۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

شیء، خاطره و فراموشی

هرتزوگ سخت مشغول زندگی است. سفر، رابطه هایی که ساخته می شوند و رابطه هایی که تمام می شوند، تدریس، پروژه و تحصیل. هرتزوگ دوباره انرژی آتشفشانی اش را بازمی یابد و می شود همان کرگدن قدرتمندی که با سری به پایین و بی توجه به موانع روبرو، هرچقدر هم که بزرگ باشند، پیش می تازد.
به رابطه خاطرات و اشیا فکر می کنم. به این فکر می کنم که تا وقتی کسی را دوست داریم، اشیائی که به نوعی به او ارتباط پیدا می کنند برایمان عزیز است و وقتی دیگر علاقه ای وجود ندارد این اشیاء دقیقا به شی تبدیل می شوند؛ تجربه من با اشیا به جای مانده از رابطه با مادلین مثل بقیه تجربه ها کمی غریب است. اشیائی که به نوعی خاطره مادلین را زنده می کردند تک تک از من دور شدند. اولینشان حلقه ازدواج بود. بعد از جدایی از مادلین در چمدانی که همه زندگیم را در خود جای داده بود مهم ترین شیئی که او را به خاطرم می آورد یک حلقه پلاتینی بود. یادم می آید که همیشه وقتی این حلقه را در انگشت دست چپم می انداختم حس خوبی داشتم. موقعی که حلقه در دستم نبود به سختی می توانستم چیزی بنویسم. تمام روز حلقه را در دست داشتم. وقتی می خواستم با چیزی بازی کنم اولین گزینه حلقه بود. حلقه را در انگشتم می چرخاندم، گاه حلقه را در می آوردم و مثل یک توپ کوچولو بین دو دستم بازی می دادم. شب ها موقع خواب گاه فراموش می کردم که حلقه در دستم است، گاهی هم از روی علاقه حلقه را از انگشتم بیرون نمی آوردم. یادم می آید موقع خرید حلقه به واسطه مشغله زیاد من حضور نداشتم و حلقه کاملا بنا به سلیقه مادلین خریده شده بود.
روز جدایی، یعنی همان روزی که در دفتر ازدواج حاضر شدیم، همان روزی که مالکوم ایکس با من آمد، حلقه را با خود بردم که به مادلین برگردانم. دلم می خواست با تمام شدن همه چیز از شر این تکه فلز سرد که مادلین و تمام آن سه سال را به خاطرم می آورد راحت شوم. بعد از پایان مراسم اداری دفتردار ما را به بیرون مشایعت کرد و مادلین را نگه داشت تا توضیحات مربوط به عِده و سایر مسایل مرتبط را برایش توضیح دهد. از دفتر که آمدیم بیرون هنوز توی جیبم با حلقه بازی می کردم. همه چیز واقعا تمام شده بود، می خواستم حلقه را به خود مادلین تحویل دهم، اما به خاطر اصرار ماکوم ایکس محل را ترک کردیم و من دیگر مادلین را ندیدم.
حلقه همچنان پیش من باقی مانده بود. حلقه را در جعبه سیاهی پنهان کردم. دلم نمی خواست چشمم به حلقه بیفتد. خط خطی های روی حلقه آزارم می داد. این ماجرا گذشت تا بعد از خروج از خانه وودی و مستقر شدن در خانه جدید به شکل اتفاقی دوباره در جعبه را باز کردم. حلقه دیگر نه تنها برایم خوشایند نبود، بلکه آزارم می داد. دلم می خواست حلقه دیگر نباشد. دلم می خواست یک جوری این حلقه از زندگیم برود بیرون، جایی که دیگر نبینمش.
یادم می آید در شرایط سخت مالی، به اصرار استمیر یک بار تصمیم گرفتم حلقه را بفروشم. با ترس و لرز و با تردید بسیار مثل کسی که انگار حلقه را دزدیده است، راه افتادم. با ترس و لرز وارد مغازه ها می شدم، قیمت حلقه را درآوردم، پول کمی نبود. اما ترسیدم حلقه را بفروشم، حس خوبی نداشتم. از مرکز خرید و فروش جواهر زدم بیرون. مثل راسکولنیکوف بعد از کشتن آن پشه معروف احساس گناه داشتم.
این ماجرا گذشت، آنقدر از این وضع حالم بد شده بود که شلواری را که حلقه در جیبش بود مدتها نپوشیدم. حلقه همچنان در جیب شلوار مانده بود. یک روز که دیگر حلقه را فراموش کرده بودم شلوارم را به همراه بقیه لباسها بردم خشکشویی. همیشه قبل از بردن لباسها جیب هایشان را چک می کردم، اما این بار بی توجه لباسها را بردم. مدت ها بعد دوباره به یاد حلقه افتادم اما هرچه گشتم اثری از حلقه نبود. حلقه رفته بود، بی سرو صدا از شرش خلاص شده بودم.
تجربه فرار کردن اشیا در قشم دوباره تکرار شد. این بار نوبت آخرین شیء و تقریبا آخرین خاطره مشترک من با مادلین بود که از من جدا شود. یادم می آید آخرین روزهای زندگی من و مادلین بود، مادلین مدتی بود که موقع فیلم دیدن نمی تواست زیرنویس ها را بخواند و من مطمئن بودم که چشم هایش ضعیف شده است. منتظر بودم تا در یک وضعیت مناسب مالی با هم برویم دکتر و برایش عینک بخرم. بالاخره پولی به دستم رسید و با اشتیاق وقت گرفتم و با هم رفتیم دکتر. بعد هم رفتیم عینک فروشی ای که عموی مادلین معرفی کرده بود. هر جفتمان عینک خریدیم. این عینک آخرین خرید مشترک من و مادلین و چیزی بود که بعد از جدا شدن از مادلین همیشه همراه من بود. در تمام این مدت اصلا فراموش کرده بودم که مادلین با این شی ارتباط مستقیمی دارد. آخرین روز سفر قشم سوار جت اسکی شدیم. وسط دریا سرخوشانه مشغول سواری بودیم که ناگهان همراهم که راننده هم بود شروع کردن به چرخ زدن، دور دوم با سرعت بیشتری در حال چرخیدن بودیم که ناگهان دیدیم پرت شده ایم وسط دریا. جت اسکی کمی آن طرف تر روی آب ایستاده بود و ما شاد و خندان وسط آب از فرط هیجان دچار شک شده بودیم. بالاخره بعد از چندین بار تقلا و افتادن های مکرر از جت اسکی، قایق نجاتی آمد و دوست ما را با خود برد. من ماندم، هیکلی سرتاپا خیس و یک وسیله تندرو. همین جور با سرعت می رفتم، یخ زده بودم اما همین طور دور می شدم و دور می شدم. بعد از این که به حد ارضای حس گم و گور شدن دور شدم شروع کردم به دور زدن وقتی عمود به ساحل بودم جز چند نقطه رنگین در دوردست هیچ چیز نمی دیدم. انگار چشمهایم بینایی شان را از دست داده بودند. ناخودآگاه دستم را بالا آوردم که عینکم را جابه جا کنم، هر چقدر دستم را به شقیقه هایم مالیدم اثری از دسته عینک نبود. دستم را بردم جلوی چشمهام با انگشتانم چشمهایم را لمس کردم ولی اثری از شیشه نبود. آخرین خاطره مادلین افتاده بود در خلیج فارس و دیگر هیچ شی ای وجود نداشت که هرتزوگ را به یاد مادلین بیاندازد.
هرتزوگ که کمی خرافاتی هم هست بعد از دور شدن آخرین شی خیلی خوشحال می شود. انگار مطمئن شده است که مادلین و همه خاطرات و اشیاء مربوط به او از زندگی اش بیرون رفته اند.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

بالا، بالا، بالاتر


شب است. هرتزوگ از قرار بازمی گردد، بی قرار. هرتزوگ فردا مسافر است. مقصد بندر عباس، ساعت حرکت: 14:15. شب است، ساعت 12 ناگهان سرو کله استیمر پیدا می شود. به قصد چای دارچین همیشگی راهی پارک نیاوران می شویم. استیم حالش دست خودش نیست، استیم در دنیای دیگری سیر می کند. هرتزوگ هم که بی قرار است. استیمر ناگهان ایده ای طرح می کند. هرتزوگ پایه ای بریم شمال؟. هرتزوگ اول می خواهد درنگ کند، کمی بیاندیشد؛ اما ناگهان بی خیال اندیشیدن می شود. بی خیال زمان و مکان و مسافرت فردا. استیم وقتی چیزی بخواهد محال است رد کنم. نیم ساعت بعد به اتفاق آلتوسر در جاده هراز به سمت مقصدی نامعلوم در حرکتیم.



هرتزوگ آنقدر حالش خوب است که در صندلی عقب علی رغم درد شدید زانوها آرام آرام خوابش می برد. هرتزوگ راحت می خوابد و از شیشه عقب ماشین به آسمان نگاه می کند. از صندلی عقب در حالت خمیده که به آسمان نگاه می کنی ، یک قاب در حال حرکت می بینی که فریم فریم آسمان را از سر می گذراند. از صندلی عقب در حالت دراز کش که به آسمان نگاه می کنی تو می شوی محور جهان و آسمان با همه ستاره هایش رقص کنان از پیش چشمانت عبور می کند. هرتزوگ سرش را که بلند می کند خودش را در میان کوههایی می بیند که از برف سفید شده اند. سفید سفید. انعکاس نور مهتاب روی برف ها و بازی سایه ها باعث می شود که هرتزوگ فکر کند که دارد خواب می بیند.



