۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

ما که عادتمان داده اند



ما که عادتمان داده اند.

خو گرفته ایم که لبان تشنه ،مستحق مرگ است .

ما به مرگ فرشتگان عادت کرده ایم .

لحظه های نشئگی ،لحظه های شورمند این زمانند .

بتان این جهان ،دلقکان اند ،که از زورق سیاهشان برجی رنگ به رنگ ساخته اند .

و تو کجایی ،؟

ای رشک سواران .


بی چیزان.

کودکان پناه برده از سرما به پلی.

فاحشه ای رنگارنگ و خسته .

پشت خمیده مردی .

دختراکان زیبا روی مست از باده.

محبوس شده ای در مربع میله ها.

بیوه ای که بار تنها یی اش را بر دوش می کشد .

پیرمردی در انتظار بازگشت فرزندی .


و منی ،خسته از نبودنم ،

از شکاف ها .


اشک هاشان را می بینی ؟

این زائران بی هیچ .

که تو در همه شورمندیشان حاضری.


بی شمارم من،

می بینی مرا ،

ما را،

جدال شک و ایمانم را میبینی ؟

ایمان در انتها ؟

من از آغاز با تو زاده ام،انگاه که انتها و ابتدا یکیست ؟

ایمان در پایان ،؟

یا مزاح شاهانه ؟


ما که عادتمان داده اند .