۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

ما هیچ، ما خیار

ساعت 2:30 بامداد. داخلی، خانه یوسف آباد. من و فردریک توی هال پشت لپ تاپ هامون نشسته ایم. فردریک ماهی گیریه که ساعت هاست به دنبال یک ماهی خوشگل پشت لپ تاپش میخکوب شده. از ماهی گرجی بگیر تا ماهی فلسطینی. فک کن، یکی توی اسکایپ، یکی توی یاهو مسنجر و این آخریه کلی سایت Friend finder. فردریک حرف نمی زنه، ساعت ها هم که کنارش بنشینی فقط سکوت می بینی و کله ای فرورفته توی صفحه لپ تاپ. فردریک، دیوانه وار در پی یک قطره خوشی کل نت رو زیرو رو می کنه و هی پروفایل پشت پروفایل چک می کنه.
آخرین پروفایل:
- سن: 19 سال
- Slim Body
- قد: 172 سانت
- White hair
- Sport Fitness
- Open minded
-In a open relation ship
یاد برچسب مشخصات کالاها توی فروشگاه شهروند می افتم. فقط جای قیمت و تاریخ مصرف خالیه و البته این تفاوت که به جای خوردن، پوشیدن یا هر جور مصرف کردن دیگه، این کالا فقط صدای دینگ می ده و کلی کاراکتر ردیف می کنه روی صفحه مانیتور. فردریک می گه : به خدا فقط امشب این جوریه.

شب، داخلی، اتاق استیمر، ساعت 10. اومدم خونه استیمر که کامپیوترش رو درس کنم. این همه مخ تو دنیا، این استیمر هم گیر داده که مخ ما رو بزنه. اومد دنبالم که بریم یه جزوه ای رو به ماری برسونه. توی کوچه واستادیم که ماری بیاد. کل کل می کنیم که چقدر می تونیم با شیشه پایین توی سرمای سگ کش امروز دووم بیاریم. آخرش هم هرتزوگ برید. همین جور سیگار دود می کنیم. ماری آروم آروم از ته کوچه می آد و می آد و می رسه به ما. فک کن برامون قهوه آورده، ماری ساعت 9 شب توی اون سرمای لعنتی برامون توی فنجونای عهد قجر قهوه ترک ریخته و این همه پله کوفتی رو خرکش کرده. کلی هم فک کرده که ما زود می ریم و بعدا فنجونا را براش پس می آریم. من اونقد سردمه که یک فنجون قهوه رو تا ته سرمی کشم. ماری تازه برامون کشمش هم آورده. فنجونا رو زود تحویل می دیم و سریع می ریم.
توی راه استیمر رو می کنه که برنامه رفتن به خونه اونا و درس کردن کامپیوترشه. همین دیگه. پسر می خوای مخ من رو پیاده کنی خوب اولش بگو. از کلی اتوبان رد می شیم تا یه جایی اون سر شهر می رسیم به خونه استیمر. بالاخره می رسیم به خونه. مادر استیمر خونه اس. 15 سالی می شه که خونه رفقایی که با خونوادشون زندگی می کنن نرفتم. دور و برم پره از رفقای خوابگاهی، مجردهای اجاره نیشن و تک و توکی زوج جوان، اما پدر و مادرا دیگه خیلی وقته تو بازی نیسن. یادم می آد توی دهه هفتاد یعنی اون موقع ها که هنوز از اصلاحات و تمدن ها خبری نبود ما منتظر می موندیم که خونه یکی از رفقا خالی شه و بریم و یه سیگاری بکشیم و کلی احساس مهم بودن کنیم.
هرتزوگ توی پیش نویش نوشته:" مدرسه که می رفتم، از رفتن به خانه بچه ها وقتی پدر و مادرشان خانه بودند خجالت می کشیدم. همیشه وقتی پدر مادرها نبودند پلاس می شدیم خانه ملت. آن موقع ها خانه امن ترین جا برای سیگار کشیدن بود. اما این بار از مادر استیمر خجالت نکشیدم، با این که شاید بعد از 15 سال به خانه دوستی می رفتم که با خانواده اش زندگی می کند. مادر استیمر برایمان چای می ریزد با سوهان، احساس مهمان بودن دارم. اما جهان تغییر کرده است، خیلی"
ساعت 3 صبح است. این فردریک هنوز دنباله یه مخ ایده آله. واقعا دیگه گندش رو در آورده. لودویگ و جک خوابن. جک همه تلفن ها را کشیده، نمی خواد سر صبح هیچ کس از هیچ کجای جهان مزاحمش بشه. لودویگ هم بعد از چند حمله عصبی ناشی از استنشاق دود سیگار توی خواب، کم کم عادت کرد و چند ساعتیه ازش خبری نیس. من هم که خوابم نمی آد. خب چی کار کنم خوابم نمی آد دیگه ...

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

Crazy life

Some people never go crazy. What truly horrible life they must live.
داخلی، یک کوچه قدیمی، زمان حوالی غروب. چشمم را که باز می کنم می بینم توی یکی از محلات قدیمی جنوبی تهرانم. مستقیم که نگاه می کنم فقط تا زانوی آدمهایی که می آیند و می روند را می توانم ببینم. تقریبا کسی از خیابان رد نمی شود. می خواهم از جایم بلند شوم، اما هر چقدر زور می زنم، نمی شود. انگاری یک چیزی پایم را می کشد. خوب که نگاه می کنم می بینم پوزه یک سگ، نه دندانهای یک سگ رفته توی گوشت پام. هر چی نگاه می کنم خونی نمی بینم. آرواره های سگ را توی ساق پام حس می کنم.
پوزه سگ با یک نوار، محکم بانداژ شده دور پام. سگ می خواهد فرار کند، اما نمی تواند. زورش نمی رسد من را با خودش بکشد. می خواهم فریاد بزنم، اما هر چه تلاش می کنم جز صدای خرخر حنجره هیچ چیز دیگری نمی شنوم. هیچ حرکتی نمی توانم بکنم. فقط می توانم نگاه کنم. بالاخره سر و کله یکی پیدا می شود. وضع مرا که می بیند، می ایستد. به خودش زحمت نمی دهد تا از دوچرخه پیاده شود. با کلید توی جیبش رد نوار دور پوزه سگ را می گیرد و نوار پاره می شود. نوار که پاره می شود، سگ بیچاره تازه دهانشان را باز می کند. بخار داغ از دهنش می زند بیرون. بوی دل و جگر در فضا پخش می شود. از دهان سگ دل و جگر و قلب من می زند بیرون. وحشتزده می شوم. می خواهم فریاد بزنم اما نمی توانم. یک لحظه به این فکر می کنم که پس اگر قلب و دل و جگرم اینجا کف خیابان اند پس چطور هنوز زنده ام؟. ناگهان می روم درون خودم. از دهانم که رد می شوم، مزه جگر می دهد؛ گس. می خواهم بالا بیاورم اما فقط هواست. از محدوده دهانم که می روم پایین دیگر هیچی نیست، سیاه سیاه، تاریک تاریک.
ناگهان با وحشت از خواب می پرم. دم دمای صبح است، تازه یادم می آید که خانه وودی و آنی هستم. دهنم بدجوری مزه جگر خام می دهد. حالت تهوع دارم. دلم می خواهد بیدار شوم و جزئیات خوابم را بنویسم. هر چه زور می زنم نمی توانم از جای گرمم بیرون بیاییم، کمی ترسیده ام. برخلاف همیشه این بار با پریدن از خواب و مطمئن شدن از خواب بودن کابوس، خوشحال نمی شوم.
ساعت 9 شب، یوسف آباد. استیمر آمده دنبالم که بریم خانه وودی و آنی. زنگ که می زند با عصبانیت می گوید 2 دقیقه دیگر پایین باشم، من هم 10 دقیقه بعد پایینم. حوصله استرس ندارم. استیمر سر هیچی عصبی است، عصبانیت بهش نمی آید. هوس شیرینی پوپک کرده ام. می رویم بالا. از ماشین پیاده می شوم و می روم توی شیرینی فروشی. شیرینی فروشی پر است از خانم های کنجکاوی که می خواهند بدانند اسم شیرینی ها چیست، و از چه ترکیباتی برخوردارند. عجیب است، معمولا اینجا آدم ها به نشان دادن شیرینی مورد علاقه با انگشت هایشان اکتفا می کردند. شیرینی را که می خرم می بینم دلم آن یک دانه پیراشکی بدبخت رها شده لای نان های صبحانه را می خواهد. پیراشکی را می خواهم، دوباره توی صف صندوق می ایستم. چند دقیق بعد با استیمر به سمت خانه وودی و آنی می رویم.
سر راه متوجه می شویم، که پاکت سیگار استیمر و کلاه من نیست. هرچه می گردیم از سیگار خبری نیست، استیمر معتقد است موقع پیاده شدن سیگار و کلاه از ماشین افتاده اند بیرون. به کلاه قرمزم فکر می کنم که الان در حال له شدن زیر چرخ ماشین هاست. نگه می داریم که سیگار بخریم. سیگار می خریم و بالاخره می رسیم به دم در خانه وودی و آنی. یک باره متوجه می شوم موبایلم نیست. هر چه می گردیم از موبایل خبری نیست. دوباره برمی گردیم همون جایی که سیگار خریدیم. هر چه می گردیم خبری از موبایل نیست. هر چقدر زنگ می زنیم کسی جواب نمی دهد. می رویم دم در پوپک. آنجا هم خبری نیست. بالاخره کسی که گوشی را پیدا کرده زنگ می زند و قرار می گذاریم سر نوزدهم. به محض این که می رسیم سر نوزدهم، پسر جوانی گوشی را می آورد. با تعلل گوشی را می دهد دستم. گوشی تقریبا له شده. موقع بیرون آمدن از پوپک بعد از زنگ زدن به استیمر، به جای گذاشتن گوشی توی جیب کاپشن ام، گوشی را انداخته بودم کف خیابان. آنقدر ماشین از روش رد شده که صفحه و بدنه اش له شده. با این حال گوشی هنوز کار می کنه، یه تصنیف قدیمی را با این گوشی داغون play می کنیم و راه می افتیم به سمت خانه وودی و آنی.
صبح ساعت ده، از خواب بیدار می شوم. هنوز خانه وودی و آنی ام. استیمر همون 6 صبح رفته. خانه سوت و کور است. هیچ صدایی از بیرون نمی آید. خوابم را می نویسم، هنوز دهانم بوی جگر می دهد و موقع نفس کشیدن حالت تهوع دارم. فیلم دیشب رو که وسطش خوابم برده بود می ذارم. فیلم همین جور با کشته شدن آدمها توی شهر بروژ پیش می ره. اگه موقع کشتن یه آدم یهو یه بچه را بکشی چه کار می کنی؟
بعد از تموم شدن فیلم، می خوام بزنم بیرون. سریع وسایلم را جمع می کنم و می زنم بیرون. هنوز بوی گند دل و جیگر تو نفسمه. فیلم یه حالت بهت بهم داده. یهو گوشی له شده زنگ می زنه، مادرمه. اصلا دوست ندارم اینقدر زود برگردم به دنیای واقعی. زود مکالمه رو تموم می کنم، اما دیگه دهنم مزه دل و جگر نمی ده. توی راه موقع بالا آمدن از بیستون یه سگ سیاه کوچولو که با صاحبشه می افته دنبال من و همین جور تا سر خیابان می پیچه به پاهام. سگ سیاه کوچولو هیچ ربطی به سگی که دیشب پام رو گاز گرفت نداره.
I cant stand people. I hate them.
Oh, yeah?
You hate them?
No, But I seem to feel better when they are not around. Hey barkeep, two scotch and water.
پی نوشت: نقل قول های انگلیسی، مربوط به فیلم Barfly است. این فیلم رو دیشب توی خونه وودی و آنی دیدیم. هی ووووودی، ممنووووون.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

یک روز معمولی


صبح که از خواب پا می شوم؛ این جمله وقتی می نشینم پای نوشتن اولین جمله ای است که به ذهنم می رسد. هیچ وقت خوابهایم یادم نمی مانند و آغاز نوشته اغلب با آغاز صبح یکی می شود. صبح که از خواب بیدار می شوم کسی خانه نیست. هیچ کس و این یعنی برای ساعاتی نه از غرزدن های لودویگ درباره سیگار و ظرفا و غذا خبری است و نه از هایپر اکتیویته جک که مثل تشعتشع رادیو اکتیو اورانیوم غنی شده همه چیز را به هم می ریزد. تصمیم می گیرم برای خودم چای درست کنم اما می روم سر یخچال؛ تصمیم عوض می شود. انتخاب بعدی کورن فلکس است. در یخچال را باز می کنم، جعبه شیر را بر می دارم و وقتی مطمئن می شوم که شیر به اندازه کافی هست، بی خیال کرن فلکس می شوم، از جعبه بیسکویتی که اصلا نمی فهمم چرا همیشه توسط لودویگ در یخچال حبس می شود یک بیسکویت کرم دار پرتقالی برمی دارم و با آب می خورم. همه این مراسم آیینی هم برای این است که بتوانم سیگار دم صبحم را با وجدانی آسوده بکشم.
لودویگ بر خلاف معمول صلاه ظهر سروکله اش پیدا می شود. من هم که فکر می کنم قلمروام مورد حمله قرار گرفته به سرعت خانه را ترک می کنم. روی آخرین پله پل عابر مقابل دانشکده هستم که برای چندمین بار در روزهای اخیر دختری را می بینم که نمی شناسمش اما دیدنش اذیتم می کند، سریع میزنم توی دانشکده. پیچ اول را رد می کنم، در love street خبری از زوج های جوان نیست . پیچ دوم را رد می کنم می رسم به back yard street، اینجا هم خبری نیست. پیچ سوم را هم رد می کنم و می رسم به پشت. اینجا هم توسط گروهک های متجاوز فتح شده و من مثل یک شکست خورده با تانی و البته بی تفاوتی ساختگی همه شکست خوردگان عالم انگار نه انگار که برای نشستن آمده ام از کنار قلمرو فتح شده رد می شوم و می پیچم به سمت بالا. این بار در Love street وسط گلها دو نفر حضور دارند سرم را می اندازم پایین انگار که نمی بینمشان. به خیابان اصلی نرسیده ام که می بینم دختر مذکوردر حال ورود به حیاط است. دوباره مضطرب می شوم، نمی فهمم چرا حضور این آدم آزارم می دهد. سریع دور می شوم. ساندویچم را خورده ام و در حال خروج از بوفه ام که دوباره همان دختر وارد بوفه می شود این بار دیگر عاصی می شوم و از uni می زنم بیرون. هنوز نمی فهمم چرا حضور کسی که هیچ شناختی ازش ندارم مضطربم می کند. و البته باز نمی فهمم در روزی که هیچ کس دانشکده نیست چرا آدمی که حضورش این قدر آزارم می دهد همه جا هست.
شب، خارجی، پارک جمشیدیه، وسط بارون. استیمر امشب می آید سراغ ما در دفتر بلدیه. می زنیم بیرون. رییس ما عجله دارد و اصرار می کند که استیمر از ورود ممنوع عبور کند، استیمر هم مقاومت می کند. رئیس ما تعجب می کند. رئیس ما فکر می کند که ماها که کمی روشنفکر و کمی خل و چل هستیم قانون برایمان هیچ اهمیتی ندارد. رییس مان گیج می شود و به استیمر می گوید ما توی رفقای هرتزوگ تا حالا آدم منظم ندیده بودیم. رییسمان را که پیاده می کنیم، سر از یکتا درمی آوریم. دلمان هوس سوپ کرده است، اما توی دهه 40 چیزی جز ترکیب خوراک لوبیا با عدسی گیرمان نمی آید. فکر کن وسط چیزی که قرار است سوپ باشد کلی ماکارونی و لوبیای قرمز هست. تازه می فهمیم در دهه 40 توی طهرون معنای سوپ چه بوده است.
با استیمر به قصد پارک نیاورون راه می افتیم. اما یک هو گم می شویم توی کوچه پس کوچه های الهیه. باران شر شر می بارد و برگها را از شاخه ها می کند. برگها زیر باران رقص کنان می آیند ومی آیند و روی زمین آرام می گیرند. ما رسما گم می شویم. آن قدر می رویم و می رویم تا می رسیم به یک درخت وسط یک خیابان 6 متری. استمیر به درخت که می رسد کاملا متقوف می شود. مثل این که به یک نماد مقدس رسیده باشد. استیمر درخت رامی شناسد و ما ناگهان پیدا می شویم.
در سکانس بعدی در حالی که با استیمر به قصد چای دارچین راهی پارک نیاوران هستیم ناگهان از پارک جمشیدیه سر در می آوریم. استیمر وسط آن باران وحشتناک ما را می برد پارک جمشیدیه. استیمر امشب کم حرف می زند. زیر باران سنگین ما را می برد و می برد وسط جمشیدیه. در شات بعدی ما توی بالکن رستوران ایستاده ایم و استیمر بدون آن که خودش بداند خاطره تعریف می کند. 2-0 به نفع استیمر، من هیچ خاطره ای از این جا ندارم.
در راه برگشتیم، توی پیاده رو جمشیدیه یک موجی هست که وسطش یک آقا با یک خانم چادری زیر یک چتر به شکل خیلی رمانتیکی در حال قدم زدنند. من کرم عکس گرفتنم می گیرد، استیمر می گوید نگیر شاید دوست نداشته باشند. من کار خودم را می کنم. از کنارشان که رد می شویم استیمر سلقمه ای به من می زند و می گوید حالا باید بگیری. من برمی گردم و عکس بالا گرفته می شود.
باران همچنان می بارد، شهر خلوط است؛ نه از مهیب خاطره خبری است و نه از نگرانی برای فردا. به خانه که می رسم خانه سوت و کور است. ساعت نزدیک 1 است. به سمت اتاق که می روم آن دوردورها لودویگ زیر نور بسیار خفیف لپ تاپ در حال محو شدن است. حس می کنم لودیوگ برای تشخص یافتن خانه، حاضر است حضور خود را هم انکار کند.
دلم فیلم اکشن می خواهد، بسیار.

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

پروبلماتیک گوسفند و آینده جامعه شناسی در ایران

سال ها پیش، مالکوم ایکس که آن وقت ها که هنوز دانشجوی جامعه شناسی بود، شبی به خانه سابق من و مادلین آمد. مسئله نوشتن پروپوزالی تحت عنوان جامعه شناسی گاو در ایران بود. بخش نظری پروپوزال با توجه به نقش گاو در توسعه و نسبت توسعه با مدرنیزاسیون توسط هرتزوگ نوشته شد. این پروپوزال قرار بود مانیفست جامعه شناسان رادیکال ایران در برابر نظام بوروکراتیک حاکم بر آکادمی باشد. سعی ما براین بود تا با رعایت دقیق فرمت رسمی پروپوزال نویسی فرمالیسم حاکم بر نظام آکادمیک را به سخره بگیریم. از سوی دیگر فرض پروپوزال مذکور این بود که جامعه ایران جامعه ای متشکل از 70 میلیون گاو است و به این ترتیب جامعه شناسی گاو نقشی حیاتی در سرنوشت این کشور خواهد داشت.
پروپوزال جامعه شناسی گاو در ایران هرگز به گروه جامعه شناسی ارائه نشد، مشکل مالکوم هم تقریبا حل شد. اون شب کلی حال کردیم. کلی روی ضرروت پرداختن به موضوع و اهمیت و روش شناسی مانور دادیم و از دست انداختن جامعه شناسای خرفت ایران لذت بردیم. گذشت و گذشت تا امروز. از بلدیه تهران زنگ می زنند به گروهی که هرتزوگ تازه دو روز است عضو آن شده است. تقاضا: " انجام یک نظرسنجی در مورد ذبح گوسفند در عید قربان". صبح جلسه اولمان با رئیس مرکز پژوهشی است. آقای دکتر از ساعت 9:30 صبح تا ساعت 10:15 دقیقه کلی در مورد چگونگی نظرسنجی در باب ذبح گوسفند مانور می دهد. همه اعضای گروه ساکت و با دقت به بیانات آقای دکتر در باب ضرورت، اهمیت و ابعاد پرداختن به گوسفند گوش می دهند. اساتید ایرانی حتی حین صحبت کردن در باب گوسفند هم از خاطره گویی غافل نمی شوند. استاد برای جا انداختن اهمیت طرح خاطره ای یاد کردند از گوسفندی که تا صبح بع بع می کرد و پی پی اش کل پارکینگ را گرفته بود.
امروز فِرِد با من توی جلسه بود. وسط جلسه یهو یه اس ام اس اومد. اس ام اس از طرف فِرِد بود، فِرِدی که یک صندلی آن طرف تر نشسته. متن پیام"حالا هی به من بگو شلوار جین نپوش، شلوارای این سه تا (دختران دانشجوی همکار) را نگا کن ...". خودم هم نمی فهمم این فوبیای outsider بودن کی دست از سر ما برمی دارد.
ساعت 11؛ دفتر مطالعات فرهنگی بلدیه تهران، اداره نظرسنجی. رییس واحد نظرسنجی که مسئول ارتباط ما با اداره تره بار در خصوص پروژه گوسفند است، کلی ما را در اداره می گرداند تا نشان دهد که اداره خیلی مهم است، در دفتر اداره نظرسنجی یک خانم دکتر پیر هست، که یک کتاب را جلوی چشمش گرفته و در سکوت ابدی فرورفته است. هر چه سعی می کنم بفهمم عنوان کتاب چیست جز جلد سیاه و عنوان فلسفه اولش چیزی دستگیرم نمی شود. دو تا از همکاران رییسِ اداره نظرسنجی در حال صحبت کردن با تلفن اند و وقعی به ما و آقای رییس نمی نهند. بعد از گردش در اداره نظرسنجی بلدیه تهران آقای رییس ما را به جایی می برد که یک میز وسطش هست و دو تا جامعه شناس پیرِ پیر . باورم نمی شود دقایقی بعد با دو تا از معروفترین جامعه شناسان ایران و رییس اداره نظرسنجی بلدیه تهران نشسته ایم و جدی جدی داریم در مورد ضرورت نظرسنجی درباب ذبح گوسفند در تهران صحبت می کنیم. آقایان دکترها که خیلی هم با حال اند با جدیت هر چه تمام تر در باب اهیمت و ضرورت طرح و همچنین ضرورت روشن شدن وجوه تئوریک و عملیاتی قبل از نوشتن پروپوزال صحبت می کنند. بعد از خروج از اتاق ارواح دوباره در دفتر رییس نظرسنجی بلدیه تهران هستیم و ایشان کلی تلاش می کنند تا معاون اجتماعی تره بار تهران را پیدا کنند و قرار جلسه بعدی در باب گوسفندان تهران سِت شود.
ساعت 7 بعد ازظهر، داخلی، اتاق مدیر کل تره بار تهران. اتاق خیلی مجلل است. میز کنفرانس 30-40 نفره، مبلمان سِت شده و البته آقای مدیر کل. مسئله: گوسفند. آقای رییس که معلوم نیست دامپزشک است یا دانش آموخته علوم اجتماعی و یا شاید حتی گوسفند فروش سابق چنان از جزئیات خرید، فروش، بیماری ها، ویژگی های مثبت و منفی و انواع گوسفند حرف می زند که من متحیر مانده ام. کلی مفاهیم تخصصی گوسفند مثل، میش و تمایزش با گوسفند، ترسالی (در برابر خشکسالی) و اثر آن بر قیمت و عرضه گوسفند، کلک های گوسفندی و کلی مزخرفات دیگر گوسفندی طرح می کند، وسط حرف هایش معلوم می شود که شغل قبلی اش در یک اداره نظامی بوده که اعضای اش همه جا هستند. جلسه گوسفندی ما 1.5 ساعت طول می کشد و بالاخره این روز گوسفندی تمام می شود.
روزی که با مالکوم ایکس پروپوزال جامعه شناسی گاو را می نوشتم هرگز فکر نمی کردم روزی درگیر پروژه ای شوم که موضوع اصلی آن گوسفند است. امروز سه جلسه را با حضور کلی مدیرکل و جامعه شناس در باب گوسفند از سر گذرانده ام و متحیرم که من کجا، جامعه شناسی گوسفند کجا؟
وسط جلسات گوسفندی یک جلسه دیگر هم داشتیم در خصوص اتا؛ ارزیابی تاثیر پروژه. کلی موضوع بود که نهایتا موضوع ارزیابی اثر پروژه طراحی فواره های (آبنماهای)تهرون به ما رسید. وسط یه روز گوسفندی دست یافتن به پروژه ای درخصوص فواره های تهرون کلی بهم حال داد.
وسط یکی از کلاس های کوفتی دانشگاه، استاد گوبلز در خصوص ضرورت تلاش جامعه شناسی برای مطمئن کردن سیاست مداران از عدم نابسامانی اجتماعی سخن می گوید. گوبلز آدم باهوشی است. اما مزخرفاتش حالم را بهم می زند. وسط بحث ها می رسیم به تحولات اجتماعی اخیر ایران. من که حالم از این پروژه گوسفندی به هم خورده است، جامعه شناسی ایران را به بی بضاعتی و حماقت متهم می کنم. فقدان هویت حرفه ای در نزد جامعه شناسان و عادت کردن به جامعه شناسی پروژه ای. همه اعصاب خوردی ام را از پروژه گوسفندی امروز سر استاد گوبلز خالی می کنم و استاد بیچاره که نمی داند از کجا خورده است، کلی به خود می پیچد که به ما ثابت کند که مشکل از جامعه شناسان ایران نیست. منم می خندم و حال می کنم از جلزو ولز کردن حضرت استاد.
با این وضع نمی دانم بعد از پروژه های گوسفندان و فواره های تهران، در مراحل بعدی به چه موضوعاتی خواهم پرداخت. وضعیت جالبی است، جامعه شناسانی که جامعه شناسی نمی کنند. گرگهایی که مثل سگ دنبال پروژه می گردند و هرتزوگی که نمی داند وسط این جنگل چه کاره است.
امروز قرار بود جک غذایی بپزد که تمام تن آسانی های قبلی اش را جبران کند، با این حال به جز کنسرو ماهی تن چیزی دستگیرمان نشد. دیشب یک مهمانی داشتیم که هنوز اسمی برایش انتخاب نکرده ام جمله قصار امشب از مهمان دیشب است.
هرتزوگ و لودویگ توی اتاقشان افتاده اند روی اینترنت، ناگهان مهمانمان وارد می شود و می گوید:" بچه ها اگر کسی بخواد لوک خوش شانس (اونم فیلمش و نه کارتونش) را با دوبله فارسی ببینه من باید چی کار کنم؟"

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

روزی که دکتر شدم


جک امشب خانه نیست. لودویگ سودای پختن سوپ در سر دارد و من طبق معمول دارم فکر می کنم که از بین کارهای مختلفی که بر سرم آوار شده کدامشان را انجام دهم. آخرین چیزی که یادم می آد فصل اول رمان گینزبورگه که زنه شوهرش رو کشت و بعد از خونه زد بیرون.
یکی از صحنه های دیگه ای که یادم می آد، دیروزه. رفتم دانشکده، پیچ آخر حیاط پشتی رو پیچیدم و ناگهان زنی تنها گلوله شده زیر درختی که برگهای زردش همه جا پخش است. زن یکی از دوستان و همکار سابقم است. می رم جلو، می ترسم، اما می رم جلو. حال و احوال می کنم و ناخودآگاه سیگاری تعارف می کنم. در کمال ناباوری سیگار را می گیرد، روشن می کند و شروع می کند به کشیدن. حرفی برای گفتن ندارم، فضا سنگین است، وودی هم آن طرف تر مثل یک گربه تنبل ولو شده. به هر زوری هست در میرم و می شینم کنار وودی.
در سکانس بعدی من جای زن دوستم را می گیرم. چمباتمه می زنم توی درخت، سیگارم را روشن می کنم و وودی شروع می کند به حرف زدن درباره من. وودی تاریخچه زندگی ام را زیر و رو می کند و فکت پشت فکت می آورد تا تئوری اش را درباره من ثابت کند. با تئوری وودی مشکلی ندارم، از این که وودی درباره من حرف می زند، کیف می کنم. کمتر از قبل در برابر تحلیل های وودی مقاومت می کنم. وسط حرف های وودی زن دوستم بلند می شود و می رود، به هیچ چیز نمی توانم فکر کنم.
شب است، تاریک تاریک. چشم چشم را نمی بیند، من دوباره پیچ آخر را رد می کنم و می رسم به حیاط پشتی. فعلا همه راهها به این جا ختم می شد. صدای ناله و فریاد گروهی که برای تئاتر تمرین می کنند از سالن می آید. یادم می آید ظهر یک نفر وسط حیاط پشتی غش کرد. آدم ها برای غش کردن هم می آیند اینجا. درخت وسط حیاط پاییز کرده. برگهایش ریخته اند زیر سایه اش. تابش نور طوری است که زردی برگها را بیشتر به رخ می کشد، فکر می کنم هنوز برگها بخشی از درخت هستند.
بالاخره بعد از مدت ها صد صفحه ای می خوانم. روزمه ها را آماده می کنم و امروز وسط جلسه گروه پژوهشهای کاربردی هستم. جلسات دانشجویی رو دوست دارم. فشاری نیست، اضطرابی نیست، راحتی تا این که یک لشگر بوروکرات بلند پایه می ریزن توی جلسه ما. بوروکرات برای ما یعنی پول. وسط جلسه هر کدام از آنها را به شکل علامت دلار، پوند و البته ریال می بینم. حرف های تکراری، ژست های احمقانه و البته دست اندازی های همیشگی من. رئیس بوروکراتها که معاون بلدیه تهران است رشته سخن را به دست می گیرد. وقتی نوبت رعایا می رسد مباشرش انذار می دهد که آقای دکتر بیشتر از 5 دقیقه وقت ندارند. طبق معمول نوبت من است که سوال کنم. اول می خوام با توپ پر از روش رد شم اما با توجه به تازه وارد بودنم به جمع از خیر این یکی می گذرم، و با شیطنت از آقای معاون بلیده تهران کبیر می پرسم که چرا هنگام معرفی همکارانش خودش را معرفی نکرده است. معاون مذکور که فکر می کند یکی از مشهورترین رجال مملکتی است به زور اسمش را می گوید. من هنوز راضی نشده ام و می پرسم: "سِمتتون؟" و حضرت اجل پاسخ می دهند که معاون بلدیه تهران اند.
ساعتی بعد بچه هایی که شماره مرا گرفته اند شماره هایشان را می فرستند. زیر همه شماره ها با این عنوان مواجه می شوم: "دکتریِ ...". شاخ در می آورم. بعد تر یکی از اعوان و انصار معاون بلدیه تهران که مسئول جمع آوری راپورت های رعایای شهر است، زنگ می زند. آقای دکتر، آقای دکتر از دهانش نمی افتد، حالم به هم می خورد. حالم به هم می خورد هم از ادبیات معاون راپورت بلدیه تهران و هم از این که خودم هم بدم نمی آید از این آقای دکتر گفتن های مکرر آقای معاون. آخر سر هم می فرمایند " آقای دکتر، چند تا از آن دکترهای خوب برایمان دست چین کنید". معاونِ بلدیه تهران هنوز به message