۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

تعهدات بی ثمر




شب ساعت 8، استیمر زنگ می زند و بعد می آد سراغم که بریم بیرون. بیرون ترکیبی است از ترافیک، پمپ بنزین، پیتزا خوردن در تجریش و سیگارهای مکرری که هی دود می شوند. البته بیرون امروز ما یک نکته تازه دارد که آن قدر تکرار می شود تا تازه گی اش را از دست می دهد؛ paint it black قطعه ای که اجراهای جورواجورش هی می آیند و می روند و با دود سیگار ما قاطی می شوند. از گشت زدن که خسته می شویم، می رویم به پاتوق آدم های دپ قفل تهرون. طبق معمول چند ماشین کنار خیابان ردیف شده اند و ترکیب های مختلفی از آدم ها بیرون یا توی ماشین ها وقتشان را می گذرانند. زوج های جوان، مردان تنها، دو مرد و ... . سیگارمان که تمام می شود برمیگردیم خانه. استیمر می رود پی کارش و من وارد خانه می شوم. یادم می آد که موقع خوردن پیتزا به استیمر می گم، تو تهرون آدم از خوردنی، نوشیدنی، پوشیدنی و البته امر جنسی باز نمی مونه. چند دقیقه بعد از این که استیمر من رو به خونه رسوند، زنگ زد و گفت که اول خیابان مطهری براش اتفاقی افتاده که پارامتر آخر گزاره فوق رو تایید می کنه.
صبح که از خواب بیدار می شوم، فکری آزارم می دهد. چند روز پیش به وودی قول دادم که مطلبی رو براش آماده کنم. چند روز گذشته و من هیچ کاری نکردم. چهار شنبه به مدیرمون قول دادم تا جمعه یه کارایی رو انجام بدم، اما هنوز خبری نیس. اصلا دلم نمی خواد از خواب پاشم. تازه از خواب که پا می شم، دنبال کلیدا می گردم. نمی دونم کلیدهای کجا را می خوام پیدا کنم. خوب که فکر می کنم یادم می آد که کلیدها را توی خواب گم کردم. تعهدات؛ همیشه به خودم قول می دم که به هیچ وجه به کسی قولی ندم، به چیزی متعهد نشم ولی هر بار تعهدم رو زیرپا می ذارم، قول می دم و بعد هیچ تلاشی برای انجام تعهداتم نمی کنم. ثمره اش نارضایتی دائمی اطرافیان و احساس بد ابدی به خاطر انجام ندادن تعهداته. کاش به وودی می تونسم بگم نه، کاش کار دفتر رو انجام می دادم؛ تاره همه اینها به کنار، قبل رفتن به دفتر به خودم قول می دم که امروز به هیچ وجه نرم نت و فقط کارام رو انجام بدم. نتیجه این که تمام 7 ساعت دفتر رو توی اینترنت می چرخم و دست از پا درازتر برمی گردم خونه. آهان چند روز پیش با کفشای گلی از پله ها می آم بالا، کفشام گلی اند و من وقتی دوباره می خوام بپوشمشون کلی خاک می ریزم جلوی در، به لودویگ می گم جمعشون نکنه تا خودم جمع کنه، چند روز می گذره و من هر روز موقع بیرون رفتم خاک ها را می بینم و به خودم قول می دم که شب جمعشون کنم؛ امروز که می رسم می بینم لودویگ خاک ها را جارو زده و من باز هم ازپس تعهدی که کردم بر نیومدم.
قبلا گفته بودم که جک دوست داره که حرف های حکیمانه صادر کنه، حالا چند نمونه از حرفای حکیمانه امروز جک:
1) بچه ها دارن فیلم می بینن(Naked Weapon)، توی فیلم یه سری زن رو آموزش می دن که آدم کش شن؛ تو یکی از صحنه های درگیری جک می گه :"پیامبر اکرم می فرمایند زن ریحانه اس. م نمی دونم اینا واسه چی دارن این کارا رو می کنن"
2) وسط فیلم، آگهی پخش می شه و کانالا می چرخن و می رسن به یه فیلم بوروسلی. جک که دستی در تحلیل فیلم داره می گه:" من به این مسئله اعتراض دارم که چرا چینی ها توی فیلماشون همه اش می رینن به ژاپنیا"
3) " ااااه، من باز کهیر زدم؛ فکر می کنم آخرش به طرز دردناکی می میرم"
4) در ادامه همان فیلم (naked weapon)، یکی از خانم های فیلم که چینی هستند در یک سکانس به شکل خاصی حضور می یابند و جک می گوید :"لودیوگ، این هرچی هس چینی نیست"


۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

مهمانی تصادفی


هرتزوگ برای آشنایی با کسی به خانه اورسالا می رود. هرتزوگ بعد از طلاق ردهم با دختران زیادی آشنا می شود, آشنا می شود و آشنا می شود. گرچه گاهگاهی این روابط چند قدمی بیشتر از آشنایی پیش می رود با این حال سیر ماجرا به گونه ای است که از این آشنایی ها دوستی های عجیب و غریب شکل می گیرد. ماحصل این وضعیت عدم تعادل هرتزوگ است. یک روز سرمست از این روابط رهایی بخش و فردا سرخورده از توهمی که بسیار به آن دل بسته بود. با این حال هرتزوگ جستجو را ادامه می دهد و در آخرین منزل امروز قرار است در خانه اورسالا به شکل کاملا تصادفی با کسی آشنا شود.
وقتی قرار است واقعه ای به شکل کاملا تصادفی رخ دهد و بر حسب اتفاق طرفین این تصادف و مهیا کنندگان آن از این تصادف آگاهی نسبی دارند , سرانجام کار یا یک تصادف تصنعی است و یا از دست رفتن تصادفی امکان تصادف. طبق معمول هم هرتزوگ با بدترین حالت مواجه می شود. فکر کنید قرار است تصادفی رخ دهد و دو نفز به شکل کاملا تصادفی همدیگر را در یک مکان تصادفی ببینند و علی رغم آگاهی از این تصادف یکی از طرفین دیرتر از زمان تصادفی مقرر به مکان تصادفی مذکور برسد و در لحظه ورود طرف تصادفی مقابل در حال ترک کردن محل باشد. نتیجه این که یک مهمانی نامتجانس می ماند روی دست اورسالا، و هرتزوگ که چندان حوصله جمع را ندارد چندین ساعت را باید در جمعی بگذراند که علی رغم ذات تصادفی اش تعینی واقعی دارد.
هرتزوگ در راه برگشت، به وحشت دیروز خیابان های تهران و ملال جمع امروز می اندیشد. تلاش برای یافتن رابطه ای بین این دو راه به جایی نمی برد و تکرار مکرر رابطه بین سرخوردگی و دلزدگی از زندگی روزمره و مزخرفاتی از این دست ، حال هرتزوگ را از مغز گندیده اش بر هم می زند. به ناچار هرتزوگ که به واسطه توحش سازمان یافته دیروز و از دست رفتن تصادفی یک دیدار تصادفی بسیار ملول است و مغز معلولش از تحلیل وقایع مذکور ناتوان، به توصیف واقعیت روی می آورد. (بدتر از همه اینها این که سیگارم تمام شده و اون جک سر به هوا هم سیگار ندارد و وسط این همه مصیبت خرخر دلگشای لودویگ از لای دربسته راه می گشاید و خودش را به من می رساند).

یکی دو شات مهمانی تصادفی دیروز در ذهن گندیده هرتزوگ باقی مانده که امیدوارم با روایت آنها اندیشیدن به مهمانی تصادفی پایان یابد. یکی از تصاویر این مهمانی را هرگز فراموش نخواهم کرد. چهار نفر از حاضرین سر میز معروف اورسالا در حال شلم اند و من به همراه اورسالا، آنی, جودی و ماری در اتاق پذیرایی دور میزی که به خاطر طراحی بی نظیرش تنها ده نمونه از آن تولید شده نشسته ایم. آنی، حال پرنوسانی داردو ماری در حالی دراز کش روی پاهای اورسالا آرام گرفته است. جودی هم طبق معمول مشغول روایت پر آب و تاب وقایع اتفاقیه است. بعد از مدت ها می بینم که ماری کمی خودش را رها کرده است. لباس سیاه به ماری خیلی می آید، چشم هایش را به سقف دوخته و گاه توجهی به اطراف می کند. در این میان تنها فکر و ذکر من این است که ماری به چه می اندیشد.

لباس سیاه ماری من را به یاد شب عروسی دوست اورسالا در سال گذشته می اندازد. من تازه جدا شده ام و دوران اسکان اضطراری ام را در خانه آنی می گذرانم که ناگهان ماری و همسر سابقش به همراه چند تن از دوستان به خانه وودی سرازیر می شوند. چه کسی فکرش را می کرد که سال بعد ماری از همسرش جدا شده باشد، آن شب هم ماری لباس سیاه پوشیده بود. دیشب در آن جمع 5 نفره دور میز معروف، سه نفر تجربه طلاق داشتند و همین سه نفر بیشتر از بقیه در خودشان فرو رفته بودند. هنوز به این می اندیشم که ماری در آن لحظه به چه می اندیشید.

