۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

فروپاشی


لودویگ بالاخره گند زد. رفتارهای مبتنی بر حفظ نظم لودویگ کم کم داشت مطئمن ام می کرد که او موجود محافظه کاری است که بر فرم های زندگی روزمره آویزان شده است. اما دیشب اتفاقی افتاد که نشان داد لودویگ هم گاه گاهی برای حفظ، تداوم یا مستحکم تر کردن نظم موجود به شکل کاملا ناخواسته بی نظمی به بار می آورد. امنیت شبکه، بعد از نصب اینترنت پرسرعت یکی از دغدغه های اصلی هرتزوگ است. شب نشسته ام و مشغول تایپ کردن پست قبلی هستم که می بینم لودویگ سروکله اش پیدا می شود و با لپ تاپش مشغول وررفتن به شبکه است. اول سرخوشی از یافتن راه های جدید برای مطمئن شدن از شریک نشدن دیگران در منافعی که قرار است صرفا برای ما باشد و کم کم اضطراب از ناتوانی. بالاخره آن قدر امن کردن شبکه را پیش می برد که دیگر خودش هم نمی تواند وارد شبکه شود. برای اولین بار لودویگ را مضطرب می بینم. لودویگ از اشتباه کردن می ترسد و این هراس بر فعالیت های روزمره او سایه افکنده است. مضطرب است، خانه را زیر و رو می کند تا cd مودم را پیدا کند. متاسفانه این بار نمی تواند غر بزند و از فرط اضطراب به استیصال می رسد. صبح که از خواب پا می شوم، لودویگ در حال متواری شدن است. هنوز عذاب وجدان دارد و بی آنکه برای درست کردن ماجرا کمی صبر پیشه کند، بدون برنامه قبلی راهی اراک می شود. این حرکت کاملا به شکل فرار صورت می گیرد. هر چه فکر می کنم، نمی فهمم که لودویگ از چه می گریزد.
صبح، بعد از رفتن لودیوگ دوباره به رختخواب پناه می برم. خوابم نمی برد، ناگهان خواب می بینم. خواب می بینم که با یک تبر در حال تکه پاره کردن صورت مادلین هستم. اصلا دلم نمی خواهد از خواب بیدار می شوم. دوست داشتم مادلین به جای یک صورت چند صورت اضافه هم داشت تا فرایند تکه پاره کردن بیشتر از این حرفها طول بکشد. با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار می شوم. یک پیام از یک فرد ناشناس؛ متن پیام به این شرح است:" تنها یک تنها می داند که تنهایی، تنها درد یک تنها نیست". برایم مهم نیست که چه کسی پیام را فرستاده است، هر چه فکر می کنم جواب مناسبی به ذهنم نمی رسد. از خواب که پا می شوم به رودخانه دیروز فکر می کنم. کاش رودخانه عمیق تر بود. فکر suicide رهایم نمی کند، نهایتا به این نتیجه می رسم که بهترین جا برای مردن قله توچال است. می روی و می خیزی در یکی از شکاف ها وآن قدر می مانی تا زندگی ذره ذره رهایت کند. فکر یخ زدن خوشحالم می کند. از انجام هر عملی ناتوانم. با پاهایم شروع می کنم به زدن خودم. همین جور می زنم، پاهایم جایگزین تبر خوابم شده اند و من محکم تر و محکم تر می زنم.
نزدیک ظهر است، به جز چند نخ سیگاری که کشیده ام هیچ چیز نخوردم؛ بلند می شوم اما میلی به انجام هیچ کاری ندارم. آن قدر سیگار می کشم که سردرد شروع می شود. خوشحالم از این که موضوعی برای فکر کردن پیدا کرده ام؛ درد. بالاخره تصمیم می گیرم، به دانشکده نروم و همین جور ولو می شوم وسط خانه. سر کار هم که تکلیف اش معلوم است. کرختم؛ انگار یخ زده ام. از این کرختی عذاب می کشم. زیر آوار کارهای زمین مانده، وعده های عمل نشده، فرصت های از دست رفته و زندگی ویران شده ام بی حرکت ایستاده ام. دلم می خواهد فقط بتوانم انگشتم حرکت دهم. هر چه زور می زنم، نمی شود. بدنم تحت فرمانم نیست.
