۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

بالا، بالا، بالاتر


شب است. هرتزوگ از قرار بازمی گردد، بی قرار. هرتزوگ فردا مسافر است. مقصد بندر عباس، ساعت حرکت: 14:15. شب است، ساعت 12 ناگهان سرو کله استیمر پیدا می شود. به قصد چای دارچین همیشگی راهی پارک نیاوران می شویم. استیم حالش دست خودش نیست، استیم در دنیای دیگری سیر می کند. هرتزوگ هم که بی قرار است. استیمر ناگهان ایده ای طرح می کند. هرتزوگ پایه ای بریم شمال؟. هرتزوگ اول می خواهد درنگ کند، کمی بیاندیشد؛ اما ناگهان بی خیال اندیشیدن می شود. بی خیال زمان و مکان و مسافرت فردا. استیم وقتی چیزی بخواهد محال است رد کنم. نیم ساعت بعد به اتفاق آلتوسر در جاده هراز به سمت مقصدی نامعلوم در حرکتیم.



هرتزوگ آنقدر حالش خوب است که در صندلی عقب علی رغم درد شدید زانوها آرام آرام خوابش می برد. هرتزوگ راحت می خوابد و از شیشه عقب ماشین به آسمان نگاه می کند. از صندلی عقب در حالت خمیده که به آسمان نگاه می کنی ، یک قاب در حال حرکت می بینی که فریم فریم آسمان را از سر می گذراند. از صندلی عقب در حالت دراز کش که به آسمان نگاه می کنی تو می شوی محور جهان و آسمان با همه ستاره هایش رقص کنان از پیش چشمانت عبور می کند. هرتزوگ سرش را که بلند می کند خودش را در میان کوههایی می بیند که از برف سفید شده اند. سفید سفید. انعکاس نور مهتاب روی برف ها و بازی سایه ها باعث می شود که هرتزوگ فکر کند که دارد خواب می بیند.



کمی جلوتر، مه می زند توی جاده. همه جا مبهم، چشم چشم را نمی بیند. استیم آرام تر از همیشه رانندگی می کند. آرام آرام روی مه ها می لغزیم. هرتزوگ می خوابد و بیدار که می شود رسیده ایم به آمل. هیچ وقت نفهمیدم که به آمل که می رسیم بعدش چه غلطی باید بکنیم. از مرد عابر کنار خیابان می پرسیم: دریا؟ عابر هم با دست می گوید مستقیم. ما هم مثل تشنه های قحطی زده خط جاده را می گیریم و می گیریم و می رویم. آخرش به دریا می رسیم. باران می بارد. باران می بارد و می بارد و می بارد. دریا موج است. موج ها خروشانند اما به ساحل که می رسنند مثل فرش پهن می شوند جلوی پاهایمان. دریا مهربان است. با این که هوا بارانی است، با این که هوا سرد است، با این که استخوانهایم از فرط سرما یخ زده اند، هیچ کس حاضر نیست توی ماشین بنشیند. همه زده اند بیرون. هرتزوگ به ساحل که می رسد کرم قدم زدنش می گیرد. چشم که بر هم می زنم می بینم استیم و آلتوسر تبدیل شده اند به دو تا نقطه کوچک.



به هوای کله پاچه و البته از فرط خیس شدن می رویم داخل ماشین. ماشین گرم است، گرممان می کند. بالاخره یک کله پاچه ای کثیف را توی یکی از خیابان های فریدون کنار پیدا می کنیم. کله پاچه ای به غایت کثیف است، با این حال ما کرم کله پاچه مان گرفته است. آلتوسر خودش را خف می کند. آلتوسز پاچه می خورد، زبان می خورد، بناگوش می خورد و هی می خورد. هرتزوگ بناگوش می خورد و چشم. استیم هم به بناگوشش رضایت می دهد. ساعت تازه 5:15 دقیق صبح است و ما کلی وقت داریم تا 6 که موعد برگشتنمان است.



دوباره برمی گردیم به ساحل. این بار دیگر باران نمی آید. هوا کمی صاف شده و مهتاب قرص کامل است. دوباره هرتزوگ دویانه قدم زنی اش را شروع می کند. دور اول که تمام می شود آلتوسر و استیم می آیند پایین. روبرو که نگاه می کنی، وسط دریا با نور مهتاب روشن شده است. همه جای دریا تاریک است، اما این جا این نقطه که از نور مهتاب روشن تر است می خروشد. موجهای این قسمت انگار دیوانه ترند. خیلی دیوانه تر. موج ها می زنند و می زنند، می رقصند و می رقصند و می چرخند و می چرخند و هرتزوگ همین جور خیره خیره نگاه می کند.



