۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

روزی که دکتر شدم


جک امشب خانه نیست. لودویگ سودای پختن سوپ در سر دارد و من طبق معمول دارم فکر می کنم که از بین کارهای مختلفی که بر سرم آوار شده کدامشان را انجام دهم. آخرین چیزی که یادم می آد فصل اول رمان گینزبورگه که زنه شوهرش رو کشت و بعد از خونه زد بیرون.
یکی از صحنه های دیگه ای که یادم می آد، دیروزه. رفتم دانشکده، پیچ آخر حیاط پشتی رو پیچیدم و ناگهان زنی تنها گلوله شده زیر درختی که برگهای زردش همه جا پخش است. زن یکی از دوستان و همکار سابقم است. می رم جلو، می ترسم، اما می رم جلو. حال و احوال می کنم و ناخودآگاه سیگاری تعارف می کنم. در کمال ناباوری سیگار را می گیرد، روشن می کند و شروع می کند به کشیدن. حرفی برای گفتن ندارم، فضا سنگین است، وودی هم آن طرف تر مثل یک گربه تنبل ولو شده. به هر زوری هست در میرم و می شینم کنار وودی.
در سکانس بعدی من جای زن دوستم را می گیرم. چمباتمه می زنم توی درخت، سیگارم را روشن می کنم و وودی شروع می کند به حرف زدن درباره من. وودی تاریخچه زندگی ام را زیر و رو می کند و فکت پشت فکت می آورد تا تئوری اش را درباره من ثابت کند. با تئوری وودی مشکلی ندارم، از این که وودی درباره من حرف می زند، کیف می کنم. کمتر از قبل در برابر تحلیل های وودی مقاومت می کنم. وسط حرف های وودی زن دوستم بلند می شود و می رود، به هیچ چیز نمی توانم فکر کنم.
شب است، تاریک تاریک. چشم چشم را نمی بیند، من دوباره پیچ آخر را رد می کنم و می رسم به حیاط پشتی. فعلا همه راهها به این جا ختم می شد. صدای ناله و فریاد گروهی که برای تئاتر تمرین می کنند از سالن می آید. یادم می آید ظهر یک نفر وسط حیاط پشتی غش کرد. آدم ها برای غش کردن هم می آیند اینجا. درخت وسط حیاط پاییز کرده. برگهایش ریخته اند زیر سایه اش. تابش نور طوری است که زردی برگها را بیشتر به رخ می کشد، فکر می کنم هنوز برگها بخشی از درخت هستند.
بالاخره بعد از مدت ها صد صفحه ای می خوانم. روزمه ها را آماده می کنم و امروز وسط جلسه گروه پژوهشهای کاربردی هستم. جلسات دانشجویی رو دوست دارم. فشاری نیست، اضطرابی نیست، راحتی تا این که یک لشگر بوروکرات بلند پایه می ریزن توی جلسه ما. بوروکرات برای ما یعنی پول. وسط جلسه هر کدام از آنها را به شکل علامت دلار، پوند و البته ریال می بینم. حرف های تکراری، ژست های احمقانه و البته دست اندازی های همیشگی من. رئیس بوروکراتها که معاون بلدیه تهران است رشته سخن را به دست می گیرد. وقتی نوبت رعایا می رسد مباشرش انذار می دهد که آقای دکتر بیشتر از 5 دقیقه وقت ندارند. طبق معمول نوبت من است که سوال کنم. اول می خوام با توپ پر از روش رد شم اما با توجه به تازه وارد بودنم به جمع از خیر این یکی می گذرم، و با شیطنت از آقای معاون بلیده تهران کبیر می پرسم که چرا هنگام معرفی همکارانش خودش را معرفی نکرده است. معاون مذکور که فکر می کند یکی از مشهورترین رجال مملکتی است به زور اسمش را می گوید. من هنوز راضی نشده ام و می پرسم: "سِمتتون؟" و حضرت اجل پاسخ می دهند که معاون بلدیه تهران اند.
ساعتی بعد بچه هایی که شماره مرا گرفته اند شماره هایشان را می فرستند. زیر همه شماره ها با این عنوان مواجه می شوم: "دکتریِ ...". شاخ در می آورم. بعد تر یکی از اعوان و انصار معاون بلدیه تهران که مسئول جمع آوری راپورت های رعایای شهر است، زنگ می زند. آقای دکتر، آقای دکتر از دهانش نمی افتد، حالم به هم می خورد. حالم به هم می خورد هم از ادبیات معاون راپورت بلدیه تهران و هم از این که خودم هم بدم نمی آید از این آقای دکتر گفتن های مکرر آقای معاون. آخر سر هم می فرمایند " آقای دکتر، چند