۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

عزیزی


خونه مادربزرگم ،همیشه پر از خاطره است ،درخت های کاج بلندش ،که مجبور بودن ،همیشه یه مقدار از ساقه هاشون رو سخاوتمندانه در اختیارم بذارند .و من باهاشون قایق های بد قواره و بی ریخت درست کنم.
ورودی خونه ،پر از سنگ هایی که بود ،که جولانگاه اتوبان سازی های من می شد ،جایی که ساعت ها توی دنیای خیالی خودم می تونستم ،از شر هر چیزی که بزرگترا ازم می خواستن فرار کنم ،و واقعا چند ساعت لذت ببرم .
حیاط پشتی یا حیاط خلوت ،که همیشه برای من و برادرم و پسر دایی هام ،محل تعریف داستان های وحشتناک ،و ایجاد شایعات اسرار آمیز ،و عملیات غافلگیری بود .
تفریح مورد علاقه ،البته آب بستن توی جماعت مورچه ها ،بود ،البته بعدا نجاتشون می دادم ،بعضی ها رو متاسفانه نمی تونستم نجات بدم ،
و تلف می شدن ....
....
عزیزی ،مادربزرگم ،گنجینه ضرب المثل ،با لهجه همدانی مربوط به سالها قبل از میلاد ،مادربزرگی که وقتی عصبانی می شد ،بیشتر بامزه بود ،تا جدی ،

و البته سالهاست که عزیزی دیگه توی این خونه نیست .....
تصویر خنده هایی که هرگز از ذهنم ،پاک نشد...
دیگه حوصله ندارم ادامه بدم ....همین

این یه لینک برای کمک به کودکان سرطانی ...منم حس نوع دوستیم یه دفعه گل کرده ،....



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر