امروز صبح از خواب كه پا شدم، لودويك و جك خانه نبودند. طبق معمول من از همه ديرتر از خواب بيدار شده بودم. تست دستشويي فرنگي اولين كاري بود كه بعد از برخاستن از خواب انجام شد. با نگراني دستشويي كردم و همش مضطرب بودم كه آيا دستشويي كار خواهد كرد؟. بعد از فرورفتن فضولات در چاه خلا با خيال راحت دستشويي را ترك كردم، آزمايش با موفقيت انجام شده بود و من كه به واسطه پادرد از دستشويي ايراني محروم شدهام، خيالم راحت شد.
با برگشتن جك در ساعت دو تنهايي خانگي من تكه پاره شد. حضور همخانهها مواهب و مصائب خودش را دارد. نكته جالب اين بود كه بعد از تذكرات قبلي در مورد زنگ زدن قبل از ورود به خانه و احتراز از بازكردن درب با كليد، موثر افتاده بود. هم لودويك و هم جك قبل از ورود به خانه زنگ زدند.
بعد از خوردن نهار (شنيسل مرغ با برنج، تركيبي كه فقط از مغز معيوب جك برميآيد)، از خانه بيرون رفتيم. لودويك تنها در خانه ماند و جك بعد از رساندن من به مطب دكتر روانشناس، رفت دنبال لوسالومه. من هم بعد از دود كردن دوتا سيگار در دفتر دكتر و كشف و شهوداتي چند، در ساعت چهار بعد از ظهر رفتم سركار. نكته جالب اين كه وقتي به دفتر رسيدم كسي آنجا نبود. بعد از يك ساعتي پلكيدن در دفتر، حوصلهام سر رفت و به خانه برگشتم. هنگام برگشت به خانه تنها صد تومن در جيب مباركم داشتم و به ناچار از ميدان مادر تا ميدان ونك پياده آمدم. آن صد تومن هم خرج يك نخ سيگاري شد كه بعد از يك ساعت خماري با اشتياق تمام كشيده شد. براي رسيدن به يوسفآباد هم سوار بي.آر.تيهاي محمدباقر شدم و در ايستگاه يواشكي بدون دادن بليط يا پرداخت پول از در عقب متواري شدم (اولين باري بود كه در عمرم بهاي خدمات را ميپيچاندم).
به هنگام ورود به خانه با حضور لوسالومه مواجه شدم. لوديوك روي مبل دراز كشيده بود و جك در بالكن سيگار ميكشيد، لوسالومه هم در آستانه در انتظار ميكشيد كه اين هرتزوگ پير تن لش خود را از پلهها بكشد بالا. حضور لوسالومه كلا براي تلطيف فضاي مردانه حاكم بر خانه يوسفآباد خوب است. لوسالومه با جك به خانهشان برگشت و من به همراه لودويك ظرفها را شستيم.
جك طبق معمول چيزي را از ليست خريد انداخته بود و لودويك كه خيلي به خريد آن هم از نوع دو نفرهاش علاقه دارد، من را كوك كرد كه برويم خريد (من اغفال شدم). من و لودويك سوار ماشين جك شديم و رفتيم سر چلستون. گوجه و موز رهآورد سفر ما بود. لودويك كه همانطور كه گفتم عاشق خريد است، اصرار كرد كه برويم براي توالت فرنگي تازه افتتاح شده آينه بخريم، من هم قبول كردم (مجددا اغفال شدم) و يوسفآباد را آمديم بالا و آينه و بقيه مقتضيات را خريديم و ماند تنها چندتا كاشي براي پوشاندن گهكاري مستاجر قبلي روي ديوار توالت. لودويك دوباره ما را تحريك كرد كه برويم خيابان شيراز كاشي بخريم (و ما هم اغفال شديم، مجددا). بعد از گشتن در مغازههاي تك و توك باز شيراز دست از پا درازتر راهي خانه يوسفآباد شديم.
از خيابان 35 ام پيچيديم به سمت كردستان و بعد جهانآرا و بعد داشتيم از كوچه خارج ميشديم كه به ناگهان يك شي اي از مقابل ما رد شد و من حس كردم كه به يك سطح فلزي ماليده شديم؛ بله ما تصادف كرده بوديم. فكر كن من حواس پرت كه فكر ميكردم همه خيابانهاي يوسفآباد يك طرفهاند همين كه ديدم از سمت جنوب ماشين ميآيد با خيال راحت و بدون نگاه كردن به شمال سر خر را گرفتم و ميخواستم از تقاطع رد شم كه يهو يك هيونداي ورنا از جلوي ما گذشت و ماليده شد به سپر ماشين ما. لودويك بعد از تصادف خيلي خونسرد از ماشين پياده شد، من هم چند ثانيه بعد در ميان عربدههاي كمك راننده متصادف از ماشين پياده شدم. يارو همينطور داد مي زد كه مگه كوري و حواست كجاست و ... ، لوديوك خيلي محترمانه سعي ميكرد كه فضا را آرام كند و نهايتا زديم بغل. فك كن نه مدارك ماشين همراهمون بود، نه گواهينامه و نه حتي موبايل و مردك كمك راننده همين طور داد و بيداد ميكرد كه از كار و زندگي افتاديم و ماشين رنگي شد و قص علي هذا. لودويك را فرستادم كه مدارك را بياورد و منتظر شديم كه افسر برسد.
