لودويگ: تو چرا نميري غرب وحشي؟
جك: مَ تو همين شرق اهليش نميتونم زندگي كنم.
امشب معلوم ميشود كه شام مسئله خيلي مهمي است. وقتي بچهها شام نميخورند، مسائل تازهاي سربرميآورند. نياز شديد به ماساژ، زانو درد، بي خوابي و البته نياز شديدتر به دور هم نشستن و مزخرف گفتن. من الان درون جماعت گشنگان هستم. موسيقي فيلم براي يك مشت دلار در حال پخش شدن است و جك كلاه كابويي اش را سرش گذاشته و به قطعه my name is nobody گوش مي دهد. لودويگ دراز كشيده و به سقف خيره شده است كه ناگهان جك جست ميزند روي شكمش و با هيجان ميان صحراهاي غرب وجشي مشغول تاخت و تاز مي شود.
جك دلش مي خواهد كه ما تاييد كنيم كه او حرفهاي حكيمانه زياد ميزند. آخرين حرف حكيمانه جك :« بچه ها فعاليت سياسي نكنيد اونا آدرس من رو دارند. من خيلي آدم مهمي هستم«.
كمكم احساسم نسبت به محركهاي بيروني در حال بازسازي شدن است. حالا از بعضي چيزها خوشم ميآيد و از بعضي چيزها بدم ميآيد. كمكم از بيتفاوتي نسبت به آدمها و رفتارهايشان خارج ميشوم. راوي داناي كل دوباره درصدد شيرجه زدن به درون داستان است. من در حال اول شخض شدنم.
واویلا از این جک خرفت...
پاسخحذففردی هستم، من یکی از خرفتان روزگارو البته ورودیهای سال 82 بودم و هستم. ولی جان هرتزوگ نباشه جان جک، این جک کلا عجوبه ای بود در بین این ورودی های 82 . یک ک* خل اعظم..........