مهمانی ها گاه به عرصه رقابت بین آدم های تازه وارد تبدیل می شوند. امروز به شکل تصادفی در این مهمانی تصادفی دوبار این فضای رقابتی را احساس می کنم. سر میز شلم با وودی, استیمر و دوست اورسالا نشسته ایم. دوست اورسالا هم دانشگاهی قدیمی ما بوده و امروز (علی رغم رابطه طولانی آنها) برای اولین بار است که با هم حضور در جمع را تجربه می کنیم. سر میز که می نشیند لکچر مفصلی درباره بازی، شیوه های خاص دست دادن و بازی کردن وغیره می دهد و فضای شوخی و خنده همیشگی شلم های ما به ناگاه سنگین می شود. من و استیمر هم تیمی هستیم. وودی که کلا روزی چند کلمه بیشتر حرف نمی زند، اینجا هم ساکت است. بازی می کنیم و بازی می کنیم. سردترین بازی ای است که تاحال در عمرم تجربه کرده ام، فضا به قدری سنگین است و این سنگین به قدری ذهن گندیده هرتزوگ رو درگیر کرده که موقع دست دادن به دوست اورسالا 10 برگ می دهم و به خودم 14 برگ. من بعد از چند دسته فرار می کنم و دوست جودی جای من می نشیند. من بعدها برمی گردم و تیم ما بازی را می بازد. در آن لحظه همه با هم دست می دهند و نمایش یک رقابت دوستانه به خوبی به پایان می رسد, اما این پایان ماجرا نیست، در لحظه خداحافظی دوست اورسالا به وودی که هم تیمی اش بوده با جدیتی که تصور هر نوع شوخی را از دهن دور می کند می گوید که با ما تمرین کند تا کم کم بازیمان خوب شود. تعجب می کنم و این سکانس در ذهن من حک می شود.

مهمانی امشب یک سکانس شبه تراژیک هم داشت. سکانسی که احتمالا تنها من و استیمر فهمیدیم." اضطراب نیودن تصویری که نیست".

من دلم نمی خواست در مورد مهمانی تصادفی امشب چیزی بنویسم، این نوشته مرهون خواست استیمر است؛

پی نوشت: امروز دو شی مرا به یاد مادلین انداختند: کش سر و فال ورق. هر چه فکر کردم رنگ کش سرهای مادلین به خاطم نیامد؛ تنها رنگ پنبه های گلوله ای توی کشو در ذهنم مانده؛ چه کسی یادش می آید کش سرهای مادلین چه رنگی بودند؟

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

گرسنگي

لودويگ: تو چرا نمي‌ري غرب وحشي؟

جك: مَ تو همين شرق اهليش نمي‌تونم زندگي كنم.

امشب معلوم مي‌شود كه شام مسئله خيلي مهمي است. وقتي بچه‌ها شام نمي‌خورند، مسائل تازه‌اي سربرمي‌آورند. نياز شديد به ماساژ، زانو درد، بي خوابي و البته نياز شديدتر به دور هم نشستن و مزخرف گفتن. من الان درون جماعت گشنگان هستم. موسيقي فيلم براي يك مشت دلار در حال پخش شدن است و جك كلاه كابويي اش را سرش گذاشته و به قطعه my name is nobody گوش مي دهد. لودويگ دراز كشيده و به سقف خيره شده است كه ناگهان جك جست ميزند روي شكمش و با هيجان ميان صحراهاي غرب وجشي مشغول تاخت و تاز مي شود.

جك دلش مي خواهد كه ما تاييد كنيم كه او حرف‌هاي حكيمانه زياد مي‌زند. آخرين حرف حكيمانه جك :« بچه ها فعاليت سياسي نكنيد اونا آدرس من رو دارند. من خيلي آدم مهمي هستم‌‌‌‌‌«.

كم‌كم احساسم نسبت به محرك‌هاي بيروني در حال بازسازي شدن است. حالا از بعضي چيزها خوشم مي‌آيد و از بعضي چيزها بدم مي‌آيد. كم‌كم از بي‌تفاوتي نسبت به آدم‌ها و رفتارهايشان خارج مي‌شوم. راوي داناي كل دوباره درصدد شيرجه زدن به درون داستان است. من در حال اول شخض شدنم.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

خر زخمي

ساعت 12:45 شب است كه به خانه برمي گردم. طبق معمول كليد در قفل در ورودي ساختمان گير مي كند و بعد از چند دقيقه ور رفتن، در باز مي شود. ديگر اضطراب شب هاي پيش را ندارم. شب هاي قبل آن قدر مضطرب مي شدم كه لودويگ بيچاره را از خواب بيدار مي كردم. وارد خانه كه مي شوم هم خانه اي ها را خفته مي يابم. جك امشب سرش را جاي پاهاي اش گذاشته، لودويگ هم معلوم نيست كه چه كسي را در آغوش اش مي فشرد.
تهران باراني است؛ امشب يكي از شب هايي بود كه يكي از رفقا آمد دنبالم كه برويم به پاتوقمان توي پارك نياوران. پاتوقي كه بيشتر به فواحش، معتادين و البته جوانك هاي خرده بورژوا تعلق دارد.هر ساعت شب كه بروي چاي دارچين آماده است و البته عبور گذري زناني را خواهي ديد كه چيزي جز بدن هاي ماسيده شان براي مبادله ندارند. هواي باراني فاحشه ها را مي راند و پاتوق ما از هميشه خلوت تر است، چاي دارچين مان را مي خوريم و مثل همه شب گردي هايمان در خيابان ها آواره مي شويم .رفيقم قلبش درد مي كند، اما با قلب پرتپش هم دست از سيگار بر نمي دارد. سيگارها يكي پس از ديگري دود مي شوند و ما به خانه مي رسيم. دلم مي خواست به خانه نمي رسيديم، اما وقتي ماشين جلوي كوچه متوقف مي شود، چاره اي جز بالا آمدن نيست.
از دانشكده به خانه مي رسم. و مي بينم از دعواي هميشگي لودويگ و جك بر سر اين كه كي شام بپزد و كي ظرف بشورد خبري نيست. كمي صبر مي كنم معلوم مي شود كه حضرات در قرعه كشي پيتزا فروشي سركوچه يك پيتزاي مجاني برنده شده اند. خب مشكلي نيست، شام پيتزاي جايزه را مي خوريم و بعد اصلا يادمان مي رود كه براي مجاني بودن يكي از پيتزاها خوشحالي كنيم. شكممان كه سير مي شود ، من ياد كرم هايم مي افتم ، جك ولو مي شود روي مبل و لودويگ هايده اش را علم مي كند.كمي بعد هر كس كتابي در دست دارد و خانه در سكوت فرو رفته ؛ در مدت سه هقته اي كه اينجا بودم هرگز اين قدر اين جا را ساكت نيافته ام . هر كس كتابش را مي خواند و نه از موسيقي خبري است ونه از سروكله زدن هاي لودويگ و جك
صبح كه از خواب برمي خيزم با صحنه جالبي مواجه مي شوم. قرار است كه با كمك راننده قول تشن ديشبي برويم بيمه. وارد اتاق كه مي شوم مي بينم مقداري پول و يك بسته سيگار روي ميز است. جك كه مي دانست من تقريبا صفر مطلقم هم برايم پول گذاشته بود كه توي بيمه با مشكل مواجه نشوم و هم سيگار كه بي جيره نمانم و خماري نكشم. لودويگ هم گشت و شماره واحد بيمه ايران و آدرس رو برايم پيدا كرد. كلا صحنه صبحي برايم صحنه عجيبي بود.
و اما ماجراي خر زخمي
هرتزوگ: قرص ها رو كه خوردم حس مي كنم ابروهام مي خاره. فكر كنم كرم ها كم كم دارند مي ميرند.
جك: تو مثل خر زخمي مي موني، هر جاتُ كه دست مي زنند، جاي ديگه ات درد مي كنه.
و اما هنوز يه سوال خنده دار ذهن من رو به خودش مشغول كرده و اون اينكه لودويگ چطور مي تونه صبح كله سحر و قبل از خوردن صبحانه به فكر تموم شدن سيب زميني پياز و ضرورت رفتن به خريد شهروند باشه؟.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

