۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

برش ها

حتی وقتی پای تشیع جنازه هم وسط باشه من خواب می مونم. حتی اگه قصد کرده باشم که زود برم که برسم، دقیقا در لحظه خروج جریان جمعیت می رسم درب تالار وحدت. شانس می آورم و تا برگردیم استاد آرمیده است در آرامگاه ابدی.
بعد از تشیع جنازه وارد سکانس رستوران می شویم. همه چیز مرتب است فقط جا نیست. بالاخره برای این که ایستاده بودنمان توی چشم نزند با کمی شرمندگی می نشینیم کنار دو تا آقای میانسال، دیالوگو داشته باش:
- شما مربوط به مراسم مرحوم هستید.
- بله ، شما با استاد نسبتی دارید؟
- نه ما از علاقه مندان به هنر هستیم. هر وقت هنرمندی فوت می کنه، زنگ می زنن به ما، ما هم می آیم. اون جوجه رو لطف می کنید؟
فردا بعد از ظهر نمایشگاه نقاشی ر.کیان؛ چند تا نقاشی که همش یه سری مربع اس و کسی که انگار یک زمانی دوست ما بود. همه چیزهایی که ازشون بدم می آد در کسی که زمانی رفیق گرمابه و گلستانم بود، جمع شده. عینک دودی، رفتارهای نمایشی و سکوت های آزاردهنده، کمتر از 5 دقیقه از ورودم نگذشته که دوباره از در ورودی رد می شوم.
بعد از کلاس درس دکتر تالکوت یه پیشنهاد با مزه بهم می شه . می ری دانشگاه آزاد شیراز درس بدی؟ کمی فکر می کنم کمی هیجان زده می شوم، اما نمی دونم چی کار کنم.
جک می رود سر کار الان دو روز است. استیمر هم می رود سر کار شاید یک هفته ای بشود. استیمی از سرکار که برمی گردد سگ اخلاق است، جک از سر کار که برمی گردد گند مزاج است ... جمله را نمی توانم ببندم ...
چند روز بعد
متن بالا را چند شب پیش هر کاری کردم نتوانستم تمام کنم. امشب شاید به جایی برسد.

شبی که فردایش کلاس بچه های دانشگاه است یک بازی جدید دستم رسیده و من بی خیال همین جور بازی می کنم تا دم صبح. با خودم لج کردم. می خواهم یک بار هم که شده مثل بقیه استادا باشم. صبح دیر می روم سر کلاس و مطلبی هم برای ارائه ندارم. همین که پشت جا استادی قرار می گیرم یکی از بچه ها می گوید که نوبت کنفرانش است. یک نفس راحتی می کشم. کنفرانس شروع می شود. بحث درباب طلاق است. بعد از مدت ها دوباره خودم را در جایگاه کسی که جدا شده می بینم. همین جور کنفرانس ادامه پیدا می کند تا بحث می رسد به طلاق در کشورهای توسعه یافته و بعد آماری که به نظرم اشتباه است. یک گوشه ای مسئله را حفظ می کنم تا بعدا نگاه کنم. روز بعد در حالی که هنوز ساعت 8 است و من از خانه بیرون نرفته ام و هر لحظه نگرانم که آقای مسئول کلاس ها زنگ بزند، ناگهان یادم می افتد که نکته را چک کنم. بالاخره چک می کنم و می روم سر کلاس. همان اول، بحث در باب نکته اشتباه را طرح می کنم . بعد ادامه درس. می بینم شاگردی که جلسه پیش کنفرانس داده می رود توی لک. هر چه زور می زنم که به حرفش بیاورم نمی شود. رسما قهر کرد. بعد که کلاس تمام می شود خواهش می کنم که بماند. جلو که می روم می بینم چشمهایش سرخ سرخ است. بغض کرده و بعد گریه اش سرازیر می شود. خشکم می زند. می پرسم چه شده، همین جور طفره می رود، دست آخر معلوم می شود که شب قبل کنفرانسش تا صبح نخوابیده و کلی زحمت کشیده و حالا خورده توی ذوقش. هر چه توجیه می کنم نمی شود که نمی شود، بالاخره معذرت خواهی می کنم و می روم. سر کلاس بعدی که می خواهم بروم می بینم دم در ایستاده، خوشحال است، می آید جلو معذرت خواهی می کند و می رود.

از بچه ها امتحان میان ترم می گیرم. بعد تصحیح می کنم، بعد برگه ها را داخل پاکت نامه می گذارم و برمی گردانم به بچه ها، بچه ها خوشحال می شوند، من هم احساس می کنم که خیلی خلاقم.