۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

ما هیچ، ما خیار

ساعت 2:30 بامداد. داخلی، خانه یوسف آباد. من و فردریک توی هال پشت لپ تاپ هامون نشسته ایم. فردریک ماهی گیریه که ساعت هاست به دنبال یک ماهی خوشگل پشت لپ تاپش میخکوب شده. از ماهی گرجی بگیر تا ماهی فلسطینی. فک کن، یکی توی اسکایپ، یکی توی یاهو مسنجر و این آخریه کلی سایت Friend finder. فردریک حرف نمی زنه، ساعت ها هم که کنارش بنشینی فقط سکوت می بینی و کله ای فرورفته توی صفحه لپ تاپ. فردریک، دیوانه وار در پی یک قطره خوشی کل نت رو زیرو رو می کنه و هی پروفایل پشت پروفایل چک می کنه.
آخرین پروفایل:
- سن: 19 سال
- Slim Body
- قد: 172 سانت
- White hair
- Sport Fitness
- Open minded
-In a open relation ship
یاد برچسب مشخصات کالاها توی فروشگاه شهروند می افتم. فقط جای قیمت و تاریخ مصرف خالیه و البته این تفاوت که به جای خوردن، پوشیدن یا هر جور مصرف کردن دیگه، این کالا فقط صدای دینگ می ده و کلی کاراکتر ردیف می کنه روی صفحه مانیتور. فردریک می گه : به خدا فقط امشب این جوریه.

شب، داخلی، اتاق استیمر، ساعت 10. اومدم خونه استیمر که کامپیوترش رو درس کنم. این همه مخ تو دنیا، این استیمر هم گیر داده که مخ ما رو بزنه. اومد دنبالم که بریم یه جزوه ای رو به ماری برسونه. توی کوچه واستادیم که ماری بیاد. کل کل می کنیم که چقدر می تونیم با شیشه پایین توی سرمای سگ کش امروز دووم بیاریم. آخرش هم هرتزوگ برید. همین جور سیگار دود می کنیم. ماری آروم آروم از ته کوچه می آد و می آد و می رسه به ما. فک کن برامون قهوه آورده، ماری ساعت 9 شب توی اون سرمای لعنتی برامون توی فنجونای عهد قجر قهوه ترک ریخته و این همه پله کوفتی رو خرکش کرده. کلی هم فک کرده که ما زود می ریم و بعدا فنجونا را براش پس می آریم. من اونقد سردمه که یک فنجون قهوه رو تا ته سرمی کشم. ماری تازه برامون کشمش هم آورده. فنجونا رو زود تحویل می دیم و سریع می ریم.
توی راه استیمر رو می کنه که برنامه رفتن به خونه اونا و درس کردن کامپیوترشه. همین دیگه. پسر می خوای مخ من رو پیاده کنی خوب اولش بگو. از کلی اتوبان رد می شیم تا یه جایی اون سر شهر می رسیم به خونه استیمر. بالاخره می رسیم به خونه. مادر استیمر خونه اس. 15 سالی می شه که خونه رفقایی که با خونوادشون زندگی می کنن نرفتم. دور و برم پره از رفقای خوابگاهی، مجردهای اجاره نیشن و تک و توکی زوج جوان، اما پدر و مادرا دیگه خیلی وقته تو بازی نیسن. یادم می آد توی دهه هفتاد یعنی اون موقع ها که هنوز از اصلاحات و تمدن ها خبری نبود ما منتظر می موندیم که خونه یکی از رفقا خالی شه و بریم و یه سیگاری بکشیم و کلی احساس مهم بودن کنیم.
هرتزوگ توی پیش نویش نوشته:" مدرسه که می رفتم، از رفتن به خانه بچه ها وقتی پدر و مادرشان خانه بودند خجالت می کشیدم. همیشه وقتی پدر مادرها نبودند پلاس می شدیم خانه ملت. آن موقع ها خانه امن ترین جا برای سیگار کشیدن بود. اما این بار از مادر استیمر خجالت نکشیدم، با این که شاید بعد از 15 سال به خانه دوستی می رفتم که با خانواده اش زندگی می کند. مادر استیمر برایمان چای می ریزد با سوهان، احساس مهمان بودن دارم. اما جهان تغییر کرده است، خیلی"
ساعت 3 صبح است. این فردریک هنوز دنباله یه مخ ایده آله. واقعا دیگه گندش رو در آورده. لودویگ و جک خوابن. جک همه تلفن ها را کشیده، نمی خواد سر صبح هیچ کس از هیچ کجای جهان مزاحمش بشه. لودویگ هم بعد از چند حمله عصبی ناشی از استنشاق دود سیگار توی خواب، کم کم عادت کرد و چند ساعتیه ازش خبری نیس. من هم که خوابم نمی آد. خب چی کار کنم خوابم نمی آد دیگه ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر