۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

در محاصره امر مقدس

کلاس مدرسه که تمام می شود کشان کشان خودم را می رسانم به دفتر کارشناس امور اجتماعی بلدیه تهران. کلی می گردم دنبال کلید لعنتی اتاق. همیشه در را یاز می ذارم و همیشه وقتی فردا می آیم در قفل است و کلید یک جایی است که همه می دانند کجاست. اما مثل یک مراسم آیینی یک نفر که نمی دانم کیست هر روز در را قفل می کند و کلید را می گذارد سر جایش.

بالاخره در را باز می کنم. کیفم را می اندازم یک گوشه ای و می نشینم روی صندلی پایم را می گذارم روی میز و کم کم خوابم می برد. چشم هایم گرم شده است. هوای اتاق سرد است، تاریک تاریک. یهو در باز می شود و 4 نفر وارد می شوند. احساس می کنم گیر افتادم، احساس می کنم مجرمم، می ترسم. یک نفرشان منشی اتاق بالاست. خیالم کمی راحت می شود. تازه یادم می افتد که باید ناراحت شوم که مزاحمم شده اند. تازه یادم می افتد که اتفاقا من باید ناراحت باشم. معلوم می شود آقایان از مرکز آمده اند برای شماره گذاری اموال. یک لحظه فکر می کنم شاید من هم جزء اموال اداره باشم. به این فکر می کنم که چه شماره ای به من خواهند زد؟

کار شماره گذاری که تمام می شود، آقایان می روند به سایر اتاق ها. من هم آواره می شوم توی ساختمان. دنبال راننده ها می گردم که کمی سربه سرشان بگذارم. سر از اتاق موتوری در می آورم. یکی از شماره گذارها توی اتاق است. دوباره غافل گیر می شوم. می ترسم همین الان یک برچسب بزند روی پیشانی ام و من مجبور شم تا آخر عمر به عنوان اموال اداره بمانم توی دفتر. یک لحظه نگاهم می کند و بعد می پرسد: "ببخشید، قبله از کدوم طرفه؟" یک هو کلی تصویر هجوم می آورد. یاد پدرم می افتم. یاد مادربزرگم می افتم. یاد این می افتم که در کشوری زندگی می کنم که مردمش مسلمانند، یکهو به خودم می آیم. انگار زمان زیادی گذشته است. اول با خودم فکر می کنم بگویم نمی دانم، با خودم می گومی خب من از کجا بدانم خانه خدا کجاست. اما یک هو یادم می آید که قبله خانه خدا نیست، اصلا نامتناهی چجوری توی یه خونه جا می شه، بالاخره به قرینه نماز خواندن های بچه ها در طبقه پنجم یادم می آید که قبله کجاست و جواب آقای شماره گذار را می دهم.

فردا می روم دانشکده. جلسه پیش یکی از شاگردها گفته بود که دیر آمدنم سر کلاس توهین به دانشجوست. من هم که هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست که استادم یا دانشجو تمام تلاشم را می کنم که دیر نرسم. اما بازم زود نمی رسم. با خودم عهد می کنم در فاصله دو کلاس نیام دانشکده و سیگار نکشم. کلاس که تمام می شود به طرفه العینی خودم را در love street دانشکده مشغول سیگار کشیدن می بینم. کلاس دوم که تمام می شود سریع می زنم بیرون. یه پژو نگه می دارد. پی آدرس است. وقتی می بیند آدرس رو بلدم می گوید:" بیا بالا". سوار که می خواهم بشوم می بینم یک عمامه سفید روی صندلی است. راننده روحانی است، با روی باز ما را در ماشینش می پذیرد. تلاش می کنم که با آقای روحانی چند کلامی حرف بزنم. یخ صحبت باز نمی شود. خیلی نمی شود با امر مقدس مجسد حرف زد. امر مقدس سر چهارراه گلها پیاده ام می کند. دست می دهد و می رود.

وودی و آنی و استیمر و آلبرتین دارند شلم بازی می کنند. کتری همین جور می جوشد. بچه ها تک تک با نامجو زمزمه می کنند، طلوع من، طلوع من... . و من زمزمه می کنم: "دارم با کی حرف می زنم، نمی دونم نمی دونم".

پی نوشت: در این پست جای خالی مطلبی با عنوان " 23 ساعت و دیگر هیچ" بد جور خالی است، اما حیف ... .