۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

فراموشی


تعطیلات کم‌کم تمام می‌شود و ما با صبر و عقل جان می‌کنیم تا با زندگی روزمره کنار بیاییم. لودویگ زودتر از جک برمی گردد، جک هم کمی بعدتر و من طبق معمولِ همیشه شاهد همه رفتن‌ها و آمدن‌ها هستم، بدرقه‌کننده روندگان و در آغوش‌گیرنده آمدگان.


توی کلاس مدرسه بحث در باب تمایز دیکتاتوری و دموکراسی است. همه زورم را می زنم که نشان دهم در همه این سال‌ها به سمت دموکراسی حرکت کردیم. اما انگار همه این سال‌ها، همه این صدسال برای بچه ها قصه‌ایه که توی یه سرزمین دیگه اتفاق افتاده. نهایتا وقتی از بچه ها می پرسم که یک دیکتاتوری مثال بزنید، پاسخ این است:

- آقا ما یکی شو سراغ داریم که فقط سه خط اسمشه.

بی درنگ خنده‌ام می گیرد. کلاس آنقدر شلوغ هست که بقیه اصلا نفهمند چه اتفاقی افتاده. فقط من می‌خندم و او. دلم می‌خواهد در همین لحظه کلاس را برای همیشه ترک کنم.


کلاس این هفته دانشگاه در باب فرهنگ و هویت است. دانشجویان برعکس بچه‌های مدرسه نه شلوغ می‌کنند، نه حرف می‌زنند و نه حتی سرکلاس کتاب می‌خوانند. بعضی‌ها که مشتاق‌ترند زل می زنند به چشم های تو و همین جور نگاه می‌کنند، آن هایی هم که حوصله ندارند کز می‌کنند در خودشان. ناگهان می‌بینم یکی از بچه‌ها آن ته‌ها چیزی می‌خواند، یک هو می آیم سر ذوق. به خودم که می‌آیم می‌بینم چند دقیقه‌ای است بحث کلاس را ول کرده‌ام و داریم با دانشجویی که دزدکی مشغول کتاب خواندن است گپ می زنیم در باب کتاب. اصلا انگار فراموش کرده‌ام که این ور میز نشسته‌ام. دلم می‌خواهد به جای گوش دادن به مزخرفات استاد، در مورد چیزی که دلم می‌خواهد حرف بزنم. بچه ها بدجور نگاه می‌کنند، از صحبت‌های ما چیزی سردرنمی‌آورند و بعد بحث ادامه پیدا می کند. دانشجو ناتوردشت می‌خواند و استاد هنوز از بعد از سال‌ها دوست دارد هولدن باشد و فرار کند به یک جای دور.


از دانشجوها می پرسم یک گروه ضدفرهنگ نام ببرید؟

در کمتر از چند میلی‌ثانیه یکی از بچه‌ها مثل برق جواب می‌دهد: شیطان‌پرستان.

از همان بچه‌ها می‌پرسم هویت‌های اجتماعی خودتون را بیان کنید؟

چند دقیقه می‌گذرد و فقط سکوت.

در دلم به تلویزیون لعنت می‌فرستم.


با جک نشسته‌ایم توی بالکن خانه یوسف‌آباد و مثل زندانی‌های محکوم به اعدام، افسردگی غرغره می‌کنیم. سیگارمان که تمام می‌شود می‌آییم بیرون. لودویگ با یه موشمبا ظاهر می‌شود. داخل بسته یک ماشین چوبی است. ماشینش را درمی‌آورد و غان‌غان کنان تمام خانه را درمی نوردد. با ماشینش پرواز می‌کند و گم می‌شود پشت ابرها.


تهران- طهران فیلمی است در مورد Tehran در دو اپیزود. اپیزود اول به نسل‌های کهنسال و میانسال می‌پردازد و اپیزود دوم به نسل جوان. علی‌رغم فضای بسیار شاد اولی و فضای سیاه دومی در هر سه نسل چیز مشترکی وجود دارد؛ هم‌آغوشی با تهران مستلزم فراموشی است. فراموشی فراموش‌شدگی،‌ فراموشی خانه‌خرابی و فراموشی به رسمیت شناخته نشدن.