش را به یک اتفاق تقلیل دهد. مثل دفعه قبل که من باخته بودم و تمام تقصیر را به گردن یار کمکی ام می انداختم. من هم آن قدر از این برد خوشحالم که هر چه جک اصرار می کند که یک دست دیگر بازی کنیم، قبول نمی کنم. شیرینی برد را زیر زبانم مزمزه می کنم و از جلز و ولز کردن جک خوشحالم.

استیمر مهمان ماست. استیمر همیشه هست، و حضورش هیچ گاه آزارم نمی دهد. استیمر به قول هرتزوگ موجود رو مخی نیست، و در حال حاضر این بهترین تمجیدی است که می توانم از یک نفر داشته باشم. حضور استیمر به معنای امکان فکر کردن درباره خودم است. هرتزوگ مرضی دارد که بر اساس آن تنها در حضور دیگری می تواند به خود بیاندیشد و استیمر یکی از دیگرهایی است که بسیار مرا به خود می اندیشاند.

ساعت به 11 شب رسیده، سیگارمان تمام شده، فیلممان را دیده ایم و حالا وقت بیرون زدن از خانه است. با استمیر به بهانه خرید سیگار از خانه یوسف آباد می زنیم بیرون. خلوتی خیابان ها در شب حس خوبی در هرتزوگ به وجود می آورد. کسی نگاهت نمی کند، ماشینی تنهاییت را نمی درد و تمام کوچه های شهر به تو تعلق دارند. آب در جوبهای یوسف آباد افتاده و هرتزوگ سرخوش از صدای آب کودکانه در خیابان می خرامد. در راه تشک سفید تمیزی وسط پیاده رو کنار خیابان فاطمی افتاده است. تشک سفید من را به یاد بستر معاشقه می اندازد. تصور می کنم دو نفر وسط خیابان فاطمی، روی تشک سفیدی که هم اکنون مقابل ماست در حال آمیزش اند. یاد فیلم جذابیت پنهان بورژوازی بونوئل می افتم. ناگهان پرده ها بالا می روند و تو دربرابر هزاران چشم قرار می گیری که تو را می جورند.

بعد از چند دقیقه ای سر از خانه آنی و وودی درمی آوریم. خانه تغییر کرده، پر از اثاثیه جدید و حالا دیگر واقعا خانه وودی و آنی است. خانه فعلی ترکیبی از دو خانه مجزا است که هرتزوگ در هر دوی آنها زندگی کرده است، اما حالا دیگر نه خانه آنی است و نه خانه وودی؛ خانه جدید دقیقا خانه آنی و وودی است. وودی در خانه اضطراب دانشکده را ندارد و مصاحبت با او دوباره لذت بخش شده است. آنی طبق معمول یکی از خوشایندترین موجودات جهان است. استیمر از دیشب هوس فیلم وسترن کرده، وودی هم که عاشق ژانر گنگستری و وسترن است برایمان یک فیلم وسترن جوش می گذارد. کاش وودی به جز تقسیم بندی اسپاگتی/اصیل چیزهای دیگری هم درباره فیلم وسترن می دانست، آن وقت ما مجبور نبودیم هی این دو واژه را در لکچرهای مفصل اش در مورد فیلم های وسترن بشنویم. فیلم دیدن با وودی لذت بخش است.

حول و حوش ساعت یک خانه آنی و وودی را ترک می کنیم. خیابان فاطمی را گرفته ایم و داریم می آیم که بعد از وزارت کشور دوباره با همان تشک سفید مواجه می شویم. استیمر ناگهان هیجان زده می شود، می پرد روی رختخواب وسط خیابان فاطمی، و من شروع می کنم به عکس گرفتن از استیمر. ترس از پلیس این جا وسط تشکی که در خیابان پهن شده است هم استیمر را رها می کند. تنها دلیلی که باعث می شود استیمر تشک را ترک کند، ترس از حضور پلیس است. ما می رویم و تشک رویایی را ترک می کنیم. تشک برای من سمبل آوارگی است، در طول زندگی از بستری به بستر دیگر نقل مکان می کنی، گاه تنها و گاه در حضور دیگری. خیابان مثل خانه ام می ماند؛ دیدن تشک وسط خیابان حس خانگی خیابان های تهران را تکمیل می کند.

آخرین سخنان حکیمانه جک:

- در زندگی قفل هایی وجود دارد که کلیدهایش دست خداست، باید تا دم در بهشت بروی و از خود خدا کلید را بگیری .

  • جک سر صبح جمعه مشغول دیدن فیلم است. یکی از شخصیت ها جامعه شناس است و تقریبا شبیه ماست. خل و چل، ناتوان از انجام فعالیت های روزمره و البته به قول هانا باهوش و دانا.

- جک: رشته ما بهترین رشته دنیاست.

- هرتزوگ: آره، اما نمی دونم چرا به جز سرویس کردن ما، به درد دیگه ای نمی خوره.

- جک: ای بارِ سنگین امانته.

