۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

پرسه زنی

تفریح جدیدی به سایر وقت کشی های ما در خانه یوسف آباد اضافه شده است؛ بازی تحت شبکه. من و جک در دنیای مجازی به جان هم می افتیم و تمام تلاشمان را می کنیم تا طرف مقابل را نابود کنیم. امروز جک می بازد و تمام زورش را می زند که شکستش را به یک اتفاق تقلیل دهد. مثل دفعه قبل که من باخته بودم و تمام تقصیر را به گردن یار کمکی ام می انداختم. من هم آن قدر از این برد خوشحالم که هر چه جک اصرار می کند که یک دست دیگر بازی کنیم، قبول نمی کنم. شیرینی برد را زیر زبانم مزمزه می کنم و از جلز و ولز کردن جک خوشحالم.

استیمر مهمان ماست. استیمر همیشه هست، و حضورش هیچ گاه آزارم نمی دهد. استیمر به قول هرتزوگ موجود رو مخی نیست، و در حال حاضر این بهترین تمجیدی است که می توانم از یک نفر داشته باشم. حضور استیمر به معنای امکان فکر کردن درباره خودم است. هرتزوگ مرضی دارد که بر اساس آن تنها در حضور دیگری می تواند به خود بیاندیشد و استیمر یکی از دیگرهایی است که بسیار مرا به خود می اندیشاند.

ساعت به 11 شب رسیده، سیگارمان تمام شده، فیلممان را دیده ایم و حالا وقت بیرون زدن از خانه است. با استمیر به بهانه خرید سیگار از خانه یوسف آباد می زنیم بیرون. خلوتی خیابان ها در شب حس خوبی در هرتزوگ به وجود می آورد. کسی نگاهت نمی کند، ماشینی تنهاییت را نمی درد و تمام کوچه های شهر به تو تعلق دارند. آب در جوبهای یوسف آباد افتاده و هرتزوگ سرخوش از صدای آب کودکانه در خیابان می خرامد. در راه تشک سفید تمیزی وسط پیاده رو کنار خیابان فاطمی افتاده است. تشک سفید من را به یاد بستر معاشقه می اندازد. تصور می کنم دو نفر وسط خیابان فاطمی، روی تشک سفیدی که هم اکنون مقابل ماست در حال آمیزش اند. یاد فیلم جذابیت پنهان بورژوازی بونوئل می افتم. ناگهان پرده ها بالا می روند و تو دربرابر هزاران چشم قرار می گیری که تو را می جورند.

بعد از چند دقیقه ای سر از خانه آنی و وودی درمی آوریم. خانه تغییر کرده، پر از اثاثیه جدید و حالا دیگر واقعا خانه وودی و آنی است. خانه فعلی ترکیبی از دو خانه مجزا است که هرتزوگ در هر دوی آنها زندگی کرده است، اما حالا دیگر نه خانه آنی است و نه خانه وودی؛ خانه جدید دقیقا خانه آنی و وودی است. وودی در خانه اضطراب دانشکده را ندارد و مصاحبت با او دوباره لذت بخش شده است. آنی طبق معمول یکی از خوشایندترین موجودات جهان است. استیمر از دیشب هوس فیلم وسترن کرده، وودی هم که عاشق ژانر گنگستری و وسترن است برایمان یک فیلم وسترن جوش می گذارد. کاش وودی به جز تقسیم بندی اسپاگتی/اصیل چیزهای دیگری هم درباره فیلم وسترن می دانست، آن وقت ما مجبور نبودیم هی این دو واژه را در لکچرهای مفصل اش در مورد فیلم های وسترن بشنویم. فیلم دیدن با وودی لذت بخش است.

حول و حوش ساعت یک خانه آنی و وودی را ترک می کنیم. خیابان فاطمی را گرفته ایم و داریم می آیم که بعد از وزارت کشور دوباره با همان تشک سفید مواجه می شویم. استیمر ناگهان هیجان زده می شود، می پرد روی رختخواب وسط خیابان فاطمی، و من شروع می کنم به عکس گرفتن از استیمر. ترس از پلیس این جا وسط تشکی که در خیابان پهن شده است هم استیمر را رها می کند. تنها دلیلی که باعث می شود استیمر تشک را ترک کند، ترس از حضور پلیس است. ما می رویم و تشک رویایی را ترک می کنیم. تشک برای من سمبل آوارگی است، در طول زندگی از بستری به بستر دیگر نقل مکان می کنی، گاه تنها و گاه در حضور دیگری. خیابان مثل خانه ام می ماند؛ دیدن تشک وسط خیابان حس خانگی خیابان های تهران را تکمیل می کند.