گشايش

امروز صبح از خواب كه پا شدم، لودويك و جك خانه نبودند. طبق معمول من از همه ديرتر از خواب بيدار شده بودم. تست دستشويي فرنگي اولين كاري بود كه بعد از برخاستن از خواب انجام شد. با نگراني دستشويي كردم و همش مضطرب بودم كه آيا دستشويي كار خواهد كرد؟. بعد از فرورفتن فضولات در چاه خلا با خيال راحت دستشويي را ترك كردم، آزمايش با موفقيت انجام شده بود و من كه به واسطه پادرد از دستشويي ايراني محروم شده‌ام، خيالم راحت شد.
با برگشتن جك در ساعت دو تنهايي خانگي من تكه پاره شد. حضور هم‌خانه‌ها مواهب و مصائب خودش را دارد. نكته جالب اين بود كه بعد از تذكرات قبلي در مورد زنگ زدن قبل از ورود به خانه و احتراز از بازكردن درب با كليد، موثر افتاده بود. هم لودويك و هم جك قبل از ورود به خانه زنگ زدند.
بعد از خوردن نهار (شنيسل مرغ با برنج، تركيبي كه فقط از مغز معيوب جك برمي‌آيد)، از خانه بيرون رفتيم. لودويك تنها در خانه ماند و جك بعد از رساندن من به مطب دكتر روانشناس، رفت دنبال لوسالومه. من هم بعد از دود كردن دوتا سيگار در دفتر دكتر و كشف و شهوداتي چند، در ساعت چهار بعد از ظهر رفتم سركار. نكته جالب اين كه وقتي به دفتر رسيدم كسي آنجا نبود. بعد از يك ساعتي پلكيدن در دفتر، حوصله‌ام سر رفت و به خانه برگشتم. هنگام برگشت به خانه تنها صد تومن در جيب مباركم داشتم و به ناچار از ميدان مادر تا ميدان ونك پياده آمدم. آن صد تومن هم خرج يك نخ سيگاري شد كه بعد از يك ساعت خماري با اشتياق تمام كشيده شد. براي رسيدن به يوسف‌آباد هم سوار بي.آر.تي‌هاي محمدباقر شدم و در ايستگاه يواشكي بدون دادن بليط يا پرداخت پول از در عقب متواري شدم (اولين باري بود كه در عمرم بهاي خدمات را مي‌پيچاندم).
به هنگام ورود به خانه با حضور لوسالومه مواجه شدم. لوديوك روي مبل دراز كشيده بود و جك در بالكن سيگار مي‌كشيد، لوسالومه هم در آستانه در انتظار مي‌كشيد كه اين هرتزوگ پير تن لش خود را از پله‌ها بكشد بالا. حضور لوسالومه كلا براي تلطيف فضاي مردانه حاكم بر خانه يوسف‌آباد خوب است. لوسالومه با جك به خانه‌شان برگشت و من به همراه لودويك ظرف‌ها را شستيم.
جك طبق معمول چيزي را از ليست خريد انداخته بود و لودويك كه خيلي به خريد آن هم از نوع دو نفره‌اش علاقه دارد، من را كوك كرد كه برويم خريد (من اغفال شدم). من و لودويك سوار ماشين جك شديم و رفتيم سر چلستون. گوجه و موز ره‌آورد سفر ما بود. لودويك كه همان‌طور كه گفتم عاشق خريد است، اصرار كرد كه برويم براي توالت فرنگي تازه افتتاح شده آينه بخريم، من هم قبول كردم (مجددا اغفال شدم) و يوسف‌آباد را آمديم بالا و آينه و بقيه مقتضيات را خريديم و ماند تنها چندتا كاشي براي پوشاندن گه‌كاري مستاجر قبلي روي ديوار توالت. لودويك دوباره ما را تحريك كرد كه برويم خيابان شيراز كاشي بخريم (و ما هم اغفال شديم، مجددا). بعد از گشتن در مغازه‌هاي تك و توك باز شيراز دست از پا درازتر راهي خانه يوسف‌آباد شديم.