پی نوشت: از لودویگ خبری نیست. خانه یوسف آباد به دست آپاچی ها فتح شده و هرتزوگ و جک آن قدر سیگار می کشند که خانه در هاله ای از دود فرو میرود. آهان، لودویگ دیروز زنگ زد. خبر کوتاه بود:"یخچال رو از برق بکشید تا برفک هاش آب شه؛ تمام". لودویگ بعد از متواری شدن فکر می کند به همین زودی آبها از آسیاب افتاده اند، اما کور خوانده کسی حال تمیز کردن یخچال را ندارد.

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

اغما یا مردی که گورش گم شد



فروپاشی حال خوبی است؛ نه زمان برایت اهمیت دارد، نه مکان. نه آدمها و خیالات و نه هیچ چیز دیگر. مثل این می ماند که همه هواپیماها سقوط کرده باشند و تو توی اتاق فرمان باشی. دیگر لازم نیست حواست باشد که هواپیماها به هم نخورند، دیگر نگران رسیدن یا نرسیدن هیچ پروازی نیستی. نشسته ای و به صفحه خالی رادار خیره شده ای، برای خودت چایی می ریزی، بی سیم مرکز کنترل را قطع می کنی و قطعه Hey you را play می کنی، پاهایت را می اندازی روی هم و فرودگاه خالیِ خالیِ خالی را تماشا می کنی. چند ساعتی طول می کشد تا سر و کله خانواده مسافرها، خانواده خلبان ها و البته مسافرانِ منتظر پرواز پیدا شود.
یاد سکانسی از فیلم فرار از شائوشنگ می افتم. زندانی در اتاق کنترل را قفل کرده، گرامافون را روشن می کند و میکروفون مربوط به بلندگوهای زندان را می گذارد کنار گرامافون. همزمان نگهبان های زندان پشت در اتاق کنترل جمع شده اند و زندانی را تهدید می کنند. چند دقیقه ای پاهایش را می اندازد روی میز و فارغ از این که کیست، کجاست و چرا اینجاست از زندگی لذت می برد. البته این سرخوشی دوامی ندارد، رئیس زندان و نگهبان ها بالاخره در اتاق را می شکنند و زندانی در حالی که زیر ضربات باتوم نگهبان ها له می شود همچنان به سرخوشی اش ادامه می دهد.
فروپاشی لذت بخش من هم نمی تواند بیش از یک روز تاب بیاورد. دوباره سیل آدم هایی که کارت دارند، سرازیر می شود و دیوارهای نامرئیِ فروپاشی تو درنوردیده می شود. بالاخره بعد از چهار روز می روم سرکار. ساعت ها روی صندلی ام می نشینم و به تخته وایت بردی که زیر تمام روزهای هفته اش عبارت Nothing نوشته شده است، خیره می شوم. قهوه ام را می خورم و بعد از سه ساعت بی ثمر سرخوشانه از دفتر کار می زنم بیرون تا به کافه بروم.
پی نوشت: ادامه مطلب قرار بود به جایگاه کافه در زندگی روزمره هرتزوگ بپردازد، اما با توجه به طولانی شدن پست های قبلی این مطلب می ماند برای بعد.