آخرین سخنان حکیمانه جک:

- در زندگی قفل هایی وجود دارد که کلیدهایش دست خداست، باید تا دم در بهشت بروی و از خود خدا کلید را بگیری .

  • جک سر صبح جمعه مشغول دیدن فیلم است. یکی از شخصیت ها جامعه شناس است و تقریبا شبیه ماست. خل و چل، ناتوان از انجام فعالیت های روزمره و البته به قول هانا باهوش و دانا.

- جک: رشته ما بهترین رشته دنیاست.

- هرتزوگ: آره، اما نمی دونم چرا به جز سرویس کردن ما، به درد دیگه ای نمی خوره.

- جک: ای بارِ سنگین امانته.

پی نوشت: از لودویگ خبری نیست. خانه یوسف آباد به دست آپاچی ها فتح شده و هرتزوگ و جک آن قدر سیگار می کشند که خانه در هاله ای از دود فرو میرود. آهان، لودویگ دیروز زنگ زد. خبر کوتاه بود:"یخچال رو از برق بکشید تا برفک هاش آب شه؛ تمام". لودویگ بعد از متواری شدن فکر می کند به همین زودی آبها از آسیاب افتاده اند، اما کور خوانده کسی حال تمیز کردن یخچال را ندارد.

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

اغما یا مردی که گورش گم شد



فروپاشی حال خوبی است؛ نه زمان برایت اهمیت دارد، نه مکان. نه آدمها و خیالات و نه هیچ چیز دیگر. مثل این می ماند که همه هواپیماها سقوط کرده باشند و تو توی اتاق فرمان باشی. دیگر لازم نیست حواست باشد که هواپیماها به هم نخورند، دیگر نگران رسیدن یا نرسیدن هیچ پروازی نیستی. نشسته ای و به صفحه خالی رادار خیره شده ای، برای خودت چایی می ریزی، بی سیم مرکز کنترل را قطع می کنی و قطعه Hey you را play می کنی، پاهایت را می اندازی روی هم و فرودگاه خالیِ خالیِ خالی را تماشا می کنی. چند ساعتی طول می کشد تا سر و کله خانواده مسافرها، خانواده خلبان ها و البته مسافرانِ منتظر پرواز پیدا شود.
یاد سکانسی از فیلم فرار از شائوشنگ می افتم. زندانی در اتاق کنترل را قفل کرده، گرامافون را روشن می کند و میکروفون مربوط به بلندگوهای زندان را می گذارد کنار گرامافون. همزمان نگهبان های زندان پشت در اتاق کنترل جمع شده اند و زندانی را تهدید می کنند. چند دقیقه ای پاهایش را می اندازد روی میز و فارغ از این که کیست، کجاست و چرا اینجاست از زندگی لذت می برد. البته این سرخوشی دوامی ندارد، رئیس زندان و نگهبان ها بالاخره در اتاق را می شکنند و زندانی در حالی که زیر ضربات باتوم نگهبان ها له می شود همچنان به سرخوشی اش ادامه می دهد.
فروپاشی لذت بخش من هم نمی تواند بیش از یک روز تاب بیاورد. دوباره سیل آدم هایی که کارت دارند، سرازیر می شود و دیوارهای نامرئیِ فروپاشی تو درنوردیده می شود. بالاخره بعد از چهار روز می روم سرکار. ساعت ها روی صندلی ام می نشینم و به تخته وایت بردی که زیر تمام روزهای هفته اش عبارت Nothing نوشته شده است، خیره می شوم. قهوه ام را می خورم و بعد از سه ساعت بی ثمر سرخوشانه از دفتر کار می زنم بیرون تا به کافه بروم.
پی نوشت: ادامه مطلب قرار بود به جایگاه کافه در زندگی روزمره هرتزوگ بپردازد، اما با توجه به طولانی شدن پست های قبلی این مطلب می ماند برای بعد.

