۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

بهار یوسف آباد

امروز یکی از رفقا جلوی من را گرفته که از وقتی فهمیدم استاد دانشگاه شدی، دیگه یک جور دیگه ای بهت فکر می کنم. انگار می خواست بگه تو هم دیگه جزئی از بدنه ای؛ تو هم یکی از اونایی. همون چیزی که همیشه به نسل بالایی می گفتم: اونا روحشون رو به شیطان فروختن؛ و حالا من متهمم. اولین چیزی که از ذهنم عبور می کند این است: یعنی من این قدر پیر شدم که نوبتم شده که اتهاماتی را که به نسل قبلی می زدم خودم بشنوم. یعنی این قدر زود؛ این قدر بی هوا.
خانه یوسف آباد همواره در حال تحول است. اگر هویت خانه را مستقل از ساکنین آن ندانیم، می شود گفت که این خانه هر روز به شکلی تازه درمی آید. ترکیب های مختلف آدمها هر روز هویت تازه ای به این خانه می بخشند. در این میان فرارهای گاه و بی گاه لودویگ هم هیجان مازادی را بر این تغییرات بار می کند. مدتی است که لودویگ مجددا متواری شده است. همه چیز از شبی شروع شد که لودویگ نه تنها برخلاف عادت معمول تا ساعت 11 شب به خانه بازنگشت بلکه تا ساعت 1 بیرون از خانه ماند. اتفاقی که در چند سال گذشته نمونه اش گزارش نشده است. این آغاز ماجرا بود. شب بعد لودویگ ساعت 12 به همراه یک عروسک بزرگ پلنگ صورتی به خانه آمد. صبح که از خواب پا شدیم، لودویگ رفته بود و پلنگ صورتی در تختش آرام دراز کشیده بود. شب بعد اثری از لودویگ مشاهده نشد. پی گیری های جک نشان داد که لودویگ مجددا به اراک متواری شده است. و این گونه بود که بهار پراگ مجددا در خانه یوسف آباد برقرار شد. سیگارها پشت هم شعله ور می شدند و پنجره ها بی خیال غرغرهای مداوم لودیوگ سرخوشانه تا ابد بسته می ماندند.
مهمانهای تازه از راه می رسند. از ویژگی های خانه یوسف آباد این است که خیلی سریع ساکنین خود را می بلعد. چند ساعتی که بمانی دیگر یکی از اعضای خانه ای. هرقدر هم که تلاش کنی و دست و پا بزنی که تمایزت را حفظ کنی باز خانه مهر خویش را بر تو می زند. مرزها و فاصله گذاری ها از میان می روند و تا به خودت بیایی غرق شده ای در زبان و عادت ها و سرگرمی ها و صداهایی که در آغاز با احتیاط نزدیکشان می شدی.
به قصر فکر می کنم. به قصر کافکا، داستانی ناتمام با کلی بخش حذف شده که به موضوعی می پردازد که انگار اصلا نیست، به قصر ک. قصری که قرار است همه پرسش ها را پاسخ دهد و زندگی بی سر و ته اش را معنایی ببخشد، به قصری که فریدا به میانجی کلام خود را به آن متصل می داند و از این روی حداقل نسبت به پیشخدمت های معمولی احساس خوشبختی بیشتری می کند، به قصری که تصور طرد شدن از آن بارناباس ها را نابود کرده است. نه راوی چیز زیادی از قصر می داند، نه ک.، نه ساکنین دهکده، بالاخره معمای قصر گشوده نمی شود؛ اما در جای جای کتاب اشاره هایی است که حداقل خواننده را مطمئن می کند که قصر هر چیزی می تواند باشد جز آنچه که ما تصور می کنیم. روایت عشق فریدا از زبان ک. ما را از قصد فریدا غافل می کند، تصویر خانواده بارناباس از نگاه ک. ما را از فکر کردن به دلیل طردشدگی خانواده بی نیاز می کند و نگاه خیره ک. به قصر، امکان دست یابی به هر نوع تصوری را تا ابد از ما سلب می کند.



۲ نظر:

  1. نه نشده، ولی به این حالت اصطلاحاً میگن "استاد بعد از این"

    پاسخحذف