۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

خودپنداره‌های هرتزوگ

همه چیز از یک بطری بازی ساده شروع شد. کوچکترین فرد حاضر در جمع از من پرسید:

- اگر دوباره متولد می‌شدی دوست داشتی چه چیزی در تو تغییر کند؟

- هوم. هیچ چیز. من خودم رو همین‌جور که هستم دوست دارم.

بعد از این مهمانی کلی تامل کردم و خیلی از قفل‌ها به یک‌باره باز شدند. مدت‌ها با این پرسش‌ها دست‌به گریبان بودم:

- تو چرا تغییر نمی‌کنی؟

- تو چرا نمی‌خواهی تغییر کنی؟

- تو چرا نمی‌توانی تغییر کنی؟

- تو کی تغییر می‌کنی؟

- ...

سیل پرسش‌های بی‌پاسخ و البته جواب‌‌های دیگران:

وودی: آدم نمی‌تونه همه چیزش رو عوض کنه. مهمترینش اثرات ناشی از پایگاه طبقاتیه.

استیمی: من نمی‌خواستم تغییر کنم. همه چیز همون‌جوری که بود خوب بود.

جک: من بهترینم، پس چرا باید تغییر کنم.

اسلاوی: تغییر، نه من تغییر نمی‌کنم، من معلق می‌کنم.

ماری: همه چیز باید به خاطره تبدیل شه. هیچ چیز تغییر نمی‌کنه.

آلبرتین: تغییر؟ تغییر من رو مضطرب می‌کنه.

اما جواب من هیچ کدوم این‌ها نبود. من در عمق وجودم خودم رو دوست داشتم. با همه بی‌تفاوتی‌ها، سربه هوا بودن‌ها، بی‌توجه بودن‌ها و مقاومت ابدی‌ام در برابر نظم. ناکامی‌ها و موفقیت‌ها و دور بودن همیشگی از موقعیت یوتوپیک.

جلسات متعدد روانکاوی و مشاوره هم نتونست موقعیت من در برابر خودم را تغییر بده. من روانکاوم رو گول می‌زدم. اون می‌گفت تقصیرت را به گردن بگیر، من صلیبم رو به دوش می‌کشیدم و البته به جای ناراحتی از ضعف‌ها از این آگاهی انعکاسی سرشار از لذت می‌شدم. پرسپکتیو عوض نمی‌شد و من همچنان خودم رو تایید می‌کردم و به دفاع از خودم با همه جهان می‌جنگیدم.

کم‌کم این مبارزه به کاریکاتور پیرمرد غورغورویی تبدیل خواهد شد که احتمالا تا آخرین لحظه زندگی نمی‌تواند فکر کند که جهان روایت دیگری هم می‌تواند داشته باشد.

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه


دوست دارم شب ها بیدار بمانم و با تو تنها باشم.با هم ستاره ها را بشماریم .

با هم آواز بخوانیم ,

دوست دارم قطعه از تو باشم ,ناچیزترینش,
شاید حتی نتی....

.........

تو شاید دخترکی باشی که دوستش می دارم ,و او نمی داند و تو می دانی....

همه کسانی که رفته اند ,و همه کسانی که خواهند آمد...تو شاید همه آنها باشی و هیچ کدامشان ....