۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

خر زخمي

ساعت 12:45 شب است كه به خانه برمي گردم. طبق معمول كليد در قفل در ورودي ساختمان گير مي كند و بعد از چند دقيقه ور رفتن، در باز مي شود. ديگر اضطراب شب هاي پيش را ندارم. شب هاي قبل آن قدر مضطرب مي شدم كه لودويگ بيچاره را از خواب بيدار مي كردم. وارد خانه كه مي شوم هم خانه اي ها را خفته مي يابم. جك امشب سرش را جاي پاهاي اش گذاشته، لودويگ هم معلوم نيست كه چه كسي را در آغوش اش مي فشرد.
تهران باراني است؛ امشب يكي از شب هايي بود كه يكي از رفقا آمد دنبالم كه برويم به پاتوقمان توي پارك نياوران. پاتوقي كه بيشتر به فواحش، معتادين و البته جوانك هاي خرده بورژوا تعلق دارد.هر ساعت شب كه بروي چاي دارچين آماده است و البته عبور گذري زناني را خواهي ديد كه چيزي جز بدن هاي ماسيده شان براي مبادله ندارند. هواي باراني فاحشه ها را مي راند و پاتوق ما از هميشه خلوت تر است، چاي دارچين مان را مي خوريم و مثل همه شب گردي هايمان در خيابان ها آواره مي شويم .رفيقم قلبش درد مي كند، اما با قلب پرتپش هم دست از سيگار بر نمي دارد. سيگارها يكي پس از ديگري دود مي شوند و ما به خانه مي رسيم. دلم مي خواست به خانه نمي رسيديم، اما وقتي ماشين جلوي كوچه متوقف مي شود، چاره اي جز بالا آمدن نيست.
از دانشكده به خانه مي رسم. و مي بينم از دعواي هميشگي لودويگ و جك بر سر اين كه كي شام بپزد و كي ظرف بشورد خبري نيست. كمي صبر مي كنم معلوم مي شود كه حضرات در قرعه كشي پيتزا فروشي سركوچه يك پيتزاي مجاني برنده شده اند. خب مشكلي نيست، شام پيتزاي جايزه را مي خوريم و بعد اصلا يادمان مي رود كه براي مجاني بودن يكي از پيتزاها خوشحالي كنيم. شكممان كه سير مي شود ، من ياد كرم هايم مي افتم ، جك ولو مي شود روي مبل و لودويگ هايده اش را علم مي كند.كمي بعد هر كس كتابي در دست دارد و خانه در سكوت فرو رفته ؛ در مدت سه هقته اي كه اينجا بودم هرگز اين قدر اين جا را ساكت نيافته ام . هر كس كتابش را مي خواند و نه از موسيقي خبري است ونه از سروكله زدن هاي لودويگ و جك
صبح كه از خواب برمي خيزم با صحنه جالبي مواجه مي شوم. قرار است كه با كمك راننده قول تشن ديشبي برويم بيمه. وارد اتاق كه مي شوم مي بينم مقداري پول و يك بسته سيگار روي ميز است. جك كه مي دانست من تقريبا صفر مطلقم هم برايم پول گذاشته بود كه توي بيمه با مشكل مواجه نشوم و هم سيگار كه بي جيره نمانم و خماري نكشم. لودويگ هم گشت و شماره واحد بيمه ايران و آدرس رو برايم پيدا كرد. كلا صحنه صبحي برايم صحنه عجيبي بود.
و اما ماجراي خر زخمي
هرتزوگ: قرص ها رو كه خوردم حس مي كنم ابروهام مي خاره. فكر كنم كرم ها كم كم دارند مي ميرند.
جك: تو مثل خر زخمي مي موني، هر جاتُ كه دست مي زنند، جاي ديگه ات درد مي كنه.
و اما هنوز يه سوال خنده دار ذهن من رو به خودش مشغول كرده و اون اينكه لودويگ چطور مي تونه صبح كله سحر و قبل از خوردن صبحانه به فكر تموم شدن سيب زميني پياز و ضرورت رفتن به خريد شهروند باشه؟.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر