۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

نفس عمیق

از زیرزمین کتاب‌فروشی میدان ونک در حال بیرون آمدنم که یک پسرک دست‌فروش در برابرم می‌بینم که به جای این‌که در پی مشتری‌هایش باشد به نقطه‌ای خیره شده است. چنان خیره است که هیچ توجهی به اطرافش ندارد. تمرکز کامل و کمی بهت‌زدگی. سرعتم را کم می‌کنم. باز هم توجهی نمی‌کند، از کنارش می‌گذرم و برمی‌گردم که ببینم به چه چیزی این‌طور خیره شده است. تلویزیون کتاب‌فروشی در حال پخش یک اجرای زنده موسیقی راک است. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد، فقط چند گیتاریست در حال نواختند. پسرک همچنان خیره و بهت‌زده نگاه می‌کند. هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که انتظار داشتم وقتی برمی‌گردم با چه صحنه‌ای مواجه شوم.

در مسیر برگشت بی‌اختیار به نقطه‌ای از شهر کشانده می‌شوم که مرا به سال‌ها قبل باز‌می‌گرداند. زمانی که هنوز تونل رسالت ساخته نشده بود و در پایین دره تنها دو سوراخ مسدود شده حکایت از وجود تونلی در زیرزمین داشتند. سال‌های کنکور و سال‌های اول دانشگاه. حالا از وسط خاطرات من یک اتوبان رد شده است و آرامش متروک این مکان جایش را به صدای دائمی ماشین‌ها داده. هاله‌ای از دود تمام خاطرات من رو در برگرفته و هیچ موجود زنده‌ای در پارک یافت نمی‌شود. دست می‌کنم توی جیبم تا سیگارم را دربیاورم. یک نخ سیگار تنها توشه من در سفر به جهان خاطرات است. سیگار را که بیرون می‌آرم می‌بینم که فیلترش شکسته. ته سیگار را خالی می‌کنم و به عنوان یک وظیفه سیگارم را می‌کشم. وظیفه‌ام که تمام می‌شود از نزدیک‌ترین راه ممکن به خانه برمی‌گردم.

با جک قرار گذاشته‌ایم برای رهایی من از خشونت ویران‌کننده 10 دقیقه اول ورودم به خانه، برنامه‌های استقبال ترتیب داده شود. قرار شده بود که به محض این که من زنگ را می‌زنم یک موسیقی آرامش‌بخش پخش شده و جک با روی گشوده از من استقبال کند. به خانه که می‌رسم جک خواب خواب است. نه از برنامه استقبال خبری هست و نه از استقبال‌کننده‌ای. به هر ضرب و زوری هست جک را از خواب بیدار می‌کنم و می‌نشینیم پای فیلم نفس عمیق. یادم هست وقتی در سال 82 این فیلم رو دیدم بسیار افسرده‌کننده به نظر می‌آمد، اما این‌بار من و جک فقط به فیلم خندیدیم. انگار رنج آدم‌های فیلم بسیار کوچک‌تر از آن بود که حتی ذره‌ای تاثر در ما برانگیزد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر