۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

ام.دی - کلروزدیازپوکساید ۵


کلروزدیازبوکساید 5 را هم که باز می کنی رنگش سبز است. نفس که می کشم بوی خون می دهد. بوی خون لوسالومه. گربه ها را یادم می آید توی حیاط بیمارستان که به هوای غذا، خون لوسالومه را که ریخته بود روی کیسه ای که عکس آیت اله توش بود، می لیسیدند. یاد خون هایی می افتم که جلوی بیمارستان ریخته بود روی آسفالت. چکیده بود از شکاف سری، سری که له شده بود زیر باتوم. قبلم تاپ تاپ می زند. یاد آلبرتین می افتم. آلبرتین که وقتی می دوید وسط آن همه هیاهو نگاهم می جوریدش تا برسم به دستش.

همین جور کلورودیازبوکساید 5 توی دستم است. رنگش سبز است، لعنتی. یادم می آید، صدای پا می آید، خشم و نفرت در میان جمعیت شعله می کشد. ترس می آید و می رود، قلبم می زند، تند تند سیگار می کشم، از هر طرف مردم دسته دسته می رسند، جمع می شوند و بعد دوباره فرار می کنند. یادم می آید، سرهای شکسته سربازان میهن را، شیشه های خرد شده گشت های سابق ارشاد و نیروهای یگان ویژه فعلی را، اینجا خشونت از هر سوی بیداد می کند، می ترسم. می ترسم از این همه خشونت، از این همه نفرت. هنوز کلوردیاز بوکساید 5 سبز لعنتی کف دستم است. از لوسالومه خبر ندارم. آمبولانس رفت، دست ها و سرهای شکسته رفتند، قبل از خارج شدن از بیمارستان کیسه خونی ای را که عکس آیت اله توش هست، که یک بیسکویت ساقه طلایی هم توش هست، همان کیسه ای را که گربه ها لیسیدند می اندازیم توی سطل. هنوز به این فکر می کنم که بیسکویت ساقه طلایی را چرا انداختیم؟

بچه ها رفته اند. خانه یوسف آباد بسیار آدم ها را به خود می بیند. بعضی ترسان و لرزان و بعضی گریان و افسرده. برای اولین بار در عمرم یکی را که قلبش خیلی درد می کند، شک قلبی می دهم. دستم را می گذارم روی جناق سینه اش و هی فشار می دهم، دستهایش یخ است، مثل سگ ترسیده ام. چرا هیچ وقت توی اون مدرسه لعنتی هیچی درباره کمک های اولیه یادم ندادند. طفلک افتاده روی تخت و عن قریب که دیگر نفس نکشد، دستش سرد سرد است. هی فشار می دهم، بیشتر فشار می دهم و هی می ترسم. بعد از این که نفس کشیدنش عادی می شود، خسته و افسرده می روم پی کارم. حوصله ندارم، طاقت شنیدن رنج های هیچ کس را ندارم. بالاخره موقع رفتن؛ توی کوچه ای که هیچ کس نیست، حرف می زند. بغضش گرفته، سرم پایین است. ماشین که می رود، گریه ها که می روند، قلب دردمند که می رود، دست های یخ زده که می روند با خیال راحت سیگارم را روشن می کنم و فقط به صدای جوی گوش می دهم.

پی نوشت: عکس از فردریک شهید