۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

من قاتل فردریک شهید نیستم

صبح با تلفن آلبرتین از خواب بیدار می شوم. دوباره می خوابم و یک ساعت بعد دوباره آلبرتین از خواب بیدارم می کند. آلبرتین احتمالا فهیمده که هنوز خوابم، نمی دانم چرا دروغی می گویم که مدتی است از خواب بیدار شده ام. بعد از بیدار شدن به سرعت خودم را می رسانم به دفتر کارم. همیشه دوست داشتم شنبه صبح سرکار باشم. اگرچه توی تمام روزهای هفته سرکار بودن برام عذاب آوره، شنبه اول صبح تحمل هیچ جایی جز سرکار رو ندارم. با کلی محاسبه ارزونترین راه رو برای رسیدن انتخاب می کنم و دست آخر، هم به محل کارم رسیده ام و هم یک پونصد تومنی ته جیبم مونده که اونم می ره سر یک پاکت بهمن کوچک.
اون قدر به دفتر کارشناس امور اجتماعی سرنزده ام که اتاق بوی بدی گرفته. قبلا اولین حرکتم بعد از رسیدن به محل کار عوض کردن کفش ها بود، اما الان مدتیه که هربار به دفتر آقای کارشناس سرمی زنم اولین حرکت بازکردن پنجره است. این قدر باز کردن پنجره رو تکرار کردم که دیگه فراموش نمی کنم که دستگیره پنجره شکسته و بعد از باز کردن پنجره به جای مواجه شدن با ولو شدن دستگیره وسط اتاق به آرامی دستگیره بیچاره رو می ذارم کنار پنجره. به جز باز کردن پنجره بقیه کارها طبق معمول پیش می رود. کامپیوتر رو روشن می کنم، ایمیل ها، سایت های خبری، وبلاگ رفقا و بعد خیره شدن به وایت برد. خیره شدن به وایت برد همیشه همراه می شه با رفتن به خیابون و آتیش کردن اولین سیگار. سیگار اول که تمام می شه، نوبت چای یا نسکافه اس. هیچ وقت یاد نگرفتم که زنگ بزنم به مسول امور چای و درخواست یک نوشیدنی گرم بکنم. مثل همیشه سرم را می اندازم و می روم سراغ سماور. دستمال سفیدی رو که همیشه تمیز تمیز است برمی دارم و بعد از ریختن کلی آب جوش روی کابینت ها در حالی که قطرات چای یا آب جوش از لیوانم به اطراف پراکنده می شود می روم سر میز کارم. همین جور زل می زنم به وایت برد، تا این که تلفن زنگ می زند.
سر کوچه سوار ماشین می شوم. آلبرتین لبخند می زنه، من هم لبخند می زنم. مسیرمون جوریه که کوههای برف گرفته جلوی رویمون هستند. چند دقیقه بعد توی یک کافه بالای توچال نشستیم و داریم نیمرو می خوریم. از کافه می زنیم بیرون و سر از حیاط پشتی توچال در می آوریم. حیاط پشتی توچال با این که یک جایی اون پشت مشت هاست با این حال به شکل دیوانه کننده ای به ابدیت باز می شه. یاد پلان صندلی کنار دریا توی فیلم ماهی ها عاشق می شوند می افتم. قرار گرفتن زاویه دوربین به شکلی است که بیننده فقط یک صندلی می بیند و یک آسمان. هرچقدر فکر می کنم یادم نمی آید که توی این سکانس یک نفر روی صندلی نشسته بود، یا دونفر یا اینکه صندلی تنها بود؟
دوباره برمی گردم به اتاق کارشناس اجتماعی. به جای خیره شدن به وایت برد، سخت مشغول کار می شوم. هیمن جور می نویسم، اصلاح می کنم، می فرستم برای تایپ، تحویل می گیرم، اصلاح می کنم، غر میزنم، فحش می دم، می نویسم، سیگار می کشم، می نویسم و همین جور تند تند کار می کنم، مگه یه فرصتی پیدا شه برای خوندن دوصفحه از کتابی که دارم می خونم. رئیسم دقایقی است وارد اتاق شده و تازه وقتی صدایم می کند متوجه می شوم آنجاست. بیچاره بهت زده مرا نگاه می کند. باورش نمی شود، من الان در اولین روز هفته سر ساعت مقرر در محل کارم حاضرم و بدتر از آن به جای سیگار کشیدن، یا خیره شدن به وایت برد مشغول کارم هستم. علی رغم ناباوری، از غر زدن های همیشگی اش دست برنمی دارد، غرش را می زند و کار کردن ادامه می یابد.
