۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

مرثیه‌ای برای لودویگ

  • بالاخره لودویگ به اراک رفت؛ برای همیشه. با رفتن لودویگ بسیاری چیزها در خانه یوسف‌آباد تغییر کرده است. هنوز از اسلاوی جوان خبری نیست، و من و جک در دنیای دونفره‌ای که به ندرت در خانه یوسف‌آباد فراهم می‌شود مشغول بازی Fifa 09 هستیم. مدت‌هاست عصر شلم به سر آمده و زمانه زمانه بازی‌های دیجیتال است. شوت‌های سهمگین جایگزین خشونت غیرنمادینی می‌شود که در جبهه نبرد و من جک همواره جاری بود. لودویگ که نیست بیشتر به هم احترام می‌گذاریم. لودویگ که نیست حتی اگر خانه یوسف‌آباد در لجن غرق شود چیزی به نظرمان نمی‌رسد. لودویگ که نیست دیگر برای دفع یک زباله کوچک تا بالکن دو استقامت نمی‌رویم. لودویگ که نیست کسی صبح‌ها در آشپزخانه سر و صدا نمی‌کند. لودویگ که نیست همسایه‌ها هم با ما کاری ندارند. لودویگ که نیست حتی اینترنت هم دیگر قطع نمی‌شود. لودویگ که نیست سریال‌های فارسی 1 را هم فراموش شده‌اند. لودویگ که نیست تلفن‌ خانه یوسف‌آباد کمتر مشغول است. حالا دیگر می‌شود همه جای خانه سیگار کشید. لودویگ که نیست انگار هیچ وقت نوبت کسی نیست که ظرف بشورد، ظرف‌ها خود به خود شسته می‌شوند. زباله‌ها خود به خود می‌روند سر کوچه. غذا خود به خود حاضر است. لودویگ که نیست پیرجامه‌های چارخانه بیشتر استراحت می‌کنند. لودویگ که نیست حضور رنگ سفید در خانه کمتر شده است.
    با این حال رفتن لودویگ ضایعه بزرگی برای خانه یوسف‌آباد است. با رفتن لودویگ تمایل ما برای حفظ فضای خلوت خانه بیشتر شده است. با رفتن لودویگ کمی بیشتر به فکر خانه هستیم. کمی بیشتر حواسمان هست. با رفتن لودویگ نظارت از بیرون به درون منتقل شده است. .

  • این روزها جک اغلب اوقات یک هدفون بزرگ به گوش دارد و دائم در کار زبان است. من بعد از اعمال پاره‌ای اصلاحات کلی در خانه با کامپیوتر جدیدم مشغولم. بعد از فراغت از موج وحشتناک مهاجرت در هفته‌های گذشته کمتر احساس ترک‌شدگی دارم. بیشتر به حال فکر می‌کنم، کمتر نگران آینده‌ام، هر چند هنوز آلبرتین نرفته است و احتمالا بعد از رفتن آلبرتین شوک‌های ناشی از مهاجرت به اوج می‌رسد. ورزش می‌کنم، با رژیم غذایی درگیرم، سالاد، سالاد و بیسکویت ساقه طلایی.

  • برای فمینا هم اسم تازه‌ای پیدا کردم، کلمنتاین. هر چند هنوز یک تک خط اولترا مینی‌مال به من بدهکار است.

  • شب است، نزدیک 1 نیمه شب از پیاده‌رو وسط بلوار کشاورز به سمت میدان ولی‌عصر در حرکتم. موسیقی توی گوشم است و بی‌هوا ادای کسانی را درمی‌آورم که از یک پیاده‌روی شبانه در شهری آرام لذت می‌برند. ناگهان ماشین آب‌پاشی از دور می‌رسد. احساس می‌کنم خیس خواهم شد. از خیس شدن می‌ترسم، کنار یک صندلی در منتهی‌الیه پیاده‌رو می‌ایستم. جایی که فکر می‌کنم کمتر خیس خواهم شد. ماشین که به من می‌رسد نگاهم می‌افتد روی صندلی، شوکه می‌شوم. کسی روی صندلی خوابیده است. کسی که اصلا ادای کسانی که از خوابیدن روی صندلی پیاده‌رو بلوار کشاورز لذت می‌برند را در‌نمی‌آورد. تا متوجه‌‌اش می‌شوم آبپ‌پاش کار خود را کرده است. وحشت‌زده از خواب می‌پرد. چند ثانیه خیره به من نگاه می‌کند. موسیقی در گوشم می‌خواند. با حرکت دست مطمئن‌اش می‌کنم که خطری تهدیدش نمی‌کند. خیالش راحت نمی‌شود. سرم را می‌اندازم پایین و می‌روم. از دور صدای فریاد می‌آید و من به تنها چیزی که فکر می‌کنم پست بعدی وبلاگ است.