۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

یک روز معمولی


صبح که از خواب پا می شوم؛ این جمله وقتی می نشینم پای نوشتن اولین جمله ای است که به ذهنم می رسد. هیچ وقت خوابهایم یادم نمی مانند و آغاز نوشته اغلب با آغاز صبح یکی می شود. صبح که از خواب بیدار می شوم کسی خانه نیست. هیچ کس و این یعنی برای ساعاتی نه از غرزدن های لودویگ درباره سیگار و ظرفا و غذا خبری است و نه از هایپر اکتیویته جک که مثل تشعتشع رادیو اکتیو اورانیوم غنی شده همه چیز را به هم می ریزد. تصمیم می گیرم برای خودم چای درست کنم اما می روم سر یخچال؛ تصمیم عوض می شود. انتخاب بعدی کورن فلکس است. در یخچال را باز می کنم، جعبه شیر را بر می دارم و وقتی مطمئن می شوم که شیر به اندازه کافی هست، بی خیال کرن فلکس می شوم، از جعبه بیسکویتی که اصلا نمی فهمم چرا همیشه توسط لودویگ در یخچال حبس می شود یک بیسکویت کرم دار پرتقالی برمی دارم و با آب می خورم. همه این مراسم آیینی هم برای این است که بتوانم سیگار دم صبحم را با وجدانی آسوده بکشم.
لودویگ بر خلاف معمول صلاه ظهر سروکله اش پیدا می شود. من هم که فکر می کنم قلمروام مورد حمله قرار گرفته به سرعت خانه را ترک می کنم. روی آخرین پله پل عابر مقابل دانشکده هستم که برای چندمین بار در روزهای اخیر دختری را می بینم که نمی شناسمش اما دیدنش اذیتم می کند، سریع میزنم توی دانشکده. پیچ اول را رد می کنم، در love street خبری از زوج های جوان نیست . پیچ دوم را رد می کنم می رسم به back yard street، اینجا هم خبری نیست. پیچ سوم را هم رد می کنم و می رسم به پشت. اینجا هم توسط گروهک های متجاوز فتح شده و من مثل یک شکست خورده با تانی و البته بی تفاوتی ساختگی همه شکست خوردگان عالم انگار نه انگار که برای نشستن آمده ام از کنار قلمرو فتح شده رد می شوم و می پیچم به سمت بالا. این بار در Love street وسط گلها دو نفر حضور دارند سرم را می اندازم پایین انگار که نمی بینمشان. به خیابان اصلی نرسیده ام که می بینم دختر مذکوردر حال ورود به حیاط است. دوباره مضطرب می شوم، نمی فهمم چرا حضور این آدم آزارم می دهد. سریع دور می شوم. ساندویچم را خورده ام و در حال خروج از بوفه ام که دوباره همان دختر وارد بوفه می شود این بار دیگر عاصی می شوم و از uni می زنم بیرون. هنوز نمی فهمم چرا حضور کسی که هیچ شناختی ازش ندارم مضطربم می کند. و البته باز نمی فهمم در روزی که هیچ کس دانشکده نیست چرا آدمی که حضورش این قدر آزارم می دهد همه جا هست.
شب، خارجی، پارک جمشیدیه، وسط بارون. استیمر امشب می آید سراغ ما در دفتر بلدیه. می زنیم بیرون. رییس ما عجله دارد و اصرار می کند که استیمر از ورود ممنوع عبور کند، استیمر هم مقاومت می کند. رئیس ما تعجب می کند. رئیس ما فکر می کند که ماها که کمی روشنفکر و کمی خل و چل هستیم قانون برایمان هیچ اهمیتی ندارد. رییس مان گیج می شود و به استیمر می گوید ما توی رفقای هرتزوگ تا حالا آدم منظم ندیده بودیم. رییسمان را که پیاده می کنیم، سر از یکتا درمی آوریم. دلمان هوس سوپ کرده است، اما توی دهه 40 چیزی جز ترکیب خوراک لوبیا با عدسی گیرمان نمی آید. فکر کن وسط چیزی که قرار است سوپ باشد کلی ماکارونی و لوبیای قرمز هست. تازه می فهمیم در دهه 40 توی طهرون معنای سوپ چه بوده است.
با استیمر به قصد پارک نیاورون راه می افتیم. اما یک هو گم می شویم توی کوچه پس کوچه های الهیه. باران شر شر می بارد و برگها را از شاخه ها می کند. برگها زیر باران رقص کنان می آیند ومی آیند و روی زمین آرام می گیرند. ما رسما گم می شویم. آن قدر می رویم و می رویم تا می رسیم به یک درخت وسط یک خیابان 6 متری. استمیر به درخت که می رسد کاملا متقوف می شود. مثل این که به یک نماد مقدس رسیده باشد. استیمر درخت رامی شناسد و ما ناگهان پیدا می شویم.
در سکانس بعدی در حالی که با استیمر به قصد چای دارچین راهی پارک نیاوران هستیم ناگهان از پارک جمشیدیه سر در می آوریم. استیمر وسط آن باران وحشتناک ما را می برد پارک جمشیدیه. استیمر امشب کم حرف می زند. زیر باران سنگین ما را می برد و می برد وسط جمشیدیه. در شات بعدی ما توی بالکن رستوران ایستاده ایم و استیمر بدون آن که خودش بداند خاطره تعریف می کند. 2-0 به نفع استیمر، من هیچ خاطره ای از این جا ندارم.
در راه برگشتیم، توی پیاده رو جمشیدیه یک موجی هست که وسطش یک آقا با یک خانم چادری زیر یک چتر به شکل خیلی رمانتیکی در حال قدم زدنند. من کرم عکس گرفتنم می گیرد، استیمر می گوید نگیر شاید دوست نداشته باشند. من کار خودم را می کنم. از کنارشان که رد می شویم استیمر سلقمه ای به من می زند و می گوید حالا باید بگیری. من برمی گردم و عکس بالا گرفته می شود.
باران همچنان می بارد، شهر خلوط است؛ نه از مهیب خاطره خبری است و نه از نگرانی برای فردا. به خانه که می رسم خانه سوت و کور است. ساعت نزدیک 1 است. به سمت اتاق که می روم آن دوردورها لودویگ زیر نور بسیار خفیف لپ تاپ در حال محو شدن است. حس می کنم لودیوگ برای تشخص یافتن خانه، حاضر است حضور خود را هم انکار کند.
دلم فیلم اکشن می خواهد، بسیار.

۴ نظر:

  1. هرتزوک عزیز خلوت نه خلوط

    پاسخحذف
  2. - جمله‌ي اول بدون كاما جمله‌ي جالبي ميشه.
    - باران يعني همين الآن. يعني نه مهيب خاطرات گذشته و نه نگراني فردا.
    - عجب عكسي!!

    پاسخحذف
  3. حالم از این همه خود بزرگ بینی توامان با عقده حقارتت به هم می خوره

    پاسخحذف
  4. این همه تنفرت از کجا نشات گرفته ؟

    پاسخحذف