۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

مهمانی تصادفی


هرتزوگ برای آشنایی با کسی به خانه اورسالا می رود. هرتزوگ بعد از طلاق ردهم با دختران زیادی آشنا می شود, آشنا می شود و آشنا می شود. گرچه گاهگاهی این روابط چند قدمی بیشتر از آشنایی پیش می رود با این حال سیر ماجرا به گونه ای است که از این آشنایی ها دوستی های عجیب و غریب شکل می گیرد. ماحصل این وضعیت عدم تعادل هرتزوگ است. یک روز سرمست از این روابط رهایی بخش و فردا سرخورده از توهمی که بسیار به آن دل بسته بود. با این حال هرتزوگ جستجو را ادامه می دهد و در آخرین منزل امروز قرار است در خانه اورسالا به شکل کاملا تصادفی با کسی آشنا شود.
وقتی قرار است واقعه ای به شکل کاملا تصادفی رخ دهد و بر حسب اتفاق طرفین این تصادف و مهیا کنندگان آن از این تصادف آگاهی نسبی دارند , سرانجام کار یا یک تصادف تصنعی است و یا از دست رفتن تصادفی امکان تصادف. طبق معمول هم هرتزوگ با بدترین حالت مواجه می شود. فکر کنید قرار است تصادفی رخ دهد و دو نفز به شکل کاملا تصادفی همدیگر را در یک مکان تصادفی ببینند و علی رغم آگاهی از این تصادف یکی از طرفین دیرتر از زمان تصادفی مقرر به مکان تصادفی مذکور برسد و در لحظه ورود طرف تصادفی مقابل در حال ترک کردن محل باشد. نتیجه این که یک مهمانی نامتجانس می ماند روی دست اورسالا، و هرتزوگ که چندان حوصله جمع را ندارد چندین ساعت را باید در جمعی بگذراند که علی رغم ذات تصادفی اش تعینی واقعی دارد.
هرتزوگ در راه برگشت، به وحشت دیروز خیابان های تهران و ملال جمع امروز می اندیشد. تلاش برای یافتن رابطه ای بین این دو راه به جایی نمی برد و تکرار مکرر رابطه بین سرخوردگی و دلزدگی از زندگی روزمره و مزخرفاتی از این دست ، حال هرتزوگ را از مغز گندیده اش بر هم می زند. به ناچار هرتزوگ که به واسطه توحش سازمان یافته دیروز و از دست رفتن تصادفی یک دیدار تصادفی بسیار ملول است و مغز معلولش از تحلیل وقایع مذکور ناتوان، به توصیف واقعیت روی می آورد. (بدتر از همه اینها این که سیگارم تمام شده و اون جک سر به هوا هم سیگار ندارد و وسط این همه مصیبت خرخر دلگشای لودویگ از لای دربسته راه می گشاید و خودش را به من می رساند).

یکی دو شات مهمانی تصادفی دیروز در ذهن گندیده هرتزوگ باقی مانده که امیدوارم با روایت آنها اندیشیدن به مهمانی تصادفی پایان یابد. یکی از تصاویر این مهمانی را هرگز فراموش نخواهم کرد. چهار نفر از حاضرین سر میز معروف اورسالا در حال شلم اند و من به همراه اورسالا، آنی, جودی و ماری در اتاق پذیرایی دور میزی که به خاطر طراحی بی نظیرش تنها ده نمونه از آن تولید شده نشسته ایم. آنی، حال پرنوسانی داردو ماری در حالی دراز کش روی پاهای اورسالا آرام گرفته است. جودی هم طبق معمول مشغول روایت پر آب و تاب وقایع اتفاقیه است. بعد از مدت ها می بینم که ماری کمی خودش را رها کرده است. لباس سیاه به ماری خیلی می آید، چشم هایش را به سقف دوخته و گاه توجهی به اطراف می کند. در این میان تنها فکر و ذکر من این است که ماری به چه می اندیشد.

لباس سیاه ماری من را به یاد شب عروسی دوست اورسالا در سال گذشته می اندازد. من تازه جدا شده ام و دوران اسکان اضطراری ام را در خانه آنی می گذرانم که ناگهان ماری و همسر سابقش به همراه چند تن از دوستان به خانه وودی سرازیر می شوند. چه کسی فکرش را می کرد که سال بعد ماری از همسرش جدا شده باشد، آن شب هم ماری لباس سیاه پوشیده بود. دیشب در آن جمع 5 نفره دور میز معروف، سه نفر تجربه طلاق داشتند و همین سه نفر بیشتر از بقیه در خودشان فرو رفته بودند. هنوز به این می اندیشم که ماری در آن لحظه به چه می اندیشید.

مهمانی ها گاه به عرصه رقابت بین آدم های تازه وارد تبدیل می شوند. امروز به شکل تصادفی در این مهمانی تصادفی دوبار این فضای رقابتی را احساس می کنم. سر میز شلم با وودی, استیمر و دوست اورسالا نشسته ایم. دوست اورسالا هم دانشگاهی قدیمی ما بوده و امروز (علی رغم رابطه طولانی آنها) برای اولین بار است که با هم حضور در جمع را تجربه می کنیم. سر میز که می نشیند لکچر مفصلی درباره بازی، شیوه های خاص دست دادن و بازی کردن وغیره می دهد و فضای شوخی و خنده همیشگی شلم های ما به ناگاه سنگین می شود. من و استیمر هم تیمی هستیم. وودی که کلا روزی چند کلمه بیشتر حرف نمی زند، اینجا هم ساکت است. بازی می کنیم و بازی می کنیم. سردترین بازی ای است که تاحال در عمرم تجربه کرده ام، فضا به قدری سنگین است و این سنگین به قدری ذهن گندیده هرتزوگ رو درگیر کرده که موقع دست دادن به دوست اورسالا 10 برگ می دهم و به خودم 14 برگ. من بعد از چند دسته فرار می کنم و دوست جودی جای من می نشیند. من بعدها برمی گردم و تیم ما بازی را می بازد. در آن لحظه همه با هم دست می دهند و نمایش یک رقابت دوستانه به خوبی به پایان می رسد, اما این پایان ماجرا نیست، در لحظه خداحافظی دوست اورسالا به وودی که هم تیمی اش بوده با جدیتی که تصور هر نوع شوخی را از دهن دور می کند می گوید که با ما تمرین کند تا کم کم بازیمان خوب شود. تعجب می کنم و این سکانس در ذهن من حک می شود.

مهمانی امشب یک سکانس شبه تراژیک هم داشت. سکانسی که احتمالا تنها من و استیمر فهمیدیم." اضطراب نیودن تصویری که نیست".

من دلم نمی خواست در مورد مهمانی تصادفی امشب چیزی بنویسم، این نوشته مرهون خواست استیمر است؛

پی نوشت: امروز دو شی مرا به یاد مادلین انداختند: کش سر و فال ورق. هر چه فکر کردم رنگ کش سرهای مادلین به خاطم نیامد؛ تنها رنگ پنبه های گلوله ای توی کشو در ذهنم مانده؛ چه کسی یادش می آید کش سرهای مادلین چه رنگی بودند؟

۱ نظر:

  1. هرتزوگ به رغم آنكه اصرار دارد ظرف با مظروف تناسبي ندارد به انتقاد از قالب ميپردازد. حتي از تصويري كه نيست ميخواهد كه باشد. هرتزوگ به جنگ آگاهانه با تصادف مي‌رود عليرغم باوري كه به تصادف دارد.

    پاسخحذف