فروپاشی


لودویگ بالاخره گند زد. رفتارهای مبتنی بر حفظ نظم لودویگ کم کم داشت مطئمن ام می کرد که او موجود محافظه کاری است که بر فرم های زندگی روزمره آویزان شده است. اما دیشب اتفاقی افتاد که نشان داد لودویگ هم گاه گاهی برای حفظ، تداوم یا مستحکم تر کردن نظم موجود به شکل کاملا ناخواسته بی نظمی به بار می آورد. امنیت شبکه، بعد از نصب اینترنت پرسرعت یکی از دغدغه های اصلی هرتزوگ است. شب نشسته ام و مشغول تایپ کردن پست قبلی هستم که می بینم لودویگ سروکله اش پیدا می شود و با لپ تاپش مشغول وررفتن به شبکه است. اول سرخوشی از یافتن راه های جدید برای مطمئن شدن از شریک نشدن دیگران در منافعی که قرار است صرفا برای ما باشد و کم کم اضطراب از ناتوانی. بالاخره آن قدر امن کردن شبکه را پیش می برد که دیگر خودش هم نمی تواند وارد شبکه شود. برای اولین بار لودویگ را مضطرب می بینم. لودویگ از اشتباه کردن می ترسد و این هراس بر فعالیت های روزمره او سایه افکنده است. مضطرب است، خانه را زیر و رو می کند تا cd مودم را پیدا کند. متاسفانه این بار نمی تواند غر بزند و از فرط اضطراب به استیصال می رسد. صبح که از خواب پا می شوم، لودویگ در حال متواری شدن است. هنوز عذاب وجدان دارد و بی آنکه برای درست کردن ماجرا کمی صبر پیشه کند، بدون برنامه قبلی راهی اراک می شود. این حرکت کاملا به شکل فرار صورت می گیرد. هر چه فکر می کنم، نمی فهمم که لودویگ از چه می گریزد.
صبح، بعد از رفتن لودیوگ دوباره به رختخواب پناه می برم. خوابم نمی برد، ناگهان خواب می بینم. خواب می بینم که با یک تبر در حال تکه پاره کردن صورت مادلین هستم. اصلا دلم نمی خواهد از خواب بیدار می شوم. دوست داشتم مادلین به جای یک صورت چند صورت اضافه هم داشت تا فرایند تکه پاره کردن بیشتر از این حرفها طول بکشد. با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار می شوم. یک پیام از یک فرد ناشناس؛ متن پیام به این شرح است:" تنها یک تنها می داند که تنهایی، تنها درد یک تنها نیست". برایم مهم نیست که چه کسی پیام را فرستاده است، هر چه فکر می کنم جواب مناسبی به ذهنم نمی رسد. از خواب که پا می شوم به رودخانه دیروز فکر می کنم. کاش رودخانه عمیق تر بود. فکر suicide رهایم نمی کند، نهایتا به این نتیجه می رسم که بهترین جا برای مردن قله توچال است. می روی و می خیزی در یکی از شکاف ها وآن قدر می مانی تا زندگی ذره ذره رهایت کند. فکر یخ زدن خوشحالم می کند. از انجام هر عملی ناتوانم. با پاهایم شروع می کنم به زدن خودم. همین جور می زنم، پاهایم جایگزین تبر خوابم شده اند و من محکم تر و محکم تر می زنم.
نزدیک ظهر است، به جز چند نخ سیگاری که کشیده ام هیچ چیز نخوردم؛ بلند می شوم اما میلی به انجام هیچ کاری ندارم. آن قدر سیگار می کشم که سردرد شروع می شود. خوشحالم از این که موضوعی برای فکر کردن پیدا کرده ام؛ درد. بالاخره تصمیم می گیرم، به دانشکده نروم و همین جور ولو می شوم وسط خانه. سر کار هم که تکلیف اش معلوم است. کرختم؛ انگار یخ زده ام. از این کرختی عذاب می کشم. زیر آوار کارهای زمین مانده، وعده های عمل نشده، فرصت های از دست رفته و زندگی ویران شده ام بی حرکت ایستاده ام. دلم می خواهد فقط بتوانم انگشتم حرکت دهم. هر چه زور می زنم، نمی شود. بدنم تحت فرمانم نیست.