آن قدر مشغول کارم که متوجه نمی شوم ساعت تقریبا 9 شب است. کارها در حال پیشروی هستند. یکهو یادم می آید توی اتاق کارشناس امور اجتماعی یک تلویزیون هم هست. تلویزیون رو که باز می کنم مستندی از سفرهای استانی رییس جمهور محبوب در حال پخش شدن است. نمی دانم چرا هر جا که رییس جمهور محبوبمان پایش را می گذارد بچه ها به گریه کردن مشغول می شوند، مردم مشت هایشان را گره می کنند و بر سر دشمنان فریاد می زنند و همه چیز ییهو رمانتیک می شود. همه همدیگر را و رییس جمهور محبوب را غرق بوسه می کنند. مستند تلویزیونی نشان می دهد که رییس جمهور همین جور مشغول کار است، کشاورزان، معلمان، اعضای شوراها، متصدیان امور فرهنگی، کشاورزان و حتی زنان می روند بالای تریبون و انتقاد می کنند. رییس جمهور محبوب هم با همراهی یک موسیقی رمانتیک انتقادات را پاسخ می دهد. رییس جمهور محبوب اصلا حرصم را در نمی آورد، تلویزیون سفر استانی را ته پخش می کند و من هنوز مشغول کارم هستم. ساعت از ده گذشته که از محل کارم می زنم بیرون.
از لحظه خروج دنبال فرصتی می گردم که کتابم رو بخونم. اتوبوس که سر می رسد با اشتیاق می روم یک گوشه ای می ایستم و شروع می کنم به خواندن. دو صفحه ای را با ولع می خوانم. دخترک کافه دار مشغول آماده کردن کافه است و از زبان راوی می شنوم که زیبایی چگونه می تواند یک کافه مهقر را اداره کند. زیبایی بعضی وقت ها توی ماشین موهایش را شانه می کند، زیبایی گاهی وقت ها یک ضربه قلمو سیاه است که لکه قرمزی روی آن افتاده است و البته گاهی اوقات از فاصله خیلی نزدیک به چشمانت می نگرد طوری که محو می شوی در نگاهش. اما خوب فکر نمی کردم زیبایی یک روز مسئول اداره کافه مقهری باشد که ساندویچ های سرد دارد و بوی بد می دهد و حتی انعام هم می گیرد. ناخودآگاه سرم را می آورم بالا، با توجه به این که گاهی زیبایی در انتهای اتوبوس می نشیند سرم را برمی گردانم تا شاید ببینمش، اما ناگهان حیرت زده می شوم. در انتهای اتوبوس جز کارگران خسته و بی رمقی که روی صندلی شان لمیده اند، چیز دیگری دیده نمی شود.
به خانه می رسم. لودویگ برایمان غذا پخته است. غذا خوب است. می خورم. هنوز غذایم به نیمه نرسیده است که اسکادران جک آتش می کند. هرتزوگ تو Aggressive هستی، دافعه داری. هرتزوگ تو دیگران رو طرد می کنی. گیج شده ام. دلم می خواهد به جک بگویم:"خواهش می کنم بگذار غذایم تمام شود، بعد". اما جک بی امان حمله می کند. مبهوت نگاه می کنم. جک آسمون و ریسمان را به هم می بافد و بحث به فردریک شهید کشیده می شود و خون فردریک می افتد به گردن من. همین جور چشمم به غذایم است. دلم می خواهد بگویم جک بگذار غذایم تمام شود. اما جک ول کن نیست. کم کم جک آرام می شود. لودویگ مستقیم وارد بحث نمی شود. آرام فضا را کنترل می کند؛ اصلا جانِ عصبی شدن ندارم. سعی می کنم به معقول ترین شکل ممکن ماجرا را حل و فصل کنم. به خدا فردریک شهید را من نکشتم. لودویگ از فردریک شهید دفاع می کند، اما من نمی دانم چرا من باید شنونده این دفاعیات باشم، مگر من فردریک شهید را کشتم؟ همه عالم در برابرم صف کشیده اند و حقوق حقه خود را طلب می کنند و من دلم می خواهد بگویم: "خواهران و برادران؛ ای همه کسانی که از طوفان انتقادات هرتزوگ در امان نمانده اید من دلم می خواهد با آرامش غذایم را بخورم".
بعد از بحث بر سر قاتل فردریک شهید می نشینیم پای تلویزیون. تلویزیون خانه به جای سفرهای استانی رییس جمهور محبوب روی کانال fashion است. دیدن کانالهای Fashion به یکی از تفریحات سالم خانه ای در یوسف آباد تبدیل شده است. هنوز برنامه تمام نشده که یکی از دوستان که حالش خراب است و نمی تواند در ساعت 12 شب با تلفن صحبت کند، Sms می زند که با من صحبت کن تا فراموش کنم که درد می کشم. نگران می شوم. به خدا فردریک شهید را من نکشتم. به کی بگم که من قاتل فردریک شهید نیستم. با دوستم صحبت می کنم. فکر کن که ساعت 12 شب با یکی یک جای این شهر sms بازی کنی تا فراموش کند که چه مشکلی دارد. در حین sms پستی را که الان خوندید نوشتم و حالا دیگر نیم ساعتی است که دوستم جواب sms هایم را نمی دهد. احتمالا یا خوابش برده یا فراموش کرده که برای فراموش کردن با یکی Sms بازی می کرده است.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

کوارتت ایرانی

صبح هرتزوگ بیدار می شود، قصدم این است که بعد از جلسه بروم سر کار. جلسه را با نیم ساعت تاخیر می روم. حرفی برای گفتن ندارم. بحث بر سر اساسنامه است. هر گروهی باید برای خودش اساسنامه ای بنویسد، اول کار است و همه خوشحال اند. باورم نمی شود در میان این همه آشوب، در حالی که دیشب از نگرانی امروز خوابم نبرده است، در میان جلسه ای حاضرم که می خواهد برای گروهی اساسنامه ای بنویسد و بعد این اساسنامه باید اهداف بلند مدت برای خودش تعریف کند. بلند مدت یعنی چقدر ؟ یک ماه، شاید دو ماه حداکثر سه ماه. این جا صحبت برنامه سال آینده است و سال آینده برای هرتزوگ یعنی خیلی، خیلی زیاد. یعنی دانشگاه اینقدر دوام خواهد آورد که ما بتوانیم برای سال آینده مان برنامه ریزی کنیم ؟
طبق معمول بنا به دلایلی که هیچ کدامشان شبیه دلیل نیستند، به جای رفتن به محل کار سر از خانه درمی آورم قبل از ورود زنگ می زنم. کسی در را باز نمی کند. مطمئن می شوم که کسی خانه نیست. پله ها را می آیم بالا، کفش ها جلوی در ردیف اند. زنگ می زنم، لودویگ طبق معمول در را باز می کند. لودویگ همیشه یک چیز سفید به تن دارد. حتی وقتی دو تا چیز می پوشد، حتما یکی از چیزها سفید است. در را که باز می کند با صحنه عجیبی مواجه می شوم. فردریک و جک مثل لوکوموتیو دود می کنند و لودویگ با رویی گشوده در میان جمع، غرقه در دود نشسته و اصلا غر نمی زند، یکه می خورم.
چهار نفری نشسته ایم و آنقدر دود می کنیم که خانه یوسف آباد سرفه اش می گیرد، بچه ها دوره نشسته اند. مدت هاست که تجربه گفتگوی چند نفری حول یک موضوع با حضور و مشارکت تمام اعضا را تجربه نکرده ایم. خوشحال می شوم، احساس می کنم عضوی از یک جمع هستم. موضوع محدود کردن دسترسی فردریک به اینترنت است. تصور کنید که یک نفر انسان که اسمش فردریک است در هر لحظه از شبانه روز که از مقابلش عبور می کنی همه اش نشسته جلوی لپ تاپ و همین طور روی کیبورد رژه می رود. جک طبق معمول طعمه اش را پیدا کرده و می تازد. لوودویگ مهربان تر از همیشه شده و به محض این که بحث به سایش لبه ها می کشد طرفین را به آرامش دعوت می کند، هرتزوگ هم طبق معمول Aggressive است. بحث نهایتا به نتیجه نمی رسد. فردریک دست و پا می زند تا به ما نشان دهد که سبک زندگی ما هم به اندازه سبک زندگی او روی مخ است. به من می گوید که تو اصلا خونه نیستی، وقتی هم که هستی سرت رو می اندازی پایین می ری توی اتاقت و همه اش پای چتی. یادم نیست به جک چی گفت. کلا فردریک که سمبل عدم واکنش و بی تفاوتیه این بار کمی حمله می کرد. وسط دعوا از دهنم می پره که فردریک تو نگاه ابزاری به خونه داری. فردریک همه حرفهایم را ول می کند و می چسبد به همین نگاه ابزاری، من هم دست و پا می زنم که طبق معمول گندی رو که زده ام جمع کنم. نهایتا همان موضع خنثی و احمقانه همیشگی حاکم می شود؛ فردریک ما برای تو نگرانیم و برای خودت می گوییم که این کار رو نکنی. با این جمله و با انکار همه صداها این کوارتت خاموش می شود.
کافه ها، خیابان ها و پیاده روهای این شهر این روزها بهترین جای جهانند. روی صندلی نشسته ای، کافه خالی خالی است و تو بی خیال هر خیالی محو می شوی در چشم هایی که نگاهت می کنند.
خیلی چیزها تکرار می شوند. یعنی آدم بعضی وقت ها خودش خودش را تکرار می کند، اما بعضی مواقع یک چیزهایی در مواجهه با تو تکرار می شوند. سارافون آبی با گلهای ریز سفید یکی از این تکرارهاست. تکرار دیگر تکه ای از یک دیالوگ است که خیلی مرا به یاد یک دیالوگ دیگر می اندازد.
- س.ف: هرتزوگ خیلی حس قوی ای دارد. (قریب به مضمون)
- هرتزوگ: آره من به حسم خیلی اعتماد دارم.
- س.ف: بعضی وقتها بهتره آدم به حسش اعتماد نکنه.