از خيابان 35 ام پيچيديم به سمت كردستان و بعد جهان‌آرا و بعد داشتيم از كوچه خارج مي‌شديم كه به ناگهان يك شي اي از مقابل ما رد شد و من حس كردم كه به يك سطح فلزي ماليده شديم؛ بله ما تصادف كرده بوديم. فكر كن من حواس پرت كه فكر مي‌كردم همه خيابان‌هاي يوسف‌آباد يك طرفه‌اند همين كه ديدم از سمت جنوب ماشين مي‌آيد با خيال راحت و بدون نگاه كردن به شمال سر خر را گرفتم و مي‌خواستم از تقاطع رد شم كه يهو يك هيونداي ورنا از جلوي ما گذشت و ماليده شد به سپر ماشين ما. لودويك بعد از تصادف خيلي خونسرد از ماشين پياده شد، من هم چند ثانيه بعد در ميان عربده‌هاي كمك راننده متصادف از ماشين پياده شدم. يارو همين‌طور داد مي زد كه مگه كوري و حواست كجاست و ... ، لوديوك خيلي محترمانه سعي مي‌كرد كه فضا را آرام كند و نهايتا زديم بغل. فك كن نه مدارك ماشين همراهمون بود، نه گواهينامه و نه حتي موبايل و مردك كمك راننده همين طور داد و بيداد مي‌كرد كه از كار و زندگي افتاديم و ماشين رنگي شد و قص علي هذا. لودويك را فرستادم كه مدارك را بياورد و منتظر شديم كه افسر برسد.
خدايي افسر زود آمد و جايي براي غر زدن نگذاشت، حتي با اين كه مدارك من آماده نبود منتظر شد كه مدارك برسد و اصلا هم حال ما را نگرفت كه چرا مدارك نداري و ... . من هم كه مضطرب منتظر لوديوك و جك هي بالا و پايين مي‌رفتم. بالاخره هم‌خانه‌اي‌هاي عزيز رسيدند. جك نرسيده رفت سراغ ماشين پليس و گفت « آقا اين ماشين مادرمه»، من كه مي‌خواستم از خنده منفجر شم رفتم و جك رو كشيدم عقب و گواهينامه رو دادم به افسره. و اوج ماجرا اين جا بود
كمك راننده: آقا اين چه وضعيه، زدين به ماشين ما، علافمون كردين، ماشين رنگ دار شده بعد سه تايي مي‌خندين.
جك: آقا خوب ماشينه ديگه. تصادف هم داره. من خودم تصادف كردم ماشينم مچاله شد، اما به طرف توهين نكردم. چي كارش مي‌كردم.
كمك راننده به هرتزوگ: آقا ماشينه يعني چي، خب رانندگي بلد نيستي، نشين پشت فرمون. خدايي اگر خانمم همراهم نبود مي زدم فكّتو مي‌آوردم پايين.
هرتزوگ: آقا شما كه از تحقير كردن ما لذتي نمي‌بري، نفعي هم براتون نداره پس چرا اينقدر اصرار داري كه مارو تحقير كني. تازه فك كن تو فك من هم زدي بعدش بايد بري دادگاه، بايد ديه بدي، كلي دردسر داره برات.
خدايي ديالوگو حال كردي. بيچاره آقاهه كه اصلا مونده بود چي بگه شروع كرد به پرت و پلا گفتن و نهايتا ماجراي تصادف با يه جريمه 20000 تومني براي من تموم شد. اما آخرش آقاهه خيلي مودب شده بود و شب هم كه زنگ زد فردا بريم بيمه، خيلي مودب بود.
بله ماجراهاي خانه به اين جا ختم نشد، به خانه كه رسيديم جك و لودويك سر ديالوگ بالا كلي ما رو تحقير كردن و بعد ما رفتيم كه آينه مذكور را كه با اين همه بدبختي خريده بوديم نصب كنيم كه ناگهان ديديم كه يك كِرم قرمز در كاسه فرنگي در حال شنا كردن است. به تشخيص جك اين يك كرم آسكوربيس است كه با توجه به اختصاصي بودن دستشويي فرنگي و استفاده اينجانب از آن قطعي شد كه منشا كرم وجود مبارك بنده است. و در حال كه مي‌نويسم اين كرم ها در شكم مبارك در حال لوليدن اند.
ماجراهاي بالا به اضافه راه انداختن اين وبلاگ و مصائبي كه سر بالا بردنش با اين سرعت پايين اينترنت داشتيم، ماجراهايي است كه تنها در يك روز در خانه يوسف آباد اتفاق افتاده است. يكي از مصائب ما انتخاب اسم براي خودمان و كساني است كه به خانه يوسف‌آباد رفت و آمد مي‌كنند. از همه دوستاني كه به اين خانه رفت و آمد دارند تقاضا مي‌كنيم در صورت تمايل اسامي مستعار خودشان را براي ما ارسال كنند و الا خودمان اسم انتخاب مي‌كنيم و اصلا هم عوض نمي‌كنيم. در ضمن لوسالومه مي‌تواند در صورت تمايل اسم خودش را عوض كند؛ انتخاب اسم در اين مورد بنا به ضرورت انجام شده و تشابه تاريخي تصادفي است.