فروپاشی


لودویگ بالاخره گند زد. رفتارهای مبتنی بر حفظ نظم لودویگ کم کم داشت مطئمن ام می کرد که او موجود محافظه کاری است که بر فرم های زندگی روزمره آویزان شده است. اما دیشب اتفاقی افتاد که نشان داد لودویگ هم گاه گاهی برای حفظ، تداوم یا مستحکم تر کردن نظم موجود به شکل کاملا ناخواسته بی نظمی به بار می آورد. امنیت شبکه، بعد از نصب اینترنت پرسرعت یکی از دغدغه های اصلی هرتزوگ است. شب نشسته ام و مشغول تایپ کردن پست قبلی هستم که می بینم لودویگ سروکله اش پیدا می شود و با لپ تاپش مشغول وررفتن به شبکه است. اول سرخوشی از یافتن راه های جدید برای مطمئن شدن از شریک نشدن دیگران در منافعی که قرار است صرفا برای ما باشد و کم کم اضطراب از ناتوانی. بالاخره آن قدر امن کردن شبکه را پیش می برد که دیگر خودش هم نمی تواند وارد شبکه شود. برای اولین بار لودویگ را مضطرب می بینم. لودویگ از اشتباه کردن می ترسد و این هراس بر فعالیت های روزمره او سایه افکنده است. مضطرب است، خانه را زیر و رو می کند تا cd مودم را پیدا کند. متاسفانه این بار نمی تواند غر بزند و از فرط اضطراب به استیصال می رسد. صبح که از خواب پا می شوم، لودویگ در حال متواری شدن است. هنوز عذاب وجدان دارد و بی آنکه برای درست کردن ماجرا کمی صبر پیشه کند، بدون برنامه قبلی راهی اراک می شود. این حرکت کاملا به شکل فرار صورت می گیرد. هر چه فکر می کنم، نمی فهمم که لودویگ از چه می گریزد.
صبح، بعد از رفتن لودیوگ دوباره به رختخواب پناه می برم. خوابم نمی برد، ناگهان خواب می بینم. خواب می بینم که با یک تبر در حال تکه پاره کردن صورت مادلین هستم. اصلا دلم نمی خواهد از خواب بیدار می شوم. دوست داشتم مادلین به جای یک صورت چند صورت اضافه هم داشت تا فرایند تکه پاره کردن بیشتر از این حرفها طول بکشد. با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار می شوم. یک پیام از یک فرد ناشناس؛ متن پیام به این شرح است:" تنها یک تنها می داند که تنهایی، تنها درد یک تنها نیست". برایم مهم نیست که چه کسی پیام را فرستاده است، هر چه فکر می کنم جواب مناسبی به ذهنم نمی رسد. از خواب که پا می شوم به رودخانه دیروز فکر می کنم. کاش رودخانه عمیق تر بود. فکر suicide رهایم نمی کند، نهایتا به این نتیجه می رسم که بهترین جا برای مردن قله توچال است. می روی و می خیزی در یکی از شکاف ها وآن قدر می مانی تا زندگی ذره ذره رهایت کند. فکر یخ زدن خوشحالم می کند. از انجام هر عملی ناتوانم. با پاهایم شروع می کنم به زدن خودم. همین جور می زنم، پاهایم جایگزین تبر خوابم شده اند و من محکم تر و محکم تر می زنم.
نزدیک ظهر است، به جز چند نخ سیگاری که کشیده ام هیچ چیز نخوردم؛ بلند می شوم اما میلی به انجام هیچ کاری ندارم. آن قدر سیگار می کشم که سردرد شروع می شود. خوشحالم از این که موضوعی برای فکر کردن پیدا کرده ام؛ درد. بالاخره تصمیم می گیرم، به دانشکده نروم و همین جور ولو می شوم وسط خانه. سر کار هم که تکلیف اش معلوم است. کرختم؛ انگار یخ زده ام. از این کرختی عذاب می کشم. زیر آوار کارهای زمین مانده، وعده های عمل نشده، فرصت های از دست رفته و زندگی ویران شده ام بی حرکت ایستاده ام. دلم می خواهد فقط بتوانم انگشتم حرکت دهم. هر چه زور می زنم، نمی شود. بدنم تحت فرمانم نیست.
بالاخره گرسنگی من را از هپروت بیرون می آورد. سه تا تخم مرغ، تکه ای نان و سیگارهایی که قبل، بین و بعد از غذا دود می شوند.در حال غذا خوردنم که سروکله اسلاوی پیدا می شود. بدبخت آمده دنبال انجام کاری، اما بی نتیجه است. آرشیو من پریده و دیگر به هیچ یک از کارها، نوشته ها و تحقیقات قبلی دسترسی ندارم. اینترنت هم که قطع است، لودویگ هم که متواری شده، من هم که در مرز نیستی و هستی چرتم برده است.
بعد از اسلاوی سروکله جک هم پیدا می شود. از این که اینترنت قطع است عصبی شده و بعد با تندی عصبانیتش را سر لودیوگ خالی می کند. به جک حسودیم می شود، من حتی نمی توانم عصبانی شوم. حواسم دچار اختلال شده اند و دوباره در رختخواب ولو می شوم. اسلاوی که از دست یابی به خواسته اش به واسطه از بین رفتن آرشیو پکر شده می آید بالای سرم و من به یک باره موجی از نفرت را از سر می گذرانم. دلم می خواهد با سیمی که کنار دستم است، خودم را خفه کنم، اما بی خیال می شوم و می خواهم اسلاوی را بزنم. اسلاوی راه جالب تری را پیشنهاد می کند:"صندلی را برن" و من با سیم می افتم به جان صندلی، آنقدر می زنم که سیم تکه پاره می شود و دوباره می خوابم.
از اسلاوی می خواهم که به همراه جک گورش را گم کند. اسلاوی هم می رود. من می مانم و خانه به هم ریخته و جانی که در کرختی مطلق غوطه ور است. لحظه به لحظه حالم بیشتر از این وضعیت به هم می خورد. بعد از مدتی سر و کله لوسالومه و جک پیدا می شود. حالشان خوب است و طبق معمول جک ورود لوسالومه را با دو جعبه شیرینی همراه می کند. می افتم روی شیرینی ها و هی می خورم. لوسالومه حالش خوب است و این حالم را به هم می زند. دوباره دچاره حمله می شوم و شروع می کنم به پرت وپلا گفتن. تحمل جمع را ندارم، پناه می برم به اتاق و روی تخت لودویگ فراری ولو می شوم. آن قدر از این تهی بودن خسته شده ام که کتاب تزهای فوئر باخ را دوباره دست می گیرم. بعد از یک ساعتی از اتاق می زنم بیرون. انرژی ام به صفر رسیده و دیگر حتا نمی توانم بار تنم را تحمل کنم. تلو تلو می خورم. نهایتا به این نتیجه می رسم که به قرار قبلی با روانپزشک وفادار بمانم و بروم دکتر. لوسالومه و جک مرا می رسانند. در مسیر مشاعرم در حال زوالند و مثل یک هیولا قاه قاه می خندم. لوسالومه ترسیده و در مرز وحشت است. زودتر به دکترمی رسیم و من پیاده می شوم.
مثل سگ وارد مطب دکتر می شوم. یک ساعت را به انتظار می گذرانم و بالاخره با تمام شدن تزهای فوئر باخ نوبت من می شود که وارد مطب شوم. دکتر که درکی از وضعیت من ندارد دوباره شروع می کند به سوال پیچ کردن من و طبق معمول درصدد پیدا کردن سرنخ هایی است که وضع مرا تشریح می کند. حوصله تحلیل هایش را ندارم. شرح ماجرا را می دهم و می گویم که فقط قرص می خواهم و خواهش می کنم که هیچ حرف دیگری نزند. نسخع را می گیرم و می زنم بیرون. قرص اصلی ای که داده هیچ جا پیدا نمی شود. با تعدادی آرام بخش و قرص خواب به همراه جک به خانه برمی گردم.
در جا آرام بخش را می خورم و می خواهم فکری برای شام بکنم که اورسالا زنگ می زند و بعد از یک ساعت به همراه تعدادی از دوستان در خانه اورسالا هستیم. تخمه قفل، تداعی آزاد با کلمات و داستان سازی تفریح شبمان است. حالم کم کم دارد خوب می شود. شب ساعت دو از خانه اورسالا می زنم بیرون. کلی پیاده راه می روم. سوار یک ماشین گذری می شوم. طرف فکر می کند معتادم. می گویم حالم خوب نیست و توصیه می کند به جای رفتن به روانپزشک بروم خیابان انقلاب و چند تایی کتاب بخرم. به خانه برمی گردم، قرص خواب را می خورم و بعد فردا صبح از خواب پا می شوم. هیچ چیز یادم نمی آید. دوباره سیگارم را روشن می کنم و دوباره زندگی سگی ادامه می یابد.