تا از آن دکترهای خوب برایمان دست چین کنید". معاونِ بلدیه تهران هنوز به message می گوید massage، با این حال از بقیه بهتر است. بورکراتهای مسن تر قابل تحمل ترند. بوروکراتهای هم نسلم حالم را به هم می زنند. کت و شلوارهای یک دست، یقه های آهاری، کفش های واکس خورده، باد گلو در غبغب انداخته، موبایلی که در طول جلسه از این دست به آن دست می شود، کیف های خالی، نگاه های وق زده، حالت نشستن و ایستادن سیخ و البته پرسش های احمقانه، فرصت طلبی ذاتی، فقدان هر نوع نگاه انتقادی و کاسب کاری و نوکرمابی ویژگی بوروکراتهای هم نسل من است. با این حال حقیقت این است که من علی رغم نفرت از اینها گاه گاهی هم بهشان حسودیم می شود. معاون بلدیه تهران وسط جلسه ای که همه با موبایل هایشان بازی می کنند، با تسبیح اش مشغول است، از تسبیح بیشتر از موبایل خوشم می آید، مخصوصا اگر چوبی باشد.
تازه به خانه رسیده ام. پله ها را که بالا می آیم به نفس نفس می افتم. در را باز نکرده ام که ناگهان تلفن زنگ می زند. صدای دکتر پارک (Park) را از پشت گوشی تشخیص می دهم. آقای دکتر استاد ماست، دکتر پارک همان استادی است که دو سال پیش، هرتزوگ را به خاک سیاه نشاند. آقای دکتر مهربان است، از این که صدایش را تشخیص می دهم، خوشحال می شود. به بهانه کار کلاسی زنگ زده، نیم ساعتی درد دل می کند. کفم بریده است، آقای دکتر سر پیری می خواهد اثری از خود به جای بگذارد. زورش می آید ازم تعریف کند، با مهربانی جبران می کند. از فرط تعجب میخکوب شده ام. بالاخره گوشی را می گذارد، در حالی که کلی قول جدید از من گرفته. آقای دکتر پیشنهاد می دهد که کلاسها را ضبط کنم و تحلیل انتقادی هر جلسه را به انضمام فایل صوتی تحویلش دهم. آقای دکتر می گوید اینترنت چیز خوبی است، آقای دکتر می گوید زمان ما اینترنت نبود، امکانات نبود؛ آقای دکتر عذاب وجدان دارد.
قرار بود این پست زیاد بلند نشود، اما زنگ تلفن و یک مکالمه بلند، دوباره موضوع خاک خورده ای را در ذهنم زنده می کند؛ تجربه طرد شدن. دور و برم پر است از آدمهایی که تجربه طرد شدن در زندگی دارند. طرد شدن از طرف همسر (زن و مرد)، طرد شدن از طرف معشوق و معشوقه و حتی احساس طرد شدن از طرف خداوند، تجربه شایع آدمهای اطراف من است. بحران های متوالی، شکنندگی، احساس رنج دائمی و البته حسی مبتنی بر این که طرد کننده باز خواهد گشت. انسان طرد شده وضعیت انفعالی دارد و حتی اگر سالهای سال از طرد شدنش گذشته باشد در اوج مستی هم تجربه اش را با اشک و آه به خاطر می آورد. به این فکر می کنم که چرا در ایران کسی به فکر راه انداختن Ngo یا چه بدونم انجمنی، چیزی برای آدم های طرد شده نیست. به این فکر می کنم که چرا در ایران فقط معتادها، روسپی ها، کودکان خیابانی و زنان سرپرست خانوار نیازمند کمک شناخته می شوند. نتیجه اخلاقی این که: "طردشدگان جهان متحد شوید".
جک خانه نیست و امشب از حرف های حکیمانه اش محرومیم. لودویگ سوپی درست کرده که فقط مزه سوپ را دارد، خانه آرام است؛ آرام تر از همیشه. هرتزوگ هم بعد از یک هفته بحرانی در حال خوب شدن است. دو روزی است از استمیر خبری نیست. استیمر یک روز که نباشد فکر می کنی یک ماه است که نیست. دلم پارک نیاوران و چای دارچین می خواهد.
پی نوشت: امروز هم وقایع عجیبی افتاد با این تفاوت که وقایع عجیب قبلی به واسطه فرار از فرم های زندگی روزمره و تن ندادن به نظم موجود شکل می گرفت و وقایع عجیب و غریب امروز همگی ناشی از زندگی در قالب فرم های متدوال بود.
پی نوشت بعدی: استیمر زنگ زد، دارد می آید که برویم پارک نیاوران. امروز واقعا روز خوبی است.
پی نوشت آخر: لودویگ بالاخره برای بلاگ یه کاری کرد. عکس بالا حاصل تلاش لودویگ است.

