۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

اغما یا مردی که گورش گم شد



فروپاشی حال خوبی است؛ نه زمان برایت اهمیت دارد، نه مکان. نه آدمها و خیالات و نه هیچ چیز دیگر. مثل این می ماند که همه هواپیماها سقوط کرده باشند و تو توی اتاق فرمان باشی. دیگر لازم نیست حواست باشد که هواپیماها به هم نخورند، دیگر نگران رسیدن یا نرسیدن هیچ پروازی نیستی. نشسته ای و به صفحه خالی رادار خیره شده ای، برای خودت چایی می ریزی، بی سیم مرکز کنترل را قطع می کنی و قطعه Hey you را play می کنی، پاهایت را می اندازی روی هم و فرودگاه خالیِ خالیِ خالی را تماشا می کنی. چند ساعتی طول می کشد تا سر و کله خانواده مسافرها، خانواده خلبان ها و البته مسافرانِ منتظر پرواز پیدا شود.
یاد سکانسی از فیلم فرار از شائوشنگ می افتم. زندانی در اتاق کنترل را قفل کرده، گرامافون را روشن می کند و میکروفون مربوط به بلندگوهای زندان را می گذارد کنار گرامافون. همزمان نگهبان های زندان پشت در اتاق کنترل جمع شده اند و زندانی را تهدید می کنند. چند دقیقه ای پاهایش را می اندازد روی میز و فارغ از این که کیست، کجاست و چرا اینجاست از زندگی لذت می برد. البته این سرخوشی دوامی ندارد، رئیس زندان و نگهبان ها بالاخره در اتاق را می شکنند و زندانی در حالی که زیر ضربات باتوم نگهبان ها له می شود همچنان به سرخوشی اش ادامه می دهد.
فروپاشی لذت بخش من هم نمی تواند بیش از یک روز تاب بیاورد. دوباره سیل آدم هایی که کارت دارند، سرازیر می شود و دیوارهای نامرئیِ فروپاشی تو درنوردیده می شود. بالاخره بعد از چهار روز می روم سرکار. ساعت ها روی صندلی ام می نشینم و به تخته وایت بردی که زیر تمام روزهای هفته اش عبارت Nothing نوشته شده است، خیره می شوم. قهوه ام را می خورم و بعد از سه ساعت بی ثمر سرخوشانه از دفتر کار می زنم بیرون تا به کافه بروم.
پی نوشت: ادامه مطلب قرار بود به جایگاه کافه در زندگی روزمره هرتزوگ بپردازد، اما با توجه به طولانی شدن پست های قبلی این مطلب می ماند برای بعد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر