۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

کوارتت ایرانی

صبح هرتزوگ بیدار می شود، قصدم این است که بعد از جلسه بروم سر کار. جلسه را با نیم ساعت تاخیر می روم. حرفی برای گفتن ندارم. بحث بر سر اساسنامه است. هر گروهی باید برای خودش اساسنامه ای بنویسد، اول کار است و همه خوشحال اند. باورم نمی شود در میان این همه آشوب، در حالی که دیشب از نگرانی امروز خوابم نبرده است، در میان جلسه ای حاضرم که می خواهد برای گروهی اساسنامه ای بنویسد و بعد این اساسنامه باید اهداف بلند مدت برای خودش تعریف کند. بلند مدت یعنی چقدر ؟ یک ماه، شاید دو ماه حداکثر سه ماه. این جا صحبت برنامه سال آینده است و سال آینده برای هرتزوگ یعنی خیلی، خیلی زیاد. یعنی دانشگاه اینقدر دوام خواهد آورد که ما بتوانیم برای سال آینده مان برنامه ریزی کنیم ؟
طبق معمول بنا به دلایلی که هیچ کدامشان شبیه دلیل نیستند، به جای رفتن به محل کار سر از خانه درمی آورم قبل از ورود زنگ می زنم. کسی در را باز نمی کند. مطمئن می شوم که کسی خانه نیست. پله ها را می آیم بالا، کفش ها جلوی در ردیف اند. زنگ می زنم، لودویگ طبق معمول در را باز می کند. لودویگ همیشه یک چیز سفید به تن دارد. حتی وقتی دو تا چیز می پوشد، حتما یکی از چیزها سفید است. در را که باز می کند با صحنه عجیبی مواجه می شوم. فردریک و جک مثل لوکوموتیو دود می کنند و لودویگ با رویی گشوده در میان جمع، غرقه در دود نشسته و اصلا غر نمی زند، یکه می خورم.
چهار نفری نشسته ایم و آنقدر دود می کنیم که خانه یوسف آباد سرفه اش می گیرد، بچه ها دوره نشسته اند. مدت هاست که تجربه گفتگوی چند نفری حول یک موضوع با حضور و مشارکت تمام اعضا را تجربه نکرده ایم. خوشحال می شوم، احساس می کنم عضوی از یک جمع هستم. موضوع محدود کردن دسترسی فردریک به اینترنت است. تصور کنید که یک نفر انسان که اسمش فردریک است در هر لحظه از شبانه روز که از مقابلش عبور می کنی همه اش نشسته جلوی لپ تاپ و همین طور روی کیبورد رژه می رود. جک طبق معمول طعمه اش را پیدا کرده و می تازد. لوودویگ مهربان تر از همیشه شده و به محض این که بحث به سایش لبه ها می کشد طرفین را به آرامش دعوت می کند، هرتزوگ هم طبق معمول Aggressive است. بحث نهایتا به نتیجه نمی رسد. فردریک دست و پا می زند تا به ما نشان دهد که سبک زندگی ما هم به اندازه سبک زندگی او روی مخ است. به من می گوید که تو اصلا خونه نیستی، وقتی هم که هستی سرت رو می اندازی پایین می ری توی اتاقت و همه اش پای چتی. یادم نیست به جک چی گفت. کلا فردریک که سمبل عدم واکنش و بی تفاوتیه این بار کمی حمله می کرد. وسط دعوا از دهنم می پره که فردریک تو نگاه ابزاری به خونه داری. فردریک همه حرفهایم را ول می کند و می چسبد به همین نگاه ابزاری، من هم دست و پا می زنم که طبق معمول گندی رو که زده ام جمع کنم. نهایتا همان موضع خنثی و احمقانه همیشگی حاکم می شود؛ فردریک ما برای تو نگرانیم و برای خودت می گوییم که این کار رو نکنی. با این جمله و با انکار همه صداها این کوارتت خاموش می شود.
کافه ها، خیابان ها و پیاده روهای این شهر این روزها بهترین جای جهانند. روی صندلی نشسته ای، کافه خالی خالی است و تو بی خیال هر خیالی محو می شوی در چشم هایی که نگاهت می کنند.
خیلی چیزها تکرار می شوند. یعنی آدم بعضی وقت ها خودش خودش را تکرار می کند، اما بعضی مواقع یک چیزهایی در مواجهه با تو تکرار می شوند. سارافون آبی با گلهای ریز سفید یکی از این تکرارهاست. تکرار دیگر تکه ای از یک دیالوگ است که خیلی مرا به یاد یک دیالوگ دیگر می اندازد.
- س.ف: هرتزوگ خیلی حس قوی ای دارد. (قریب به مضمون)
- هرتزوگ: آره من به حسم خیلی اعتماد دارم.
- س.ف: بعضی وقتها بهتره آدم به حسش اعتماد نکنه.

۲ نظر:

  1. اساسنامه برای کجا ؟؟

    هفته پیش یه دونه احمقانه اش رو ما نوشتیم می خوای بیارم برات تا حرف برای گفتن داشته باشی .


    حس آدما برای تلطیف روح و روان آدم/ اگه می خوای آروم بشی بش اعتماد کن /البته بعضی وقتا این حس آنچانان بت دروغ میگه که کم میاری

    پاسخحذف
  2. تكرار انگار در ذات زندگيست. منتها هيچ چيزي تكرار پذير نيست.

    پاسخحذف