تعلیق


صبح که از خواب بیدار می شوم، همه رفته اند. قرار است که روزهای یکشنبه، شنبه و چهارشنبه را سر کار باشم، پس بی هیچ حرف پس و پیشی امروز (یکشنبه) روز رفتن به محل کار است. با این حال، با توجه به اینکه هیچ شخص و نهادی حق اعمال هیچ نوع اقتداری را بر اینجانب ندارد، سر کار بی سر کار. صبحانه ام را که می خورم هی فکر می کنم که برم سر کار یا برم دانشکده یا اصلا بی خیال شم و برم ولگردی. خوب با توجه به این که به واسطه تعدد انتخاب ها تصمیم گیری اصلا برایم کار راحتی نیست، برای خودم یک شرط می ذارم، اگر پولی که قرار است به حسابم واریز شود، واریز شده باشد می روم سر کار و اگرنه راهی دانشکده می شوم. حالا رابطه بین این دو حرکت یعنی واریز شدن پول و رفتن سر کار از کجا می آید؟ از این جا که پول مذکور دستمزد کاری است که برای یک موسسه دولتی خارج از محل کار فعلی ام انجام شده و من تنها در صورتی حاضرم در محل کار فعلی حاضر شوم که دستمزد کار در محل کار قبلی را که هیچ ربطی به محل کار فعلی ندارد دریافت کرده باشم، حالا رابطه بین اینها بماند برای بعد.
برای هزارمین بار در یک ماه گذشته حسابم را چک می کنم و طبق معمول از پول خبری نیست. پس برنامه ام مشخص می شود. می رویم به دانشکده به نیت مطالعه تزهای فوئر باخِ کارل مارکس. به دانشکده که می رسم وودی و هانا (یا به قول تروتسکی، دافِ تئوریک) را می بینم. هانا مشغول بحث در مورد فلسفه کانت و امکان علم غیرتجربی نزد اوست و وودی طبق معمول بدون این که حرفی بزند، حاضر است. البته استاد آمادئوس هم شرف حضور دارند. آمادئوس طبق معمول ضمن حفظ وجه کمیک همیشگی اش مشغول بحث با هاناست و من دزدکی هی وودی را می جورم که مبادا از من بپرسد که کار چی شد؟ وودی هم که معمولا خیلی خیلی خیلی سخت اش است که مسئله ای را پی گیری کند، دقیقا یعنی از کسی درخواستی داشته باشد و درخواستش را پی گیری کند، بعد از این که تا لحظه آخر در انتظار پاسخ من به سوالی که نپرسیده می ماند، نهایتا از من می پرسد که کار را چه کردی؟ و من که خیالم راحت است می گویم برو وبلاگ را بخوان. وودی اما همیشه دنبال جواب سرراست است که یا حکایت از رتق و فتق امور دارد یا فی المجلس امکانی فراهم می کند که فرد خاطی که همیشه بنده هستم مورد نصیحت قرار گیرم. انجام دادن نوشتنی جات برای وودی همواره کار دشواری برای من بوده است، دلیلش هم ساده است. وودی در حالی که خودش می تواند بنویسد، از من انتظار دارد که بنویسم؛ خب من هم که کارهای روزمره خودم را به ندرت انجام می دهم، زورم می آید. البته مسئله من با توجه به گفت و گوهای طولانی با اورسالا مسئله اقتدار است. من نمی خواهم یا نمی توانم یا یک مرضی دارم که در برابر خواست دیگری، خواستی که همیشه از طرف وودی با نوعی جبر ملایم همراه است، تسلیم شوم. به هر حال وودی به این که به وبلاگ مراجعه کند راضی نمی شود و آن قدر سوال پیچم می کند که مجبور می شوم بگویم بعد از یک هفته هیچ کاری نکرده ام. و باز طبق معمول این لووپ مرگبار تعهدات به کار می افتد و من متعهد می شوم تا آخر هفته کار را به سرانجام برسانم. شجاعت، توانایی یا حتی امکان نه گفتن ندارم و این یعنی همه پول هایی که به قول استیمر توی حلق آقای روانشناس ریخته ام به باد فنا رفته است.
بعد از جدا شدن از وودی و آنا سرو کاه اِسلاوُی و استیمر پیدا می شود و نهایتا من به همراه ماری، ایدیِت، رِمدیوس و استیمر سر از جاده فشم درمی آوریم. یعنی علاوه بر کار، خواندن تزهای فوئر باخ هم هوتوتو. استیمر موقع رانندگی هزار جور کار انجام می دهد. میلیون ها بار سیگار روشن می کند، دائم با mp3 player مشغول است و البته با همه بچه ها صحبت می کند. وسط همه این ماجراها ناگهان حس می کنیم که چیزی از پشت به ماشین برخوردِ ریزی می کند، ماشین عقبی که پشت ما کمی معطل شده یک نیش ضربه به ما می زند و و از بغل سبقت می گیرد و می رود. توحش در خیابان های تهران بیداد می کند و همچنان بعد از مدتها مسئله من این است که " پس تو اون دریای چشمونِ سیاهُ پس چرا داری؟"
قطعات موسیقی ردِ هم پخش می شوند و ما از ترافیک وحشتناک شهر می گذریم و به جاده فشم می رسیم. ایدیت همراه ما ای ساربان می خواند، خبر می رسد که یکی از یک ساختمان بلند راست پرت شده و افتاده جلوی پای فردی (خواهرِ ایدیت) و ما اصلا ککمان هم نمی گزد، ماری روی پای ایدیت مثل بچه های کوچولو خوابیده و گاه گاه بیدار می شود. رمیدیوس هم توی خودش است و کمتر حرف می زند.
از گوش دادن به موسیقی خسته می شویم و بازی شجاعت- حقیقت شروع می شود. سوال ها یکی پس از دیگری پیش می روند تا این که درمیانه های جاده فشم ایدیت سوال سادیستیک همیشگی را می پرسد: "اگر مجبور بودی یک نفر را (به غیر از خودت) از ماشین بندازی پایین چه کسی رو مینداختی؟" من هم کمی این ور آن ور می شوم؛ سوال من را به هم می ریزد، حذف شدن و حذف کردن مسئله این است؟، نهایتا پاسخ من: این سوال دو جور جواب داره. 1) استیمر رو می انداختم بیرون تا دخترا ناراحت نشن (پاسخ مرامی) و یک پاسخ خودخواهانه که خودم پیاده می شدم. جمله ام تمام نشده که استیمر ناگهان می زند بغل و به من می گوید خب پس پیاده شو. من هم که اتفاقا خیلی دلم می خواست کلید off زده شود، بی درنگ از ماشین پیاده می شوم. استیمر به سرعت دور می شود و من ناخودآگاه به سمت گاردریل کنار جاده پیش می روم. خوب که نگاه می کنم می بینم پایین جاده رودخانه ای خروشان در جریان است. از دیواره ی کنار جاده پایین می روم، انحراف کشکک زانو و دیسک های کمر و گردن را فراموش کرده ام، دلم می خواهد زودتر به وسط رودخانه برسم. هر جور هست از دیواره پایین می روم و اصلا یادم می رود که اینجا چه کار می کنم. رودخانه با همه کثیفی اش مرا می شورد، در میان جریان آب تمام حواسم را از دست می دهم. نه سردم است، نه نگرانم؛ نه به گذشته فکر می کنم و نه به آینده. آگاهی ام را به جهان از دست می دهم و برای لحظاتی چند از شر این مغز گندیده راحت می شوم. لبه سنگی در میان آب می ایستم و آن قدر در جریان آب غرق می شوم که ناگهان به خودم می آیم و می بینم که در حال سنجش عمق رودخانه و شدت جریان آب هستم. یک