۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

مزرعه گندم


دیروز یه ببر دیدم ,اولش فکر می کردم می خواد منو بخوره,ترسیدم ,اما اون اینکارو نکرد ,اون فقط چند تا سوال داشت در مورد جهان در حال گسترش ,در مورد بیگ بنگ,...من براش توضیح دادم که رشته من فیزیک نیست .

من متاسفم ,گاهی اوقات ,یادم میره که سفره رو تمییز کنم.

اولین بار صدای رادیو رو شنیدم که می گفت یه کم آبی ,یه کم سبز,یه کم سرخ.

بچگی آرزو می کردم هرجا باشم ,با هر کس باشم .

دفتر نقاشی من خیلی قشنگه وقتی که تصویر یه تپه سبز از آرزو رو توش می کشی.

تیله های کوچک از رنگ ,از آب که خالی میشه ,و البته پر.

خیابون پر از نور آفتاب ,که تابیده می شه به چشمم.

دود ,پشت دود ,مارلبرو ,مارلبرو ,مارلبرو,لایه ازن سوراخ شد.

مهملات هوسرلی .

یا اداها ,برابری .

موهای بلند و بلوندتو دوست دارم.

کتاب هام در همنمد .

آکادمی در مزرعه گندم,گاوی که از شیرش کره می گیرم .

غول مکانیکی .

توهمات یک اسب آنگاه که احساس می کند قوی زیبایی است.

مست همیشگی اینبار تگری می زنه.

قماربازان یا نبرد مافیایی .

من همه جا هستم ,هر جا که بعضی وقتا بارون می باره ,اما همیشه بیشتر روزهاش آفتابیه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

ماشین زمان

دهه 60 همواره با رنگ سیاه و صدای آژیر در ذهنم تداعی می‌شد تا این‌که دیشب ساعت 9 رسیدم به میدان ونک و از ماشین‌های خطی یوسف‌آباد خبری نبود. چند دقیقه‌ای را ایستادیم تا این‌که یک می‌نی‌بوس فیات قرمز از راه رسید و راننده پلاکارد یوسف‌آباد را پشت شیشه علم کرد. کمی جا خوردم اما به نظر چاره‌ دیگری نبود. با اکراه به سمت می‌نی‌بوس راهی شدم و بالاخره کشان کشان از پله ها بالا رفتم. انتخاب این که در کدام ردیف بنشینم انتخاب دشواری بود. بالاخره یک جایی کناره پنجره می‌نشینم. همیشه دوست دارم بنشینم کنار پنجره و دستم را بدهم بیرون. هنوز دستم را بیرون نداده‌ام که ناگهان بوی تندی شروع می کند به تحریک کردن حافظه من. می‌نی‌بوس دقیقا بوی دهه 60 را می‌دهد. بوی تند گازوئیل و عرق؛ و صدای ترتر موتور. احساس می‌کنم ماشین در حال مچاله شدن است و من تا ابد در این اتاقک دهه شصتی دفن خواهم شد. فرصت تامل ندارم. سریعا از می‌نی‌بوس می‌زنم بیرون. و راست راه می‌افتم به سمت ایستگاه اتوبوس. در میانه راه در ضلع جنوب غربی میدان ونک سنتورنوازی هست که با صدای سنتور ناکوکش مرا می‌برد به عصر قاجار. ناگهان همه داف‌های بزک کرده میدان ونک تبدیل می‌شوند به دختران سیبیلوی شلیته پوشی که پوشیه زده اند و چند قدمی عقب‌تر از مردانشان راه می‌روند. این سکانس قجری هزار تومنی برای من آب می‌خورد. در گام بعدی یکی از اتوبوس‌های دوتیکه‌ای که برای اولین بار در دهه 70 وارد ایران شد از راه می‌رسد و من ناگهان از نکبت دهه 60 پرتاب می‌شوم به عصر سازندگی. در عصر سازندگی زن‌ها بخش مردانه اتوبوس را فتح کرده‌اند و من ایستاده تا یوسف‌آباد می‌آیم و این 1700 قدم لعنتی را تا خانه انتهای کوچه بن بست طی می‌کنم. از پله‌ها که بالا می‌رسم دهه 80 شروع می‌شود؛‌ دهه کامپیوتر و اینترنت.

