۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

فراموشی

الیزابت می گوید: "من مشکلم این است که نمی دانم او هنوز عاشق من هست یا نه، اگر مطمئن می شدم کار تمام بود". الیزابت کمی بعد می گوید: "من نمی توانم او را ترک کنم. تنها در صورتی که از او متنفر شوم، ترکش خواهم کرد؛ دلم می خواهد خودش بگذارد و برود."
آدم های زیادی رو می بینم که درگیر رابطه های مسئله دارند. هر چند خودم هم بال بال می زنم تا دوباره بیفتم توی یکی از جهنم-چاله های پرماجرا. اما یه مسئله ای رو نمی فهمم، اونم این که چرا آدما با این که حس می کنند که دیگه رابطه کارش تمومه به شکل جنون آمیزی به تداوم این وضعیت آزارنده تا منتهای خود اصرار می کنند؟
هرتزوگ به شکل کاملا تصادفی امروز به معلم تبدیل شد. صبح پیش یکی از اساتید بودم و عصر به عنوان دستیار استاد سر کلاس حاضر شدم. قبل از شروع کار من، استاد بحثشان را ارائه فرمودند. همش فکر می کردم دانشجوها چطور حرفای استاد را تحمل می کنند. بالاخره استاد می رود و هرتزوگ برای اولین بار در زندگی معلم می شود. جهان پشت جا استادی چندان تفاوتی با جهان مقابل آن ندارد، تنها یک تفاوت. وقتی شاگردی راحت می توانی درباره استاد قضاوت کنی، اما وقتی معلمی نه قضاوتی درباره دانشجویان داری و نه درکی از برداشت و قضاوت آنها درباره خودت و مزخرفاتی که می گویی. در میان تاملات هرتزوگ درباب این که استاد چگونه کلاس را تجربه می کند، یکی از دانشجویان اجازه می گیرد و یک سوال طرح می کند:"من فکر می کنم با استفاده از مفهوم هوش فرهنگی در قالب تئوری مهندسی فرهنگی می توان مسئله از خود بیگانگی فرهنگی را حل کرد. به نظر شما چه جوری باید این کارو کرد؟" جدی این مزخرفات رو کی کرده تو مخ این دانشجوهای بیچاره؟
وسط جلسه ام که لودویگ زنگ می زند. لودویگ عصبانی است اما طبق معمول دلش می خواهد عصبانی به نظر نرسد و در عین حال عصبیانتش را منتقل کند. به لودویگ می گویم 5 دقیقه دیگر. 5 دقیقه دیگر به لودویگ زنگ می زنم. لودویگ خیلی خوب فیلم بازی می کند. چند تا مسئله دارد که نمی داند چه جور این مسائل را بپرسد. مسئله اول این است که چه کسی بعد از همه از خانه بیرون رفته است؟ بعد از این که مطمئن می شود من بوده ام، کمی دز عصبانیت را می برد بالا. مثل یک آدم غارت شده می گوید: تو در خانه را باز گذاشتی؟ آمده ام خانه در باز است و laptopها و Dvd player را برده اند. من متحیر مانده ام. می گویم من آخرین نفر بوده ام اما مطمئن نیستم که در را باز گذاشته باشم، شوکه شده ام. بعد لودویگ مقر می آید که در باز بوده و چیزی را نبرده اند. بعد از قطع شدن تماس به این فکر می کنم که مگر باز ماندن در خانه چیزی مهمی است. تازه یادم می آید دیشب وسط تئاتر در حال بازی کردن با کلید، کلید از دستم افتاد و بعد به واسطه v پایانی تئاتر و هیجانات ناشی از آن یادم رفته که کلید را بردارم.


۳ نظر:

  1. F E R E D :
    اوه نه هرتزوگ تو نباید این حرف رو بزنی. شایدم من توقع بی جا از تو دارم. هیچ وقت نمیتونی جای کسی بزاری که احساس میکنی رابطه ای بیمار گونه داره. از یک طرف با تمام وجود طرفش رو دوست داره(احساس) از یه طرف به پایان و طول و شروع رابطه از نظر سالم بودن شک داره(عقل). بعد تو میخوای بری به طرف چی بگی؟ بگی : اوه الاغ عزیزم تو باید این رابطه ی بیمار را هرچه سریعتر تموم کنی.
    مسخره است. یه جوری میگی انگار هیچ وقت تو یه رابطه ی بیمار نبودی :)

    پاسخحذف
  2. اليزابت گرچه وضعيت مطلوبي نداره به ظاهر، اما كاملاً سالم به نظر مي‌رسه. اليزابت به عشق ورزيدن نياز داره و نمي‌خواد خودش خودشو از اين موهبت محروم كنه. ترجيح ميده ديگري اينكارو انجام بده.
    مسئله دار بودن رابطه چيزيه كه در سطح دوم ميشه بررسيش كرد. سطح اول ذات خود عشقه. و عشق اوج نيازه.
    هرتزوگ با بال بال زدنش ميگه نياز به يه نياز داشتن اساسي داره.

    پاسخحذف
  3. ممنونم از delaisse
    به نظر میاد درد من رو فهمیده حالا شاید تجربه مشابه داشته ولی به هر حال از این هرتزوگ که همش حال آدمو می گیره خیلی بهتره!!!

    پاسخحذف