بالاخره گرسنگی من را از هپروت بیرون می آورد. سه تا تخم مرغ، تکه ای نان و سیگارهایی که قبل، بین و بعد از غذا دود می شوند.در حال غذا خوردنم که سروکله اسلاوی پیدا می شود. بدبخت آمده دنبال انجام کاری، اما بی نتیجه است. آرشیو من پریده و دیگر به هیچ یک از کارها، نوشته ها و تحقیقات قبلی دسترسی ندارم. اینترنت هم که قطع است، لودویگ هم که متواری شده، من هم که در مرز نیستی و هستی چرتم برده است.
بعد از اسلاوی سروکله جک هم پیدا می شود. از این که اینترنت قطع است عصبی شده و بعد با تندی عصبانیتش را سر لودیوگ خالی می کند. به جک حسودیم می شود، من حتی نمی توانم عصبانی شوم. حواسم دچار اختلال شده اند و دوباره در رختخواب ولو می شوم. اسلاوی که از دست یابی به خواسته اش به واسطه از بین رفتن آرشیو پکر شده می آید بالای سرم و من به یک باره موجی از نفرت را از سر می گذرانم. دلم می خواهد با سیمی که کنار دستم است، خودم را خفه کنم، اما بی خیال می شوم و می خواهم اسلاوی را بزنم. اسلاوی راه جالب تری را پیشنهاد می کند:"صندلی را برن" و من با سیم می افتم به جان صندلی، آنقدر می زنم که سیم تکه پاره می شود و دوباره می خوابم.
از اسلاوی می خواهم که به همراه جک گورش را گم کند. اسلاوی هم می رود. من می مانم و خانه به هم ریخته و جانی که در کرختی مطلق غوطه ور است. لحظه به لحظه حالم بیشتر از این وضعیت به هم می خورد. بعد از مدتی سر و کله لوسالومه و جک پیدا می شود. حالشان خوب است و طبق معمول جک ورود لوسالومه را با دو جعبه شیرینی همراه می کند. می افتم روی شیرینی ها و هی می خورم. لوسالومه حالش خوب است و این حالم را به هم می زند. دوباره دچاره حمله می شوم و شروع می کنم به پرت وپلا گفتن. تحمل جمع را ندارم، پناه می برم به اتاق و روی تخت لودویگ فراری ولو می شوم. آن قدر از این تهی بودن خسته شده ام که کتاب تزهای فوئر باخ را دوباره دست می گیرم. بعد از یک ساعتی از اتاق می زنم بیرون. انرژی ام به صفر رسیده و دیگر حتا نمی توانم بار تنم را تحمل کنم. تلو تلو می خورم. نهایتا به این نتیجه می رسم که به قرار قبلی با روانپزشک وفادار بمانم و بروم دکتر. لوسالومه و جک مرا می رسانند. در مسیر مشاعرم در حال زوالند و مثل یک هیولا قاه قاه می خندم. لوسالومه ترسیده و در مرز وحشت است. زودتر به دکترمی رسیم و من پیاده می شوم.
مثل سگ وارد مطب دکتر می شوم. یک ساعت را به انتظار می گذرانم و بالاخره با تمام شدن تزهای فوئر باخ نوبت من می شود که وارد مطب شوم. دکتر که درکی از وضعیت من ندارد دوباره شروع می کند به سوال پیچ کردن من و طبق معمول درصدد پیدا کردن سرنخ هایی است که وضع مرا تشریح می کند. حوصله تحلیل هایش را ندارم. شرح ماجرا را می دهم و می گویم که فقط قرص می خواهم و خواهش می کنم که هیچ حرف دیگری نزند. نسخع را می گیرم و می زنم بیرون. قرص اصلی ای که داده هیچ جا پیدا نمی شود. با تعدادی آرام بخش و قرص خواب به همراه جک به خانه برمی گردم.
در جا آرام بخش را می خورم و می خواهم فکری برای شام بکنم که اورسالا زنگ می زند و بعد از یک ساعت به همراه تعدادی از دوستان در خانه اورسالا هستیم. تخمه قفل، تداعی آزاد با کلمات و داستان سازی تفریح شبمان است. حالم کم کم دارد خوب می شود. شب ساعت دو از خانه اورسالا می زنم بیرون. کلی پیاده راه می روم. سوار یک ماشین گذری می شوم. طرف فکر می کند معتادم. می گویم حالم خوب نیست و توصیه می کند به جای رفتن به روانپزشک بروم خیابان انقلاب و چند تایی کتاب بخرم. به خانه برمی گردم، قرص خواب را می خورم و بعد فردا صبح از خواب پا می شوم. هیچ چیز یادم نمی آید. دوباره سیگارم را روشن می کنم و دوباره زندگی سگی ادامه می یابد.

