۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

تعلیق


صبح که از خواب بیدار می شوم، همه رفته اند. قرار است که روزهای یکشنبه، شنبه و چهارشنبه را سر کار باشم، پس بی هیچ حرف پس و پیشی امروز (یکشنبه) روز رفتن به محل کار است. با این حال، با توجه به اینکه هیچ شخص و نهادی حق اعمال هیچ نوع اقتداری را بر اینجانب ندارد، سر کار بی سر کار. صبحانه ام را که می خورم هی فکر می کنم که برم سر کار یا برم دانشکده یا اصلا بی خیال شم و برم ولگردی. خوب با توجه به این که به واسطه تعدد انتخاب ها تصمیم گیری اصلا برایم کار راحتی نیست، برای خودم یک شرط می ذارم، اگر پولی که قرار است به حسابم واریز شود، واریز شده باشد می روم سر کار و اگرنه راهی دانشکده می شوم. حالا رابطه بین این دو حرکت یعنی واریز شدن پول و رفتن سر کار از کجا می آید؟ از این جا که پول مذکور دستمزد کاری است که برای یک موسسه دولتی خارج از محل کار فعلی ام انجام شده و من تنها در صورتی حاضرم در محل کار فعلی حاضر شوم که دستمزد کار در محل کار قبلی را که هیچ ربطی به محل کار فعلی ندارد دریافت کرده باشم، حالا رابطه بین اینها بماند برای بعد.
برای هزارمین بار در یک ماه گذشته حسابم را چک می کنم و طبق معمول از پول خبری نیست. پس برنامه ام مشخص می شود. می رویم به دانشکده به نیت مطالعه تزهای فوئر باخِ کارل مارکس. به دانشکده که می رسم وودی و هانا (یا به قول تروتسکی، دافِ تئوریک) را می بینم. هانا مشغول بحث در مورد فلسفه کانت و امکان علم غیرتجربی نزد اوست و وودی طبق معمول بدون این که حرفی بزند، حاضر است. البته استاد آمادئوس هم شرف حضور دارند. آمادئوس طبق معمول ضمن حفظ وجه کمیک همیشگی اش مشغول بحث با هاناست و من دزدکی هی وودی را می جورم که مبادا از من بپرسد که کار چی شد؟ وودی هم که معمولا خیلی خیلی خیلی سخت اش است که مسئله ای را پی گیری کند، دقیقا یعنی از کسی درخواستی داشته باشد و درخواستش را پی گیری کند، بعد از این که تا لحظه آخر در انتظار پاسخ من به سوالی که نپرسیده می ماند، نهایتا از من می پرسد که کار را چه کردی؟ و من که خیالم راحت است می گویم برو وبلاگ را بخوان. وودی اما همیشه دنبال جواب سرراست است که یا حکایت از رتق و فتق امور دارد یا فی المجلس امکانی فراهم می کند که فرد خاطی که همیشه بنده هستم مورد نصیحت قرار گیرم. انجام دادن نوشتنی جات برای وودی همواره کار دشواری برای من بوده است، دلیلش هم ساده است. وودی در حالی که خودش می تواند بنویسد، از من انتظار دارد که بنویسم؛ خب من هم که کارهای روزمره خودم را به ندرت انجام می دهم، زورم می آید. البته مسئله من با توجه به گفت و گوهای طولانی با اورسالا مسئله اقتدار است. من نمی خواهم یا نمی توانم یا یک مرضی دارم که در برابر خواست دیگری، خواستی که همیشه از طرف وودی با نوعی جبر ملایم همراه است، تسلیم شوم. به هر حال وودی به این که به وبلاگ مراجعه کند راضی نمی شود و آن قدر سوال پیچم می کند که مجبور می شوم بگویم بعد از یک هفته هیچ کاری نکرده ام. و باز طبق معمول این لووپ مرگبار تعهدات به کار می افتد و من متعهد می شوم تا آخر هفته کار را به سرانجام برسانم. شجاعت، توانایی یا حتی امکان نه گفتن ندارم و این یعنی همه پول هایی که به قول استیمر توی حلق آقای روانشناس ریخته ام به باد فنا رفته است.
بعد از جدا شدن از وودی و آنا سرو کاه اِسلاوُی و استیمر پیدا می شود و نهایتا من به همراه ماری، ایدیِت، رِمدیوس و استیمر سر از جاده فشم درمی آوریم. یعنی علاوه بر کار، خواندن تزهای فوئر باخ هم هوتوتو. استیمر موقع رانندگی هزار جور کار انجام می دهد. میلیون ها بار سیگار روشن می کند، دائم با mp3 player مشغول است و البته با همه بچه ها صحبت می کند. وسط همه این ماجراها ناگهان حس می کنیم که چیزی از پشت به ماشین برخوردِ ریزی می کند، ماشین عقبی که پشت ما کمی معطل شده یک نیش ضربه به ما می زند و و از بغل سبقت می گیرد و می رود. توحش در خیابان های تهران بیداد می کند و همچنان بعد از مدتها مسئله من این است که " پس تو اون دریای چشمونِ سیاهُ پس چرا داری؟"
قطعات موسیقی ردِ هم پخش می شوند و ما از ترافیک وحشتناک شهر می گذریم و به جاده فشم می رسیم. ایدیت همراه ما ای ساربان می خواند، خبر می رسد که یکی از یک ساختمان بلند راست پرت شده و افتاده جلوی پای فردی (خواهرِ ایدیت) و ما اصلا ککمان هم نمی گزد، ماری روی پای ایدیت مثل بچه های کوچولو خوابیده و گاه گاه بیدار می شود. رمیدیوس هم توی خودش است و کمتر حرف می زند.
از گوش دادن به موسیقی خسته می شویم و بازی شجاعت- حقیقت شروع می شود. سوال ها یکی پس از دیگری پیش می روند تا این که درمیانه های جاده فشم ایدیت سوال سادیستیک همیشگی را می پرسد: "اگر مجبور بودی یک نفر را (به غیر از خودت) از ماشین بندازی پایین چه کسی رو مینداختی؟" من هم کمی این ور آن ور می شوم؛ سوال من را به هم می ریزد، حذف شدن و حذف کردن مسئله این است؟، نهایتا پاسخ من: این سوال دو جور جواب داره. 1) استیمر رو می انداختم بیرون تا دخترا ناراحت نشن (پاسخ مرامی) و یک پاسخ خودخواهانه که خودم پیاده می شدم. جمله ام تمام نشده که استیمر ناگهان می زند بغل و به من می گوید خب پس پیاده شو. من هم که اتفاقا خیلی دلم می خواست کلید off زده شود، بی درنگ از ماشین پیاده می شوم. استیمر به سرعت دور می شود و من ناخودآگاه به سمت گاردریل کنار جاده پیش می روم. خوب که نگاه می کنم می بینم پایین جاده رودخانه ای خروشان در جریان است. از دیواره ی کنار جاده پایین می روم، انحراف کشکک زانو و دیسک های کمر و گردن را فراموش کرده ام، دلم می خواهد زودتر به وسط رودخانه برسم. هر جور هست از دیواره پایین می روم و اصلا یادم می رود که اینجا چه کار می کنم. رودخانه با همه کثیفی اش مرا می شورد، در میان جریان آب تمام حواسم را از دست می دهم. نه سردم است، نه نگرانم؛ نه به گذشته فکر می کنم و نه به آینده. آگاهی ام را به جهان از دست می دهم و برای لحظاتی چند از شر این مغز گندیده راحت می شوم. لبه سنگی در میان آب می ایستم و آن قدر در جریان آب غرق می شوم که ناگهان به خودم می آیم و می بینم که در حال سنجش عمق رودخانه و شدت جریان آب هستم. یک لحظه آرزو می کنم کاش جریان آب به قدری بود که می توانستم غرق شوم و همه زندگی پشت سرم محو شود. اگر جریان رودخانه شدیدتر بود و احتمال خاموش شدن جهان قطعی؛ بی تردید الان ساعت ها از مرگم می گذشت. و تقریبا خوش شانسم که رودخانه آن قدرها عمیق نیست. بعد از چند دقیقه ماری افتان و خیزان از آن دور دورها سرو کله اش پیدا می شود. تنها از ماریِ همیشه نگران برمی آید که به دنبال من بیاید. سریع خودم را جمع و جور می کنم و می روم بالا؛ تازه یادم می آید که چه اتفاقی افتاده است. ماری طبق معمول با ترس و لرز هرتزوگ پیر را دعوا می کند و من که اصلا نمی دانم ماشین کجاست و بقیه کجا هستند ناگهان می بینم که سر و کله ایدیت هم پیدا می شود. ایدیت مضطرب است و با لحن سرزنش باری مرا مخاطب قرار می دهد. اصلا معنی رفتارماری و ایدیت را نمی فهمم و تنها پرسش من این است که "چرا این قدر زود آمدید؟"
بالاخره سفر به فشم با چند تا Hot Choclate، ذرت مکزیکی و قهوه فرانسه همیشگی هرتزوگ تمام می شود و ما برمی گردیم. بازی در جریان بازگشت دوباره کلید می خورد و چیزهای زیادی در مورد رمدیوس، استیمر، ماری و ایدیت برایم روشن می شود. ماجرا به این جا ختم می شود که استمیر و رمدیوس به خانه یوسف آباد می آیند و تا ساعت 11 باهمیم. بچه ها که می روند، شروع می کنم به فکر کردن به پست امشب. نتیجه این که با توجه به وقایع فوق نابودی هرتزوگ حتمی است. یک شنبه؛ هرتزوگ باید می رفت سرکار اما سر از دانشکده در می آورد با این هدف که تزهای فوئرباخ کارل مارکس را بخواند اما راهی فشم می شود تا از یک سفر کوتاه دسته جمعی لذت ببرد و نهایتا از وسط رودخانه ای سر در می آورد بی حضور دیگران. نمی دانم چه مرگم است؟ آیا اراده ام سلب شده یا مقاومتم در برابر هر نوع نظم، اقتدار و فرم بیرونی به نفی زمان و مکان رسیده است. فکر کنم به قول جک بازهم دارم مهملات می بافم. مثل همه روزهای قبل به هیچ یک از کارهای ام نمی رسم، البته دیدار کاری با تروتسکی به سرانجام می رسد. علی رغم همه ناکامی هایِ امروز، به خاطر همان چند دقیقه ی وسط رودخانه خوشحال ام .
کم کم تعلق ام به خانه یوسف آباد در حال بالا رفتن است. خانه قبلی که فقط خودم بودم و خودم، هرگز چنین حس تعلقی را در من ایجاد نمی کرد. نکته ای هست که ند شب است می خواهم بنویسم اما یادم می رود. شب ها عموما لودویگ و جک زود می خوابند و من تا نیمه ها ی صبح فردا در اتاق نشیمن مشغول کارهای جورواجور خودم هستم. هر شب که وارد اتاق می شوم با یک اتفاق خوشایند مواجهم. لودویگ چراغ مطالعه را به شکل نیمه روشن گذاشته و روی میزم مرتبِ مرتب است. نمی دانم خوشحالی ام به خاطر توجه لودویگ است یا به خاطر خلاص شدن از جوریدن کلیدهایی که هنوز یاد نگرفته ام کدامشان مربوط به کجا هستند. هر چه هست این نور خفیف چراغ و میز مرتب شده کلی حال ما را سر جایش می آورد. دیگری اگر چه اغلب جهنم من است اما گاه گاهی هم ما را سر ذوق می آورد.
پا نوشت: عکس بالا مربوط به کافه فشم است و عکس پایین همان رودخانه ای است که من در آن غرق شدم.

۲ نظر:

  1. تابلويي سياه و خطي به جا مانده از حركت قطره‌اي آبي.

    پاسخحذف
  2. از تعليق تا تعلق.

    پاسخحذف