لحظه آرزو می کنم کاش جریان آب به قدری بود که می توانستم غرق شوم و همه زندگی پشت سرم محو شود. اگر جریان رودخانه شدیدتر بود و احتمال خاموش شدن جهان قطعی؛ بی تردید الان ساعت ها از مرگم می گذشت. و تقریبا خوش شانسم که رودخانه آن قدرها عمیق نیست. بعد از چند دقیقه ماری افتان و خیزان از آن دور دورها سرو کله اش پیدا می شود. تنها از ماریِ همیشه نگران برمی آید که به دنبال من بیاید. سریع خودم را جمع و جور می کنم و می روم بالا؛ تازه یادم می آید که چه اتفاقی افتاده است. ماری طبق معمول با ترس و لرز هرتزوگ پیر را دعوا می کند و من که اصلا نمی دانم ماشین کجاست و بقیه کجا هستند ناگهان می بینم که سر و کله ایدیت هم پیدا می شود. ایدیت مضطرب است و با لحن سرزنش باری مرا مخاطب قرار می دهد. اصلا معنی رفتارماری و ایدیت را نمی فهمم و تنها پرسش من این است که "چرا این قدر زود آمدید؟"
بالاخره سفر به فشم با چند تا Hot Choclate، ذرت مکزیکی و قهوه فرانسه همیشگی هرتزوگ تمام می شود و ما برمی گردیم. بازی در جریان بازگشت دوباره کلید می خورد و چیزهای زیادی در مورد رمدیوس، استیمر، ماری و ایدیت برایم روشن می شود. ماجرا به این جا ختم می شود که استمیر و رمدیوس به خانه یوسف آباد می آیند و تا ساعت 11 باهمیم. بچه ها که می روند، شروع می کنم به فکر کردن به پست امشب. نتیجه این که با توجه به وقایع فوق نابودی هرتزوگ حتمی است. یک شنبه؛ هرتزوگ باید می رفت سرکار اما سر از دانشکده در می آورد با این هدف که تزهای فوئرباخ کارل مارکس را بخواند اما راهی فشم می شود تا از یک سفر کوتاه دسته جمعی لذت ببرد و نهایتا از وسط رودخانه ای سر در می آورد بی حضور دیگران. نمی دانم چه مرگم است؟ آیا اراده ام سلب شده یا مقاومتم در برابر هر نوع نظم، اقتدار و فرم بیرونی به نفی زمان و مکان رسیده است. فکر کنم به قول جک بازهم دارم مهملات می بافم. مثل همه روزهای قبل به هیچ یک از کارهای ام نمی رسم، البته دیدار کاری با تروتسکی به سرانجام می رسد. علی رغم همه ناکامی هایِ امروز، به خاطر همان چند دقیقه ی وسط رودخانه خوشحال ام .
کم کم تعلق ام به خانه یوسف آباد در حال بالا رفتن است. خانه قبلی که فقط خودم بودم و خودم، هرگز چنین حس تعلقی را در من ایجاد نمی کرد. نکته ای هست که ند شب است می خواهم بنویسم اما یادم می رود. شب ها عموما لودویگ و جک زود می خوابند و من تا نیمه ها ی صبح فردا در اتاق نشیمن مشغول کارهای جورواجور خودم هستم. هر شب که وارد اتاق می شوم با یک اتفاق خوشایند مواجهم. لودویگ چراغ مطالعه را به شکل نیمه روشن گذاشته و روی میزم مرتبِ مرتب است. نمی دانم خوشحالی ام به خاطر توجه لودویگ است یا به خاطر خلاص شدن از جوریدن کلیدهایی که هنوز یاد نگرفته ام کدامشان مربوط به کجا هستند. هر چه هست این نور خفیف چراغ و میز مرتب شده کلی حال ما را سر جایش می آورد. دیگری اگر چه اغلب جهنم من است اما گاه گاهی هم ما را سر ذوق می آورد.
پا نوشت: عکس بالا مربوط به کافه فشم است و عکس پایین همان رودخانه ای است که من در آن غرق شدم.