تعلیق


صبح که از خواب بیدار می شوم، همه رفته اند. قرار است که روزهای یکشنبه، شنبه و چهارشنبه را سر کار باشم، پس بی هیچ حرف پس و پیشی امروز (یکشنبه) روز رفتن به محل کار است. با این حال، با توجه به اینکه هیچ شخص و نهادی حق اعمال هیچ نوع اقتداری را بر اینجانب ندارد، سر کار بی سر کار. صبحانه ام را که می خورم هی فکر می کنم که برم سر کار یا برم دانشکده یا اصلا بی خیال شم و برم ولگردی. خوب با توجه به این که به واسطه تعدد انتخاب ها تصمیم گیری اصلا برایم کار راحتی نیست، برای خودم یک شرط می ذارم، اگر پولی که قرار است به حسابم واریز شود، واریز شده باشد می روم سر کار و اگرنه راهی دانشکده می شوم. حالا رابطه بین این دو حرکت یعنی واریز شدن پول و رفتن سر کار از کجا می آید؟ از این جا که پول مذکور دستمزد کاری است که برای یک موسسه دولتی خارج از محل کار فعلی ام انجام شده و من تنها در صورتی حاضرم در محل کار فعلی حاضر شوم که دستمزد کار در محل کار قبلی را که هیچ ربطی به محل کار فعلی ندارد دریافت کرده باشم، حالا رابطه بین اینها بماند برای بعد.
برای هزارمین بار در یک ماه گذشته حسابم را چک می کنم و طبق معمول از پول خبری نیست. پس برنامه ام مشخص می شود. می رویم به دانشکده به نیت مطالعه تزهای فوئر باخِ کارل مارکس. به دانشکده که می رسم وودی و هانا (یا به قول تروتسکی، دافِ تئوریک) را می بینم. هانا مشغول بحث در مورد فلسفه کانت و امکان علم غیرتجربی نزد اوست و وودی طبق معمول بدون این که حرفی بزند، حاضر است. البته استاد آمادئوس هم شرف حضور دارند. آمادئوس طبق معمول ضمن حفظ وجه کمیک همیشگی اش مشغول بحث با هاناست و من دزدکی هی وودی را می جورم که مبادا از من بپرسد که کار چی شد؟ وودی هم که معمولا خیلی خیلی خیلی سخت اش است که مسئله ای را پی گیری کند، دقیقا یعنی از کسی درخواستی داشته باشد و درخواستش را پی گیری کند، بعد از این که تا لحظه آخر در انتظار پاسخ من به سوالی که نپرسیده می ماند، نهایتا از من می پرسد که کار را چه کردی؟ و من که خیالم راحت است می گویم برو وبلاگ را بخوان. وودی اما همیشه دنبال جواب سرراست است که یا حکایت از رتق و فتق امور دارد یا فی المجلس امکانی فراهم می کند که فرد خاطی که همیشه بنده هستم مورد نصیحت قرار گیرم. انجام دادن نوشتنی جات برای وودی همواره کار دشواری برای من بوده است، دلیلش هم ساده است. وودی در حالی که خودش می تواند بنویسد، از من انتظار دارد که بنویسم؛ خب من هم که کارهای روزمره خودم را به ندرت انجام می دهم، زورم می آید. البته مسئله من با توجه به گفت و گوهای طولانی با اورسالا مسئله اقتدار است. من نمی خواهم یا نمی توانم یا یک مرضی دارم که در برابر خواست دیگری، خواستی که همیشه از طرف وودی با نوعی جبر ملایم همراه است، تسلیم شوم. به هر حال وودی به این که به وبلاگ مراجعه کند راضی نمی شود و آن قدر سوال پیچم می کند که مجبور می شوم بگویم بعد از یک هفته هیچ کاری نکرده ام. و باز طبق معمول این لووپ مرگبار تعهدات به کار می افتد و من متعهد می شوم تا آخر هفته کار را به سرانجام برسانم. شجاعت، توانایی یا حتی امکان نه گفتن ندارم و این یعنی همه پول هایی که به قول استیمر توی حلق آقای روانشناس ریخته ام به باد فنا رفته است.
بعد از جدا شدن از وودی و آنا سرو کاه اِسلاوُی و استیمر پیدا می شود و نهایتا من به همراه ماری، ایدیِت، رِمدیوس و استیمر سر از جاده فشم درمی آوریم. یعنی علاوه بر کار، خواندن تزهای فوئر باخ هم هوتوتو. استیمر موقع رانندگی هزار جور کار انجام می دهد. میلیون ها بار سیگار روشن می کند، دائم با mp3 player مشغول است و البته با همه بچه ها صحبت می کند. وسط همه این ماجراها ناگهان حس می کنیم که چیزی از پشت به ماشین برخوردِ ریزی می کند، ماشین عقبی که پشت ما کمی معطل شده یک نیش ضربه به ما می زند و و از بغل سبقت می گیرد و می رود. توحش در خیابان های تهران بیداد می کند و همچنان بعد از مدتها مسئله من این است که " پس تو اون دریای چشمونِ سیاهُ پس چرا داری؟"
قطعات موسیقی ردِ هم پخش می شوند و ما از ترافیک وحشتناک شهر می گذریم و به جاده فشم می رسیم. ایدیت همراه ما ای ساربان می خواند، خبر می رسد که یکی از یک ساختمان بلند راست پرت شده و افتاده جلوی پای فردی (خواهرِ ایدیت) و ما اصلا ککمان هم نمی گزد، ماری روی پای ایدیت مثل بچه های کوچولو خوابیده و گاه گاه بیدار می شود. رمیدیوس هم توی خودش است و کمتر حرف می زند.
از گوش دادن به موسیقی خسته می شویم و بازی شجاعت- حقیقت شروع می شود. سوال ها یکی پس از دیگری پیش می روند تا این که درمیانه های جاده فشم ایدیت سوال سادیستیک همیشگی را می پرسد: "اگر مجبور بودی یک نفر را (به غیر از خودت) از ماشین بندازی پایین چه کسی رو مینداختی؟" من هم کمی این ور آن ور می شوم؛ سوال من را به هم می ریزد، حذف شدن و حذف کردن مسئله این است؟، نهایتا پاسخ من: این سوال دو جور جواب داره. 1) استیمر رو می انداختم بیرون تا دخترا ناراحت نشن (پاسخ مرامی) و یک پاسخ خودخواهانه که خودم پیاده می شدم. جمله ام تمام نشده که استیمر ناگهان می زند بغل و به من می گوید خب پس پیاده شو. من هم که اتفاقا خیلی دلم می خواست کلید off زده شود، بی درنگ از ماشین پیاده می شوم. استیمر به سرعت دور می شود و من ناخودآگاه به سمت گاردریل کنار جاده پیش می روم. خوب که نگاه می کنم می بینم پایین جاده رودخانه ای خروشان در جریان است. از دیواره ی کنار جاده پایین می روم، انحراف کشکک زانو و دیسک های کمر و گردن را فراموش کرده ام، دلم می خواهد زودتر به وسط رودخانه برسم. هر جور هست از دیواره پایین می روم و اصلا یادم می رود که اینجا چه کار می کنم. رودخانه با همه کثیفی اش مرا می شورد، در میان جریان آب تمام حواسم را از دست می دهم. نه سردم است، نه نگرانم؛ نه به گذشته فکر می کنم و نه به آینده. آگاهی ام را به جهان از دست می دهم و برای لحظاتی چند از شر این مغز گندیده راحت می شوم. لبه سنگی در میان آب می ایستم و آن قدر در جریان آب غرق می شوم که ناگهان به خودم می آیم و می بینم که در حال سنجش عمق رودخانه و شدت جریان آب هستم. یک لحظه آرزو می کنم کاش جریان آب به قدری بود که می توانستم غرق شوم و همه زندگی پشت سرم محو شود. اگر جریان رودخانه شدیدتر بود و احتمال خاموش شدن جهان قطعی؛ بی تردید الان ساعت ها از مرگم می گذشت. و تقریبا خوش شانسم که رودخانه آن قدرها عمیق نیست. بعد از چند دقیقه ماری افتان و خیزان از آن دور دورها سرو کله اش پیدا می شود. تنها از ماریِ همیشه نگران برمی آید که به دنبال من بیاید. سریع خودم را جمع و جور می کنم و می روم بالا؛ تازه یادم می آید که چه اتفاقی افتاده است. ماری طبق معمول با ترس و لرز هرتزوگ پیر را دعوا می کند و من که اصلا نمی دانم ماشین کجاست و بقیه کجا هستند ناگهان می بینم که سر و کله ایدیت هم پیدا می شود. ایدیت مضطرب است و با لحن سرزنش باری مرا مخاطب قرار می دهد. اصلا معنی رفتارماری و ایدیت را نمی فهمم و تنها پرسش من این است که "چرا این قدر زود آمدید؟"
بالاخره سفر به فشم با چند تا Hot Choclate، ذرت مکزیکی و قهوه فرانسه همیشگی هرتزوگ تمام می شود و ما برمی گردیم. بازی در جریان بازگشت دوباره کلید می خورد و چیزهای زیادی در مورد رمدیوس، استیمر، ماری و ایدیت برایم روشن می شود. ماجرا به این جا ختم می شود که استمیر و رمدیوس به خانه یوسف آباد می آیند و تا ساعت 11 باهمیم. بچه ها که می روند، شروع می کنم به فکر کردن به پست امشب. نتیجه این که با توجه به وقایع فوق نابودی هرتزوگ حتمی است. یک شنبه؛ هرتزوگ باید می رفت سرکار اما سر از دانشکده در می آورد با این هدف که تزهای فوئرباخ کارل مارکس را بخواند اما راهی فشم می شود تا از یک سفر کوتاه دسته جمعی لذت ببرد و نهایتا از وسط رودخانه ای سر در می آورد بی حضور دیگران. نمی دانم چه مرگم است؟ آیا اراده ام سلب شده یا مقاومتم در برابر هر نوع نظم، اقتدار و فرم بیرونی به نفی زمان و مکان رسیده است. فکر کنم به قول جک بازهم دارم مهملات می بافم. مثل همه روزهای قبل به هیچ یک از کارهای ام نمی رسم، البته دیدار کاری با تروتسکی به سرانجام می رسد. علی رغم همه ناکامی هایِ امروز، به خاطر همان چند دقیقه ی وسط رودخانه خوشحال ام .
کم کم تعلق ام به خانه یوسف آباد در حال بالا رفتن است. خانه قبلی که فقط خودم بودم و خودم، هرگز چنین حس تعلقی را در من ایجاد نمی کرد. نکته ای هست که ند شب است می خواهم بنویسم اما یادم می رود. شب ها عموما لودویگ و جک زود می خوابند و من تا نیمه ها ی صبح فردا در اتاق نشیمن مشغول کارهای جورواجور خودم هستم. هر شب که وارد اتاق می شوم با یک اتفاق خوشایند مواجهم. لودویگ چراغ مطالعه را به شکل نیمه روشن گذاشته و روی میزم مرتبِ مرتب است. نمی دانم خوشحالی ام به خاطر توجه لودویگ است یا به خاطر خلاص شدن از جوریدن کلیدهایی که هنوز یاد نگرفته ام کدامشان مربوط به کجا هستند. هر چه هست این نور خفیف چراغ و میز مرتب شده کلی حال ما را سر جایش می آورد. دیگری اگر چه اغلب جهنم من است اما گاه گاهی هم ما را سر ذوق می آورد.
پا نوشت: عکس بالا مربوط به کافه فشم است و عکس پایین همان رودخانه ای است که من در آن غرق شدم.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