می گوید massage، با این حال از بقیه بهتر است. بورکراتهای مسن تر قابل تحمل ترند. بوروکراتهای هم نسلم حالم را به هم می زنند. کت و شلوارهای یک دست، یقه های آهاری، کفش های واکس خورده، باد گلو در غبغب انداخته، موبایلی که در طول جلسه از این دست به آن دست می شود، کیف های خالی، نگاه های وق زده، حالت نشستن و ایستادن سیخ و البته پرسش های احمقانه، فرصت طلبی ذاتی، فقدان هر نوع نگاه انتقادی و کاسب کاری و نوکرمابی ویژگی بوروکراتهای هم نسل من است. با این حال حقیقت این است که من علی رغم نفرت از اینها گاه گاهی هم بهشان حسودیم می شود. معاون بلدیه تهران وسط جلسه ای که همه با موبایل هایشان بازی می کنند، با تسبیح اش مشغول است، از تسبیح بیشتر از موبایل خوشم می آید، مخصوصا اگر چوبی باشد.
تازه به خانه رسیده ام. پله ها را که بالا می آیم به نفس نفس می افتم. در را باز نکرده ام که ناگهان تلفن زنگ می زند. صدای دکتر پارک (Park) را از پشت گوشی تشخیص می دهم. آقای دکتر استاد ماست، دکتر پارک همان استادی است که دو سال پیش، هرتزوگ را به خاک سیاه نشاند. آقای دکتر مهربان است، از این که صدایش را تشخیص می دهم، خوشحال می شود. به بهانه کار کلاسی زنگ زده، نیم ساعتی درد دل می کند. کفم بریده است، آقای دکتر سر پیری می خواهد اثری از خود به جای بگذارد. زورش می آید ازم تعریف کند، با مهربانی جبران می کند. از فرط تعجب میخکوب شده ام. بالاخره گوشی را می گذارد، در حالی که کلی قول جدید از من گرفته. آقای دکتر پیشنهاد می دهد که کلاسها را ضبط کنم و تحلیل انتقادی هر جلسه را به انضمام فایل صوتی تحویلش دهم. آقای دکتر می گوید اینترنت چیز خوبی است، آقای دکتر می گوید زمان ما اینترنت نبود، امکانات نبود؛ آقای دکتر عذاب وجدان دارد.
قرار بود این پست زیاد بلند نشود، اما زنگ تلفن و یک مکالمه بلند، دوباره موضوع خاک خورده ای را در ذهنم زنده می کند؛ تجربه طرد شدن. دور و برم پر است از آدمهایی که تجربه طرد شدن در زندگی دارند. طرد شدن از طرف همسر (زن و مرد)، طرد شدن از طرف معشوق و معشوقه و حتی احساس طرد شدن از طرف خداوند، تجربه شایع آدمهای اطراف من است. بحران های متوالی، شکنندگی، احساس رنج دائمی و البته حسی مبتنی بر این که طرد کننده باز خواهد گشت. انسان طرد شده وضعیت انفعالی دارد و حتی اگر سالهای سال از طرد شدنش گذشته باشد در اوج مستی هم تجربه اش را با اشک و آه به خاطر می آورد. به این فکر می کنم که چرا در ایران کسی به فکر راه انداختن Ngo یا چه بدونم انجمنی، چیزی برای آدم های طرد شده نیست. به این فکر می کنم که چرا در ایران فقط معتادها، روسپی ها، کودکان خیابانی و زنان سرپرست خانوار نیازمند کمک شناخته می شوند. نتیجه اخلاقی این که: "طردشدگان جهان متحد شوید".
جک خانه نیست و امشب از حرف های حکیمانه اش محرومیم. لودویگ سوپی درست کرده که فقط مزه سوپ را دارد، خانه آرام است؛ آرام تر از همیشه. هرتزوگ هم بعد از یک هفته بحرانی در حال خوب شدن است. دو روزی است از استمیر خبری نیست. استیمر یک روز که نباشد فکر می کنی یک ماه است که نیست. دلم پارک نیاوران و چای دارچین می خواهد.
پی نوشت: امروز هم وقایع عجیبی افتاد با این تفاوت که وقایع عجیب قبلی به واسطه فرار از فرم های زندگی روزمره و تن ندادن به نظم موجود شکل می گرفت و وقایع عجیب و غریب امروز همگی ناشی از زندگی در قالب فرم های متدوال بود.
پی نوشت بعدی: استیمر زنگ زد، دارد می آید که برویم پارک نیاوران. امروز واقعا روز خوبی است.
پی نوشت آخر: لودویگ بالاخره برای بلاگ یه کاری کرد. عکس بالا حاصل تلاش لودویگ است.

پی نوشت بعد از آخر: سوپ لودویگ علی رغم این که هنوز هم شبیه سوپ نیست، خوشمزه است. لودویگ معتقد است بحران فرمال سوپ ناشی از فقدان هویچ است، من هم با او موافقم.