۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

بازگشت


بعد از کلی مکافات کشیدن سر گرفتن دفترچه بیمه، Mri و ویزیت دکتر در بخش اطفال بیمارستان بالاخره نتیجه این می‌شود که باید بروم به کلینیک لاغری و تاحدی وزن مبارک را کم کنم. طبق معمول کمی قبل از ایستگاه مفتح جلوی کیوسک پیاده می‌شوم و بدون این‌که سیگاری بخرم با فندک کیوسک سیگارم را روشن می‌کنم و روزنامه‌ها را می‌جورم. بعد لخ لخ کنان می‌روم داخل ایستگاه و 50 و اندی پله ایستگاه را می‌روم پایین؛ از گیت رد می‌شوم و می‌رسم به پله برقی عزیز. چند پله‌ای پایین نرفته‌ایم که ناگهان یادم می‌آید برعکس مسیر هر روزه این بار باید رو به پایین(جنوب) می‌رفتم. روی پله‌های در حال حرکت مثل جنگ‌زده‌هایی که از بمب فرار می‌کنند شروع می‌کنم با این پاهای علیل برعکس دویدن. در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی‌کردم و فقط می‌خواستم هر جور شده برسم به بالای پله‌هایی که بی‌امان به سمت پایین حرکت می‌کردند. ساق پاهایم هی گیر می‌کند به لبه پله‌ها و بالاخره با کلی تقلا می‌رسم آن بالا. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که چرا پایین نرفتم و با پله‌های آن طرف، بالا نیامدم. مطمئن‌ام هرگز دلیلش را نخواهم فهیمد.
در مسیر برگشت هر روزه از دفتر مشاور بلدیه تهران سوار مترو می‌شوم. قطار بعد از کلی توقف نامربوط بالاخره به ایستگاه بهشتی می‌رسد. سه بار دینگ می‌کند و درها باز می‌شوند. راه می‌افتم به سمت پله‌ها. همیشه پله برقی این طرف از بالا به پایین است و من باید از پله‌های معمولی ایستگاه بروم بالا. جلو زدن آدم‌ها را دوست دارم وقتی به زحمت خودم را از پله‌ها می‌کشم بالا. پیرمردها معمولا نگاه تحقیرآمیزی می‌کنند،‌بقیه هم تقریبا بی‌تفاوتند. بالاخره از گیت رد می‌شوم و می‌رسم به سر دوراهی‌ای که بعد از یک‌سال که هر روز از آن رد شده‌ام باز هم باید به کمک تابلوهای راهنما مسیرم را پیدا کنم. تابلو مجددا تعدادی پله را سر راه من می‌گذارد. از پله‌ها که می‌آیم بالا یک خانمی با دختر بچه کوچکی که یک بادکنک سفید در دست دارد بالای پله‌ها کلن‌جار می‌رود. بی‌تفاوت در حال گذشتنم که یک باره مخاطب قرار می‌گیرم.
- شما دانشکده ... بودید.
- بله، شما هم اونجا بودید؟
- ورودی چه سالی؟
- 79
- هوم. من هنوز هم اونجام. شما ادامه ندادید؟
- نه، من کار می‌کنم.
- (به بچه اشاره می‌کنم) بچه شماست؟
- بله.
- اسمش چیه؟(تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود)
- ساقی
- چه خوب. خیلی خوشحال شدم. خداحافظ
- خداحافظ
خانم سفید پوش می‌رود. از لحنش پیداست کمی نوستالژیایی سال‌های دانشجوی‌اش را دارد. هم‌چنان با بچه کلنجار می‌رود که اگر آروم نشی بادکنکت را می‌دهم به یه نی‌نیه دیگه. و من که نمی‌دانم اصلا چرا مخاطب قرار گرفته‌ام می‌روم تا از راسته دستفروش‌ها دیدن کنم.
سیل مهاجرت. استیمی این‌جور درمورد وضعیت جدید ما صحبت می‌کند. استیم فکر می‌کند این همه آدم که دارند می‌روند فرنگ نشانه بدی است. استیمی فکر می‌کند که این یعنی وضع این‌جا خیلی خراب است. هرتزوگ اما هنوز هم سفت چسبیده است خاک وطن را و فکر نمی‌کنم حالا حالاها از این وضع احساس ناراحتی کند.
هانا می‌رود نیویورک.
سیمین‌دخت می‌رود گوتنبرگ.
آلبرتین می‌رود کلن.
لوسالومه راهی فرانسه است.
و البته لودویگ هم به اراک بازمی‌گردد.
راستی قرارداد خانه یوسف‌آباد تمدید شد و بعد از رفتن لودویگ، اسلاوی جوان هم‌خانه جدید ما خواهد بود و خانه یوسف‌آباد وارد عصر جدیدی می‌شود.