تعهدات بی ثمر




شب ساعت 8، استیمر زنگ می زند و بعد می آد سراغم که بریم بیرون. بیرون ترکیبی است از ترافیک، پمپ بنزین، پیتزا خوردن در تجریش و سیگارهای مکرری که هی دود می شوند. البته بیرون امروز ما یک نکته تازه دارد که آن قدر تکرار می شود تا تازه گی اش را از دست می دهد؛ paint it black قطعه ای که اجراهای جورواجورش هی می آیند و می روند و با دود سیگار ما قاطی می شوند. از گشت زدن که خسته می شویم، می رویم به پاتوق آدم های دپ قفل تهرون. طبق معمول چند ماشین کنار خیابان ردیف شده اند و ترکیب های مختلفی از آدم ها بیرون یا توی ماشین ها وقتشان را می گذرانند. زوج های جوان، مردان تنها، دو مرد و ... . سیگارمان که تمام می شود برمیگردیم خانه. استیمر می رود پی کارش و من وارد خانه می شوم. یادم می آد که موقع خوردن پیتزا به استیمر می گم، تو تهرون آدم از خوردنی، نوشیدنی، پوشیدنی و البته امر جنسی باز نمی مونه. چند دقیقه بعد از این که استیمر من رو به خونه رسوند، زنگ زد و گفت که اول خیابان مطهری براش اتفاقی افتاده که پارامتر آخر گزاره فوق رو تایید می کنه.
صبح که از خواب بیدار می شوم، فکری آزارم می دهد. چند روز پیش به وودی قول دادم که مطلبی رو براش آماده کنم. چند روز گذشته و من هیچ کاری نکردم. چهار شنبه به مدیرمون قول دادم تا جمعه یه کارایی رو انجام بدم، اما هنوز خبری نیس. اصلا دلم نمی خواد از خواب پاشم. تازه از خواب که پا می شم، دنبال کلیدا می گردم. نمی دونم کلیدهای کجا را می خوام پیدا کنم. خوب که فکر می کنم یادم می آد که کلیدها را توی خواب گم کردم. تعهدات؛ همیشه به خودم قول می دم که به هیچ وجه به کسی قولی ندم، به چیزی متعهد نشم ولی هر بار تعهدم رو زیرپا می ذارم، قول می دم و بعد هیچ تلاشی برای انجام تعهداتم نمی کنم. ثمره اش نارضایتی دائمی اطرافیان و احساس بد ابدی به خاطر انجام ندادن تعهداته. کاش به وودی می تونسم بگم نه، کاش کار دفتر رو انجام می دادم؛ تاره همه اینها به کنار، قبل رفتن به دفتر به خودم قول می دم که امروز به هیچ وجه نرم نت و فقط کارام رو انجام بدم. نتیجه این که تمام 7 ساعت دفتر رو توی اینترنت می چرخم و دست از پا درازتر برمی گردم خونه. آهان چند روز پیش با کفشای گلی از پله ها می آم بالا، کفشام گلی اند و من وقتی دوباره می خوام بپوشمشون کلی خاک می ریزم جلوی در، به لودویگ می گم جمعشون نکنه تا خودم جمع کنه، چند روز می گذره و من هر روز موقع بیرون رفتم خاک ها را می بینم و به خودم قول می دم که شب جمعشون کنم؛ امروز که می رسم می بینم لودویگ خاک ها را جارو زده و من باز هم ازپس تعهدی که کردم بر نیومدم.
قبلا گفته بودم که جک دوست داره که حرف های حکیمانه صادر کنه، حالا چند نمونه از حرفای حکیمانه امروز جک:
1) بچه ها دارن فیلم می بینن(Naked Weapon)، توی فیلم یه سری زن رو آموزش می دن که آدم کش شن؛ تو یکی از صحنه های درگیری جک می گه :"پیامبر اکرم می فرمایند زن ریحانه اس. م نمی دونم اینا واسه چی دارن این کارا رو می کنن"
2) وسط فیلم، آگهی پخش می شه و کانالا می چرخن و می رسن به یه فیلم بوروسلی. جک که دستی در تحلیل فیلم داره می گه:" من به این مسئله اعتراض دارم که چرا چینی ها توی فیلماشون همه اش می رینن به ژاپنیا"
3) " ااااه، من باز کهیر زدم؛ فکر می کنم آخرش به طرز دردناکی می میرم"
4) در ادامه همان فیلم (naked weapon)، یکی از خانم های فیلم که چینی هستند در یک سکانس به شکل خاصی حضور می یابند و جک می گوید :"لودیوگ، این هرچی هس چینی نیست"


۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

مهمانی تصادفی


هرتزوگ برای آشنایی با کسی به خانه اورسالا می رود. هرتزوگ بعد از طلاق ردهم با دختران زیادی آشنا می شود, آشنا می شود و آشنا می شود. گرچه گاهگاهی این روابط چند قدمی بیشتر از آشنایی پیش می رود با این حال سیر ماجرا به گونه ای است که از این آشنایی ها دوستی های عجیب و غریب شکل می گیرد. ماحصل این وضعیت عدم تعادل هرتزوگ است. یک روز سرمست از این روابط رهایی بخش و فردا سرخورده از توهمی که بسیار به آن دل بسته بود. با این حال هرتزوگ جستجو را ادامه می دهد و در آخرین منزل امروز قرار است در خانه اورسالا به شکل کاملا تصادفی با کسی آشنا شود.
وقتی قرار است واقعه ای به شکل کاملا تصادفی رخ دهد و بر حسب اتفاق طرفین این تصادف و مهیا کنندگان آن از این تصادف آگاهی نسبی دارند , سرانجام کار یا یک تصادف تصنعی است و یا از دست رفتن تصادفی امکان تصادف. طبق معمول هم هرتزوگ با بدترین حالت مواجه می شود. فکر کنید قرار است تصادفی رخ دهد و دو نفز به شکل کاملا تصادفی همدیگر را در یک مکان تصادفی ببینند و علی رغم آگاهی از این تصادف یکی از طرفین دیرتر از زمان تصادفی مقرر به مکان تصادفی مذکور برسد و در لحظه ورود طرف تصادفی مقابل در حال ترک کردن محل باشد. نتیجه این که یک مهمانی نامتجانس می ماند روی دست اورسالا، و هرتزوگ که چندان حوصله جمع را ندارد چندین ساعت را باید در جمعی بگذراند که علی رغم ذات تصادفی اش تعینی واقعی دارد.
هرتزوگ در راه برگشت، به وحشت دیروز خیابان های تهران و ملال جمع امروز می اندیشد. تلاش برای یافتن رابطه ای بین این دو راه به جایی نمی برد و تکرار مکرر رابطه بین سرخوردگی و دلزدگی از زندگی روزمره و مزخرفاتی از این دست ، حال هرتزوگ را از مغز گندیده اش بر هم می زند. به ناچار هرتزوگ که به واسطه توحش سازمان یافته دیروز و از دست رفتن تصادفی یک دیدار تصادفی بسیار ملول است و مغز معلولش از تحلیل وقایع مذکور ناتوان، به توصیف واقعیت روی می آورد. (بدتر از همه اینها این که سیگارم تمام شده و اون جک سر به هوا هم سیگار ندارد و وسط این همه مصیبت خرخر دلگشای لودویگ از لای دربسته راه می گشاید و خودش را به من می رساند).