بالاخره گرسنگی من را از هپروت بیرون می آورد. سه تا تخم مرغ، تکه ای نان و سیگارهایی که قبل، بین و بعد از غذا دود می شوند.در حال غذا خوردنم که سروکله اسلاوی پیدا می شود. بدبخت آمده دنبال انجام کاری، اما بی نتیجه است. آرشیو من پریده و دیگر به هیچ یک از کارها، نوشته ها و تحقیقات قبلی دسترسی ندارم. اینترنت هم که قطع است، لودویگ هم که متواری شده، من هم که در مرز نیستی و هستی چرتم برده است.
بعد از اسلاوی سروکله جک هم پیدا می شود. از این که اینترنت قطع است عصبی شده و بعد با تندی عصبانیتش را سر لودیوگ خالی می کند. به جک حسودیم می شود، من حتی نمی توانم عصبانی شوم. حواسم دچار اختلال شده اند و دوباره در رختخواب ولو می شوم. اسلاوی که از دست یابی به خواسته اش به واسطه از بین رفتن آرشیو پکر شده می آید بالای سرم و من به یک باره موجی از نفرت را از سر می گذرانم. دلم می خواهد با سیمی که کنار دستم است، خودم را خفه کنم، اما بی خیال می شوم و می خواهم اسلاوی را بزنم. اسلاوی راه جالب تری را پیشنهاد می کند:"صندلی را برن" و من با سیم می افتم به جان صندلی، آنقدر می زنم که سیم تکه پاره می شود و دوباره می خوابم.
از اسلاوی می خواهم که به همراه جک گورش را گم کند. اسلاوی هم می رود. من می مانم و خانه به هم ریخته و جانی که در کرختی مطلق غوطه ور است. لحظه به لحظه حالم بیشتر از این وضعیت به هم می خورد. بعد از مدتی سر و کله لوسالومه و جک پیدا می شود. حالشان خوب است و طبق معمول جک ورود لوسالومه را با دو جعبه شیرینی همراه می کند. می افتم روی شیرینی ها و هی می خورم. لوسالومه حالش خوب است و این حالم را به هم می زند. دوباره دچاره حمله می شوم و شروع می کنم به پرت وپلا گفتن. تحمل جمع را ندارم، پناه می برم به اتاق و روی تخت لودویگ فراری ولو می شوم. آن قدر از این تهی بودن خسته شده ام که کتاب تزهای فوئر باخ را دوباره دست می گیرم. بعد از یک ساعتی از اتاق می زنم بیرون. انرژی ام به صفر رسیده و دیگر حتا نمی توانم بار تنم را تحمل کنم. تلو تلو می خورم. نهایتا به این نتیجه می رسم که به قرار قبلی با روانپزشک وفادار بمانم و بروم دکتر. لوسالومه و جک مرا می رسانند. در مسیر مشاعرم در حال زوالند و مثل یک هیولا قاه قاه می خندم. لوسالومه ترسیده و در مرز وحشت است. زودتر به دکترمی رسیم و من پیاده می شوم.
مثل سگ وارد مطب دکتر می شوم. یک ساعت را به انتظار می گذرانم و بالاخره با تمام شدن تزهای فوئر باخ نوبت من می شود که وارد مطب شوم. دکتر که درکی از وضعیت من ندارد دوباره شروع می کند به سوال پیچ کردن من و طبق معمول درصدد پیدا کردن سرنخ هایی است که وضع مرا تشریح می کند. حوصله تحلیل هایش را ندارم. شرح ماجرا را می دهم و می گویم که فقط قرص می خواهم و خواهش می کنم که هیچ حرف دیگری نزند. نسخع را می گیرم و می زنم بیرون. قرص اصلی ای که داده هیچ جا پیدا نمی شود. با تعدادی آرام بخش و قرص خواب به همراه جک به خانه برمی گردم.
در جا آرام بخش را می خورم و می خواهم فکری برای شام بکنم که اورسالا زنگ می زند و بعد از یک ساعت به همراه تعدادی از دوستان در خانه اورسالا هستیم. تخمه قفل، تداعی آزاد با کلمات و داستان سازی تفریح شبمان است. حالم کم کم دارد خوب می شود. شب ساعت دو از خانه اورسالا می زنم بیرون. کلی پیاده راه می روم. سوار یک ماشین گذری می شوم. طرف فکر می کند معتادم. می گویم حالم خوب نیست و توصیه می کند به جای رفتن به روانپزشک بروم خیابان انقلاب و چند تایی کتاب بخرم. به خانه برمی گردم، قرص خواب را می خورم و بعد فردا صبح از خواب پا می شوم. هیچ چیز یادم نمی آید. دوباره سیگارم را روشن می کنم و دوباره زندگی سگی ادامه می یابد.

۱ نظر:

  1. دماوند هم تنهاتر است و هم با شكوه‌تر.
    مغرور تر هم!

    پاسخحذف