۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

مردی که می خندد؛ یا چگونه به عقده های روانی خود عشق بورزیم

صبح وودی زودتر از من راه می افتد. قبل از رفتن بیدارم می کند. من هم که اصلا نمی دانم در کجای دنیا به سر می برم، یک نگاهی به پنجره می اندازم و با توجه به شدت نور فکرمی کنم هنوز وقت دارم. می خوابم، خوابم نمی برد، بالاخره بعد از نیم ساعتی از رختخواب می پرم بیرون. کلا 200 تومن پول دارم یک سکه 500 ریالی، دو سکه 250 ریالی و البته یک اسکناس صد تومنی. هرجور فکر می کنم برای رسیدن به مقصد 300 تومن دیگه لازم دارم. تنها گزینه ممکن استمیر است. استیمر وسط اتاق دراز کشیده، بیدارش می کنم، و معلوم می شه که اون هم فقط 1200 تومن پول داره. خوب من با 200 تومن مشکلم حل می شه. فقط می مونه زخمی که به خواب استیمر زدم. پول رو از جیب استیم برمی دارم، یک تکه از کیکی رو که از دیشب روی میز مونده می خورم و راه می افتم. یک ربع بعد انتهای امیرآباد منتظر بومر هستم که برسه. همین جور که منتظرم یک هو بی هوا دستم رو می برم طرف دماغم. یک چیز گرمی رو داخل بینی ام حس می کنم و بعد متوجه می شم که انگشتم خونیه. اصلا حوصله خون دماغ وسط خیابون را ندارم. تمام سکه ها و اسکناس ها تموم شده و از بومر خبری نیست.
یک ربع بعد برای اولین بار در عمر مبارکم وارد کلاس 40 نفره یک دبیرستان می شوم. بومر قبل از من رفته بود توی کلاس و احتمالا کلی مزخرفات گفته بود که این یارو استاد دانشگاهه و خیلی خیر سرش آدم مهمیه. با هم وارد کلاس شدیم. اصلا دوست نداشتم با هم وارد کلاس شیم. این پا و اون پا می کردم که بومر زودتر بره که بالاخره رفت. به محض رفتن بومر کلاس به یک باره منفجر شد. کلی بچه ریز و درشت؛ فکر می کردم تو لوکیشن یکی از فیلمای کیارستمی ام و دوربین هم یک جایی مخفی شده، ده دقیقه اول منتظر بودم یکی از یک جایی بگه کات، اما مثل این که قرار بود کل کلاس در یک برداشت گرفته بشه. کلاس اونقدر پر هیاهو بود که اصلا روی صندلی ننشستم، تمام مدت کنار میز اول ایستاده بودم. هنوز هم باورم نمی شه که کلاس واقعی بوده.
وقتی روی تخته نوشتم مدرنیته، بچه ها همه با هم گفتن اووووووه. با نوشتن کلماتی مثل سکولاریسم، فساد، جرم، ناهنجاری، اختلاف نسلی این اوووه دسته جمعی تکرار می شد. هنوز نفهمیدم این کلمات چرا بچه ها را به یک همچین واکنشی وا می داشتند.
مهم ترین سوال بچه ها این بود، آقا شما به کی رای دادین؟
وسط صحبتم یک هو دیدم یک موشکی از گوشه کلاس آروم آروم اومد و رسید به میزی که من بالا سرش بودم. یک هو بچه ها ساکت شدن. من هم خیلی طبیعی رو به نگاه خیره دانش آموزان گفتم:"این کار غیر محترمانه ای نیست". و ناگهان سیل کاغذ گلوله شده و موشک کاغذی بود که از یک سوی کلاس به سوی دیگر کلا س روانه شد. بهت زده فقط نگاه می کردم. بعد وقتی برگشتم که روی تخته چیزی بنویسم کلاس دوباره منفجر شد و این بار موشک ها به سمت تخته پرتاب می شدند. خدایی خودم هم هیجان زده شده بودم. برگشتم و گفتم بچه ها هیچ فکر کردین که چرا توی ایران آزادی به هرج و مرج منتهی می شه؟ یکی از بچه ها خیلی راحت بلند شد و گفت: "آقا این به خاطره اینه که ماها عقده ای هستیم".
دیشب خانه یوسف آباد در اوج بحران بود. نایک اوت شدن اسلاوی جوان و سرنوشت مبهم لوسالومه کاملا خانه را در بهت و اندوه فرو برده بود. شانس آوردیم وسط ماجرا دوست اسلاوی یا به قول خواهر الیزابت ساپورت عاطفی رسید والا معلوم نبود که چه بلایی سرمون بیاد. سرنوشت لوسالومه هنوز در هاله ای از ابهامه. پسرک کرمانشاهی گاه بغض می کنه و گاه می خنده. پسرک کرمانشاهی غمگینه، هرتزوگ هم حال خوشی نداره و طبق معمول موقعیت های بحرانی خبری از لودویگ نیست .
داخلی خانه وودی، بعد از رفتن مهمانها استیمر و هرتزوگ در حال گفت و گو:
- استمیر: هرتزوگ من فکر می کنم تو از عاشق بودن بیشتر از خود رابطه لذت می بری.
- هرتزوگ: یعنی می گی موقعیت عاشق برام مهمه، صرف نظر از این که با کی رابطه دارم؟
- استیمر: آره، دقیقا.
- هرتزوگ: من باهات مخالفم.
- استیمر: آخه تو مثلا می گی دلتنگ می شی. آدم برای این که دلتنگ کسی بشه باید یه یک سالی باهاش رابطه داشته باشه تا این که دلش براش تنگ شه.
- هرتزوگ: اتفاقا بعد از یک سال اونقدر طرف عادی می شه که دلت براش تنگ نمی شه.
- استیمر: نه اتفاقا بعد از این که عادت کنی دلت براش تنگ می شه.
- هرتزوگ: من از دلتنگ شدن هیجان زده می شم.
- استیمر: ببین، همین دیگه به خاطره اینه که می گم تو از عاشق بودن لذت می بری. آخه کی از دلتنگ شدن هیجان زده می شه. آداما وقتی دلتنگ می شن غمگین می شن، اما تو هیجان زده می شی.
- هرتزوگ: خوب وقتی مدت زیادی دلت برای کسی تنگ نشده باشه، اون وقت بعد از مدتها که دلتنگی رو تجربه می کنی هیجان زده می شی دیگه.
- استیمر: البته اینو بگم که آلبرتین خیلی بچه خوبیه.
- هرتزوگ: پس چرا می گی من از عاشق بودن لذت می برم نه از رابطه واقعی.
- استیمر: آلبرتین بچه خوبیه اما تو از عاشق بودن لذت می بری.