یکی دو شات مهمانی تصادفی دیروز در ذهن گندیده هرتزوگ باقی مانده که امیدوارم با روایت آنها اندیشیدن به مهمانی تصادفی پایان یابد. یکی از تصاویر این مهمانی را هرگز فراموش نخواهم کرد. چهار نفر از حاضرین سر میز معروف اورسالا در حال شلم اند و من به همراه اورسالا، آنی, جودی و ماری در اتاق پذیرایی دور میزی که به خاطر طراحی بی نظیرش تنها ده نمونه از آن تولید شده نشسته ایم. آنی، حال پرنوسانی داردو ماری در حالی دراز کش روی پاهای اورسالا آرام گرفته است. جودی هم طبق معمول مشغول روایت پر آب و تاب وقایع اتفاقیه است. بعد از مدت ها می بینم که ماری کمی خودش را رها کرده است. لباس سیاه به ماری خیلی می آید، چشم هایش را به سقف دوخته و گاه توجهی به اطراف می کند. در این میان تنها فکر و ذکر من این است که ماری به چه می اندیشد.

لباس سیاه ماری من را به یاد شب عروسی دوست اورسالا در سال گذشته می اندازد. من تازه جدا شده ام و دوران اسکان اضطراری ام را در خانه آنی می گذرانم که ناگهان ماری و همسر سابقش به همراه چند تن از دوستان به خانه وودی سرازیر می شوند. چه کسی فکرش را می کرد که سال بعد ماری از همسرش جدا شده باشد، آن شب هم ماری لباس سیاه پوشیده بود. دیشب در آن جمع 5 نفره دور میز معروف، سه نفر تجربه طلاق داشتند و همین سه نفر بیشتر از بقیه در خودشان فرو رفته بودند. هنوز به این می اندیشم که ماری در آن لحظه به چه می اندیشید.

مهمانی ها گاه به عرصه رقابت بین آدم های تازه وارد تبدیل می شوند. امروز به شکل تصادفی در این مهمانی تصادفی دوبار این فضای رقابتی را احساس می کنم. سر میز شلم با وودی, استیمر و دوست اورسالا نشسته ایم. دوست اورسالا هم دانشگاهی قدیمی ما بوده و امروز (علی رغم رابطه طولانی آنها) برای اولین بار است که با هم حضور در جمع را تجربه می کنیم. سر میز که می نشیند لکچر مفصلی درباره بازی، شیوه های خاص دست دادن و بازی کردن وغیره می دهد و فضای شوخی و خنده همیشگی شلم های ما به ناگاه سنگین می شود. من و استیمر هم تیمی هستیم. وودی که کلا روزی چند کلمه بیشتر حرف نمی زند، اینجا هم ساکت است. بازی می کنیم و بازی می کنیم. سردترین بازی ای است که تاحال در عمرم تجربه کرده ام، فضا به قدری سنگین است و این سنگین به قدری ذهن گندیده هرتزوگ رو درگیر کرده که موقع دست دادن به دوست اورسالا 10 برگ می دهم و به خودم 14 برگ. من بعد از چند دسته فرار می کنم و دوست جودی جای من می نشیند. من بعدها برمی گردم و تیم ما بازی را می بازد. در آن لحظه همه با هم دست می دهند و نمایش یک رقابت دوستانه به خوبی به پایان می رسد, اما این پایان ماجرا نیست، در لحظه خداحافظی دوست اورسالا به وودی که هم تیمی اش بوده با جدیتی که تصور هر نوع شوخی را از دهن دور می کند می گوید که با ما تمرین کند تا کم کم بازیمان خوب شود. تعجب می کنم و این سکانس در ذهن من حک می شود.

مهمانی امشب یک سکانس شبه تراژیک هم داشت. سکانسی که احتمالا تنها من و استیمر فهمیدیم." اضطراب نیودن تصویری که نیست".

من دلم نمی خواست در مورد مهمانی تصادفی امشب چیزی بنویسم، این نوشته مرهون خواست استیمر است؛

پی نوشت: امروز دو شی مرا به یاد مادلین انداختند: کش سر و فال ورق. هر چه فکر کردم رنگ کش سرهای مادلین به خاطم نیامد؛ تنها رنگ پنبه های گلوله ای توی کشو در ذهنم مانده؛ چه کسی یادش می آید کش سرهای مادلین چه رنگی بودند؟