۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

Crazy life

Some people never go crazy. What truly horrible life they must live.
داخلی، یک کوچه قدیمی، زمان حوالی غروب. چشمم را که باز می کنم می بینم توی یکی از محلات قدیمی جنوبی تهرانم. مستقیم که نگاه می کنم فقط تا زانوی آدمهایی که می آیند و می روند را می توانم ببینم. تقریبا کسی از خیابان رد نمی شود. می خواهم از جایم بلند شوم، اما هر چقدر زور می زنم، نمی شود. انگاری یک چیزی پایم را می کشد. خوب که نگاه می کنم می بینم پوزه یک سگ، نه دندانهای یک سگ رفته توی گوشت پام. هر چی نگاه می کنم خونی نمی بینم. آرواره های سگ را توی ساق پام حس می کنم.
پوزه سگ با یک نوار، محکم بانداژ شده دور پام. سگ می خواهد فرار کند، اما نمی تواند. زورش نمی رسد من را با خودش بکشد. می خواهم فریاد بزنم، اما هر چه تلاش می کنم جز صدای خرخر حنجره هیچ چیز دیگری نمی شنوم. هیچ حرکتی نمی توانم بکنم. فقط می توانم نگاه کنم. بالاخره سر و کله یکی پیدا می شود. وضع مرا که می بیند، می ایستد. به خودش زحمت نمی دهد تا از دوچرخه پیاده شود. با کلید توی جیبش رد نوار دور پوزه سگ را می گیرد و نوار پاره می شود. نوار که پاره می شود، سگ بیچاره تازه دهانشان را باز می کند. بخار داغ از دهنش می زند بیرون. بوی دل و جگر در فضا پخش می شود. از دهان سگ دل و جگر و قلب من می زند بیرون. وحشتزده می شوم. می خواهم فریاد بزنم اما نمی توانم. یک لحظه به این فکر می کنم که پس اگر قلب و دل و جگرم اینجا کف خیابان اند پس چطور هنوز زنده ام؟. ناگهان می روم درون خودم. از دهانم که رد می شوم، مزه جگر می دهد؛ گس. می خواهم بالا بیاورم اما فقط هواست. از محدوده دهانم که می روم پایین دیگر هیچی نیست، سیاه سیاه، تاریک تاریک.
ناگهان با وحشت از خواب می پرم. دم دمای صبح است، تازه یادم می آید که خانه وودی و آنی هستم. دهنم بدجوری مزه جگر خام می دهد. حالت تهوع دارم. دلم می خواهد بیدار شوم و جزئیات خوابم را بنویسم. هر چه زور می زنم نمی توانم از جای گرمم بیرون بیاییم، کمی ترسیده ام. برخلاف همیشه این بار با پریدن از خواب و مطمئن شدن از خواب بودن کابوس، خوشحال نمی شوم.
ساعت 9 شب، یوسف آباد. استیمر آمده دنبالم که بریم خانه وودی و آنی. زنگ که می زند با عصبانیت می گوید 2 دقیقه دیگر پایین باشم، من هم 10 دقیقه بعد پایینم. حوصله استرس ندارم. استیمر سر هیچی عصبی است، عصبانیت بهش نمی آید. هوس شیرینی پوپک کرده ام. می رویم بالا. از ماشین پیاده می شوم و می روم توی شیرینی فروشی. شیرینی فروشی پر است از خانم های کنجکاوی که می خواهند بدانند اسم شیرینی ها چیست، و از چه ترکیباتی برخوردارند. عجیب است، معمولا اینجا آدم ها به نشان دادن شیرینی مورد علاقه با انگشت هایشان اکتفا می کردند. شیرینی را که می خرم می بینم دلم آن یک دانه پیراشکی بدبخت رها شده لای نان های صبحانه را می خواهد. پیراشکی را می خواهم، دوباره توی صف صندوق می ایستم. چند دقیق بعد با استیمر به سمت خانه وودی و آنی می رویم.