پی نوشت بعد از آخر: سوپ لودویگ علی رغم این که هنوز هم شبیه سوپ نیست، خوشمزه است. لودویگ معتقد است بحران فرمال سوپ ناشی از فقدان هویچ است، من هم با او موافقم.

۲ نظر:

  1. سوپ و آشپزی یکی از علایق من ،همیشه دوست داشتم برای کسایی که نسبت بهشون احساس تعلق خاطر دارم آشپزی کنم البته اگه بخوام راستشو بگم دلیل این علاقه برمی گرده به همون روزایی که فاتح جهان بودیم بزرگترا رو یه پیچش کوچیک میدادیم و شیرجه به سمت آشپز خانه . ساعت 2 شب سانس دوم شام درست کردن و خوردن ما شروع میشد . . . . .
    اما دقیقا همون زمانی که هرتزوگ توی پارک نیاورون چای دارچین میخوردی و زیر آسمون بارونی شهر قدم میزدی یکی بود که آرزوی بیرون زدن از خونه رو داشت و بازم چون از قشر ضعیف این شهر بود می بایست زیر آسمون لحافش بارها و بارها سناریوی تکراری زندگیش رو مرور کنه تابفهم بالاخره کجا منفعل بوده که امروز کارش به این همه تحقیر و تنهایی و تنهایی و تنهایی رسیده به قولی تنهایی عریان که مگه نه انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود ، توان دوست داشتن و دوست داشته شدن و این حرفا .
    دیشب که گذشت امروز هم که دل خوش کردیم به یک روز جدید تمامش با دلتنگی و زنده یاد کردن مرده های عزیزی بود که روزی تمام دارایی ما پاپتی های خسته و بیمار بودند.
    ولی هرچی فکر میکنم یادم میاد که جداً سوپ بدون هویج جا نمیوفته و لودویگ یا بهتر بگم مادر مهربون و هواس جمع شما به زندگی حق داشته راستی به مرد مردستان مولد ایتالی هم سلام میکنم خوش تیپ خوشحال شهر .
    راستی یکی دیکه از بچه های این شهر بی در و پیکر هم تاحدودی ریجکت شده و همسر گرام رو با یکی از دختر های به ظاهر زیبای شرکتشون در آغوش هم ( البته بعداز تعقیب و گریز ) یافته این هم یه داوطلب دیگه برای انجمنی که گفتی کلاً دخترای خوکی دارند غوغا میکنند و یکی پس از دیگری پا به زندگی های جدیدی میزارن فکر کنم من هم باید یک تکانی به این هیکل گندم بدم و وارد یک زندگی مشترک بشم

    پاسخحذف
  2. - پست فوق العاده اي شده :)
    - متن دو تا جمله‌ي كليدي داره: «فکر می کنم هنوز برگها بخشی از درخت هستند» و كمي پايين‌تر «احساس رنج دائمی و البته حسی مبتنی بر این که طرد کننده باز خواهد گشت».
    - توصيفي كه از بوروكرات‌هاي اين نسل شده به حق توصيف زيباييه.
    - صداقت هرتزوگ با خودش در آن‌چه درونش ميگذره و البته بيان كردنش براي خواننده دلنشينه.
    - چرا هرتزوگ پيشقدم نميشه و چاي دارچيني رو بهانه نميكنه براي ديدن استيمر؟!
    - طردشدگان را به NGO چه نياز؟!
    - از اينكه لودويگ برگشته خوشحالم!!

    پاسخحذف