بعد از مصاحبه دکتری اسلاوی به همراه ناستازیا فیلیپونا راهی پارک لاله می‌شویم. در تمام راه نگران گشت ارشاد و نسب و هزار کوفت و زهرمار دیگری هستم که این روزها مثل گروه‌های پارتیزانی با استفاده از تکنیک‌های جنگ نامتقارن بر سر و کله خلق‌الله آوار می‌شوند. خوشبختانه خبری نیست. بالاخره می‌رسیم به پارک لاله. کشان کشان خودمان را می‌رسانیم به بازارچه خوداشتغالی که پر است از آدم‌های ته‌خط. پیرمردهای و پیرزنانی که اینجا احساس در خانه بودن دارند. من مثل بچه‌های 5 ساله بلال می‌خورم ناستازیا هم همین‌طور رژه می‌رود در بازارچه، دکتر اسلاوی هم یادمان نیست که مشغول چه کاری بود. در فاصله‌ای که ناستازیا مشغول خوردن آش کشک مورد تنفر اینجانب بود من با اسلاوی کم این طرف‌تر در حال گپ زدنیم که ناگهان یکی از آشنایانی که مدت‌ها پیش گام‌های اولیه را برای شروع رابطه‌ای رمانتیک با هرتزوگ برداشته بود با یک عینک دودی گنده و در حالی که دست در دست دوستش داشت ناگهان از دور پیدا شد و هرتزوگ خودش را به ندیدن زد و آن‌ها آهسته رد شدند. در سکانس بعدی یکی از هم‌کلاسی‌های فعلی با یکی از دوستان قدیمی روی یکی از نیمکت‌های پارک نشسته‌اند. از دور که می‌بینمشان به اسلاوی و ناستازیا هشدار می‌دهم که مسیر را عوض کنیم. تازه می‌فهمم در یک سال گذشته این دوست ما چرا همواره در مورد این‌که کی کلاس داریم، کی تمام می‌شود، کی کلاس نداریم، کی کلاس خواهیم داشت و کلی جزئیات دیگر در مورد کلاس‌ها از من پرس و جو می‌کرده است. از این همه انکار کردن خودم،‌ از این همه خودم را به ندیدن زدن متنفرم.

بعد از مواجهه با دوستان در سکانس قبلی، با ناستازیا و اسلاوی می‌رویم توی یکی از آلاچیق‌ها. اسلاوی یک‌هو فیلش یاد هندوستان می‌کند و خبر می‌دهد که این آلاچیق ایشان را یاد جزیره‌ای که الان مدت‌هاست فروپاشیده انداخته است. همسر سابق من، همسر سابق ناستازیا و چند نفر دیگری که به همراه من،‌ناستازیا و اسلاوی جزیره کوچکی را تشکیل می‌دادند. در همین گیر و دار در حالی که من هر لحظه انتظار دارم ماموران گشت نسب، ارشاد و امنیت اخلاقی از بالای سقف آلاچیق مچ ما دزدان ناموس ملت را بگیرند ناستازیا صحنه ای را که با دو چشمش می‌بیند و درست پشت سر من قرار دارد توصیف می کند. یک دختر جوان چادری و یک مرد جوان واجد محاسن در حال معاشقه و مغازله در ملا عام‌اند. باورم نمی‌شود در حالی که من از فوبیای انواع گشت‌ها و کماندوها از همنشینی با یک خانم در ماشین احتراز می‌کنم چگونه ملت در روز روشن پیش چشمان ده‌ها نفر مشغول عشق بازی هستند.