سر راه متوجه می شویم، که پاکت سیگار استیمر و کلاه من نیست. هرچه می گردیم از سیگار خبری نیست، استیمر معتقد است موقع پیاده شدن سیگار و کلاه از ماشین افتاده اند بیرون. به کلاه قرمزم فکر می کنم که الان در حال له شدن زیر چرخ ماشین هاست. نگه می داریم که سیگار بخریم. سیگار می خریم و بالاخره می رسیم به دم در خانه وودی و آنی. یک باره متوجه می شوم موبایلم نیست. هر چه می گردیم از موبایل خبری نیست. دوباره برمی گردیم همون جایی که سیگار خریدیم. هر چه می گردیم خبری از موبایل نیست. هر چقدر زنگ می زنیم کسی جواب نمی دهد. می رویم دم در پوپک. آنجا هم خبری نیست. بالاخره کسی که گوشی را پیدا کرده زنگ می زند و قرار می گذاریم سر نوزدهم. به محض این که می رسیم سر نوزدهم، پسر جوانی گوشی را می آورد. با تعلل گوشی را می دهد دستم. گوشی تقریبا له شده. موقع بیرون آمدن از پوپک بعد از زنگ زدن به استیمر، به جای گذاشتن گوشی توی جیب کاپشن ام، گوشی را انداخته بودم کف خیابان. آنقدر ماشین از روش رد شده که صفحه و بدنه اش له شده. با این حال گوشی هنوز کار می کنه، یه تصنیف قدیمی را با این گوشی داغون play می کنیم و راه می افتیم به سمت خانه وودی و آنی.
صبح ساعت ده، از خواب بیدار می شوم. هنوز خانه وودی و آنی ام. استیمر همون 6 صبح رفته. خانه سوت و کور است. هیچ صدایی از بیرون نمی آید. خوابم را می نویسم، هنوز دهانم بوی جگر می دهد و موقع نفس کشیدن حالت تهوع دارم. فیلم دیشب رو که وسطش خوابم برده بود می ذارم. فیلم همین جور با کشته شدن آدمها توی شهر بروژ پیش می ره. اگه موقع کشتن یه آدم یهو یه بچه را بکشی چه کار می کنی؟
بعد از تموم شدن فیلم، می خوام بزنم بیرون. سریع وسایلم را جمع می کنم و می زنم بیرون. هنوز بوی گند دل و جیگر تو نفسمه. فیلم یه حالت بهت بهم داده. یهو گوشی له شده زنگ می زنه، مادرمه. اصلا دوست ندارم اینقدر زود برگردم به دنیای واقعی. زود مکالمه رو تموم می کنم، اما دیگه دهنم مزه دل و جگر نمی ده. توی راه موقع بالا آمدن از بیستون یه سگ سیاه کوچولو که با صاحبشه می افته دنبال من و همین جور تا سر خیابان می پیچه به پاهام. سگ سیاه کوچولو هیچ ربطی به سگی که دیشب پام رو گاز گرفت نداره.
I cant stand people. I hate them.
Oh, yeah?
You hate them?
No, But I seem to feel better when they are not around. Hey barkeep, two scotch and water.
پی نوشت: نقل قول های انگلیسی، مربوط به فیلم Barfly است. این فیلم رو دیشب توی خونه وودی و آنی دیدیم. هی ووووودی، ممنووووون.

۳ نظر:

  1. هرتزوگ از خونه برامون بنویس. ضمن اینکه انتخاب نقل قولهات هم عالی بود.

    پاسخحذف
  2. یه نکته دیگه: ناشناسی لطف کرده و دو تا کامنت برای پست یک روز معمولی گذاشته؛ میخواستم بگم که من هم حالم از این همه خودآگاهی توامان با شجاعت شما به هم میخوره ناشناس عزیز. تمام نوشته های هرتزوگ روی هم نیمی از نفرت مستتر در کامنت شما را نداره؛ این همه نفرت از کجا نشات می گیره؟؟

    پاسخحذف
  3. however, the crazier it goes, the more miserable it is!! huh?

    پاسخحذف