کمی جلوتر، مه می زند توی جاده. همه جا مبهم، چشم چشم را نمی بیند. استیم آرام تر از همیشه رانندگی می کند. آرام آرام روی مه ها می لغزیم. هرتزوگ می خوابد و بیدار که می شود رسیده ایم به آمل. هیچ وقت نفهمیدم که به آمل که می رسیم بعدش چه غلطی باید بکنیم. از مرد عابر کنار خیابان می پرسیم: دریا؟ عابر هم با دست می گوید مستقیم. ما هم مثل تشنه های قحطی زده خط جاده را می گیریم و می گیریم و می رویم. آخرش به دریا می رسیم. باران می بارد. باران می بارد و می بارد و می بارد. دریا موج است. موج ها خروشانند اما به ساحل که می رسنند مثل فرش پهن می شوند جلوی پاهایمان. دریا مهربان است. با این که هوا بارانی است، با این که هوا سرد است، با این که استخوانهایم از فرط سرما یخ زده اند، هیچ کس حاضر نیست توی ماشین بنشیند. همه زده اند بیرون. هرتزوگ به ساحل که می رسد کرم قدم زدنش می گیرد. چشم که بر هم می زنم می بینم استیم و آلتوسر تبدیل شده اند به دو تا نقطه کوچک.



به هوای کله پاچه و البته از فرط خیس شدن می رویم داخل ماشین. ماشین گرم است، گرممان می کند. بالاخره یک کله پاچه ای کثیف را توی یکی از خیابان های فریدون کنار پیدا می کنیم. کله پاچه ای به غایت کثیف است، با این حال ما کرم کله پاچه مان گرفته است. آلتوسر خودش را خف می کند. آلتوسز پاچه می خورد، زبان می خورد، بناگوش می خورد و هی می خورد. هرتزوگ بناگوش می خورد و چشم. استیم هم به بناگوشش رضایت می دهد. ساعت تازه 5:15 دقیق صبح است و ما کلی وقت داریم تا 6 که موعد برگشتنمان است.



دوباره برمی گردیم به ساحل. این بار دیگر باران نمی آید. هوا کمی صاف شده و مهتاب قرص کامل است. دوباره هرتزوگ دویانه قدم زنی اش را شروع می کند. دور اول که تمام می شود آلتوسر و استیم می آیند پایین. روبرو که نگاه می کنی، وسط دریا با نور مهتاب روشن شده است. همه جای دریا تاریک است، اما این جا این نقطه که از نور مهتاب روشن تر است می خروشد. موجهای این قسمت انگار دیوانه ترند. خیلی دیوانه تر. موج ها می زنند و می زنند، می رقصند و می رقصند و می چرخند و می چرخند و هرتزوگ همین جور خیره خیره نگاه می کند.



ناگهان آلتوسر فرامی خواندمان. مثل گروه های سرود مدرسه به خط می ایستیم جلوی دریا. انگار دریا می نوازد و ما باید جواب آواز بدهیم. خیره خیره نگاه می کنیم. ساعت 5:30 صبح است، هنوز از خورشید خبری نیست. هنوز از آدم ها، ماشینها و صداها و مزاحمت ها خبری نیست. مهتاب جلوه گری می کند و دریا می خروشد و گروه سرود سه نفره ما شروع می کند به خواندن. سر اومد زمستون ... می خوانیم می خوانیم و گم می شویم در رقص موج ها و مهتاب ...



بعد از سراومدن زمستون نوبت به سرود ملی هرتزوگ و استیم می رسد ... شد خزان گلشن آشنایی ... هرتزوگ و استیم بارها و بارها در خیابان، توی ماشین، در خانه های مختلف خوانده اند و خوانده اند. هر اتفاقی هم که افتاده باشد، هر بلایی هم که نازل شده باشد، هر خوشحالی ای هم که حادث شده باشد، بازهم این سرود خوانده می شود و خوانده می شود ...



سرودها که تمام می شود، وقت ما هم تمام شده است. سوار می شویم به قصد برگشتن. دیگر از کسی آدرس نمی پرسیم، سرمان را می اندازیم پایین و گورمان را گم می کنیم. می رویم و می رویم و بعد از گذشتن از شهرها دوباره می رسیم به کوه های سفید. هرتزوگ خواب و بیدار است و استیم همچنان مثل یک گرگ گرسنه می راند و می راند. استیم می بردمان بالا، بالا و هی بالاتر. تمام راه آلتوسر که در صندلی عقب ولو شده است، خر خر می کند. آن قدر خرخر آلتوسر عجیب و غریب است که استیم فکر می کند صدای جیر جیر از اتاق ماشین است، یا چیزی شبیه این. اما نه خود آلتوسر است که مثل یک لوکوموتیو همین جور خرخر می کند.



همین جور می آییم و می آییم، کوه های سفید را پشت سر می گذاریم و دوباره تهران این فاحشه پیر سر راهمان سبز می شود. از کار خودمان خوشمان آمده است. یقینمان شده که دیوانه ایم و از یقین سرخوشانه نعره می کشیم. می گذریم و پشت سر می گذاریم خیابان های شلوغ شهر را.



دو ساعت بعد از رسیدن هرتزوگ دوباره عازم سفری دیگر است. سفر شمالی شب قبل با یک سفر چند روزه به جنوب ایران ادامه می یابد. شمال و جنوب ایران را به هم می دوزم. ولی این بار در این شهر بهانه ای برای بازگشتن هست، بهانه ای که به ریسک اش می ارزد.


پی نوشت: عکس فوق مربوط به مراسم عروسی در جزیره قشم است. عکاس: عباس، الف.