ناگهان آلتوسر فرامی خواندمان. مثل گروه های سرود مدرسه به خط می ایستیم جلوی دریا. انگار دریا می نوازد و ما باید جواب آواز بدهیم. خیره خیره نگاه می کنیم. ساعت 5:30 صبح است، هنوز از خورشید خبری نیست. هنوز از آدم ها، ماشینها و صداها و مزاحمت ها خبری نیست. مهتاب جلوه گری می کند و دریا می خروشد و گروه سرود سه نفره ما شروع می کند به خواندن. سر اومد زمستون ... می خوانیم می خوانیم و گم می شویم در رقص موج ها و مهتاب ...



بعد از سراومدن زمستون نوبت به سرود ملی هرتزوگ و استیم می رسد ... شد خزان گلشن آشنایی ... هرتزوگ و استیم بارها و بارها در خیابان، توی ماشین، در خانه های مختلف خوانده اند و خوانده اند. هر اتفاقی هم که افتاده باشد، هر بلایی هم که نازل شده باشد، هر خوشحالی ای هم که حادث شده باشد، بازهم این سرود خوانده می شود و خوانده می شود ...



سرودها که تمام می شود، وقت ما هم تمام شده است. سوار می شویم به قصد برگشتن. دیگر از کسی آدرس نمی پرسیم، سرمان را می اندازیم پایین و گورمان را گم می کنیم. می رویم و می رویم و بعد از گذشتن از شهرها دوباره می رسیم به کوه های سفید. هرتزوگ خواب و بیدار است و استیم همچنان مثل یک گرگ گرسنه می راند و می راند. استیم می بردمان بالا، بالا و هی بالاتر. تمام راه آلتوسر که در صندلی عقب ولو شده است، خر خر می کند. آن قدر خرخر آلتوسر عجیب و غریب است که استیم فکر می کند صدای جیر جیر از اتاق ماشین است، یا چیزی شبیه این. اما نه خود آلتوسر است که مثل یک لوکوموتیو همین جور خرخر می کند.



همین جور می آییم و می آییم، کوه های سفید را پشت سر می گذاریم و دوباره تهران این فاحشه پیر سر راهمان سبز می شود. از کار خودمان خوشمان آمده است. یقینمان شده که دیوانه ایم و از یقین سرخوشانه نعره می کشیم. می گذریم و پشت سر می گذاریم خیابان های شلوغ شهر را.



دو ساعت بعد از رسیدن هرتزوگ دوباره عازم سفری دیگر است. سفر شمالی شب قبل با یک سفر چند روزه به جنوب ایران ادامه می یابد. شمال و جنوب ایران را به هم می دوزم. ولی این بار در این شهر بهانه ای برای بازگشتن هست، بهانه ای که به ریسک اش می ارزد.


پی نوشت: عکس فوق مربوط به مراسم عروسی در جزیره قشم است. عکاس: عباس، الف.

۳ نظر:

  1. ووووووووووااااااااااااااااااااااااااااااااای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی


    چه انسانهای خوشبختیییییییییییییییییییییییییییی هستین شما ها


    از دستهای گرم تو
    کودکان توأمان آغوش خویش
    سخنها می توان گفت
    غم نان اگر بگذارد
    ٍ***
    نغمه در نغمه در افکنده
    ای مسیح مادر ای خورشید
    از مهربانی بی دریغ جانت
    با چنگ تمامی ناپذیر تو سرود ها می توانم کرد
    غم نان اگر بگذارد

    پاسخحذف
  2. بابا بذار بِرِشی معتادددددددددددد
    بعدش بیا راپورت بده !!!!
    ولی خوش گذشته ها ...
    جای ما خالی بریم زیر تگرگ های نیم کیلویی !!!

    پاسخحذف
  3. نوشته‌ي مواجي بود. خواننده رو با خودش برد به عمق لحظه‌هاي ناب سرمستي.
    كي روي اين دو تا موج سنگ پرتاب كرده؟؟ «هیچ وقت نفهمیدم که به آمل که می رسیم بعدش چه غلطی باید بکنیم.» و «سرمان را می اندازیم پایین و گورمان را گم می کنیم»

    پاسخحذف