خدايي افسر زود آمد و جايي براي غر زدن نگذاشت، حتي با اين كه مدارك من آماده نبود منتظر شد كه مدارك برسد و اصلا هم حال ما را نگرفت كه چرا مدارك نداري و ... . من هم كه مضطرب منتظر لوديوك و جك هي بالا و پايين ميرفتم. بالاخره همخانهايهاي عزيز رسيدند. جك نرسيده رفت سراغ ماشين پليس و گفت « آقا اين ماشين مادرمه»، من كه ميخواستم از خنده منفجر شم رفتم و جك رو كشيدم عقب و گواهينامه رو دادم به افسره. و اوج ماجرا اين جا بود
كمك راننده: آقا اين چه وضعيه، زدين به ماشين ما، علافمون كردين، ماشين رنگ دار شده بعد سه تايي ميخندين.
جك: آقا خوب ماشينه ديگه. تصادف هم داره. من خودم تصادف كردم ماشينم مچاله شد، اما به طرف توهين نكردم. چي كارش ميكردم.
كمك راننده به هرتزوگ: آقا ماشينه يعني چي، خب رانندگي بلد نيستي، نشين پشت فرمون. خدايي اگر خانمم همراهم نبود مي زدم فكّتو ميآوردم پايين.
هرتزوگ: آقا شما كه از تحقير كردن ما لذتي نميبري، نفعي هم براتون نداره پس چرا اينقدر اصرار داري كه مارو تحقير كني. تازه فك كن تو فك من هم زدي بعدش بايد بري دادگاه، بايد ديه بدي، كلي دردسر داره برات.
خدايي ديالوگو حال كردي. بيچاره آقاهه كه اصلا مونده بود چي بگه شروع كرد به پرت و پلا گفتن و نهايتا ماجراي تصادف با يه جريمه 20000 تومني براي من تموم شد. اما آخرش آقاهه خيلي مودب شده بود و شب هم كه زنگ زد فردا بريم بيمه، خيلي مودب بود.
بله ماجراهاي خانه به اين جا ختم نشد، به خانه كه رسيديم جك و لودويك سر ديالوگ بالا كلي ما رو تحقير كردن و بعد ما رفتيم كه آينه مذكور را كه با اين همه بدبختي خريده بوديم نصب كنيم كه ناگهان ديديم كه يك كِرم قرمز در كاسه فرنگي در حال شنا كردن است. به تشخيص جك اين يك كرم آسكوربيس است كه با توجه به اختصاصي بودن دستشويي فرنگي و استفاده اينجانب از آن قطعي شد كه منشا كرم وجود مبارك بنده است. و در حال كه مينويسم اين كرم ها در شكم مبارك در حال لوليدن اند.
ماجراهاي بالا به اضافه راه انداختن اين وبلاگ و مصائبي كه سر بالا بردنش با اين سرعت پايين اينترنت داشتيم، ماجراهايي است كه تنها در يك روز در خانه يوسف آباد اتفاق افتاده است. يكي از مصائب ما انتخاب اسم براي خودمان و كساني است كه به خانه يوسفآباد رفت و آمد ميكنند. از همه دوستاني كه به اين خانه رفت و آمد دارند تقاضا ميكنيم در صورت تمايل اسامي مستعار خودشان را براي ما ارسال كنند و الا خودمان اسم انتخاب ميكنيم و اصلا هم عوض نميكنيم. در ضمن لوسالومه ميتواند در صورت تمايل اسم خودش را عوض كند؛ انتخاب اسم در اين مورد بنا به ضرورت انجام شده و تشابه تاريخي تصادفي است.
با برگشتن جك در ساعت دو تنهايي خانگي من تكه پاره شد. حضور همخانهها مواهب و مصائب خودش را دارد. نكته جالب اين بود كه بعد از تذكرات قبلي در مورد زنگ زدن قبل از ورود به خانه و احتراز از بازكردن درب با كليد، موثر افتاده بود. هم لودويك و هم جك قبل از ورود به خانه زنگ زدند.
بعد از خوردن نهار (شنيسل مرغ با برنج، تركيبي كه فقط از مغز معيوب جك برميآيد)، از خانه بيرون رفتيم. لودويك تنها در خانه ماند و جك بعد از رساندن من به مطب دكتر روانشناس، رفت دنبال لوسالومه. من هم بعد از دود كردن دوتا سيگار در دفتر دكتر و كشف و شهوداتي چند، در ساعت چهار بعد از ظهر رفتم سركار. نكته جالب اين كه وقتي به دفتر رسيدم كسي آنجا نبود. بعد از يك ساعتي پلكيدن در دفتر، حوصلهام سر رفت و به خانه برگشتم. هنگام برگشت به خانه تنها صد تومن در جيب مباركم داشتم و به ناچار از ميدان مادر تا ميدان ونك پياده آمدم. آن صد تومن هم خرج يك نخ سيگاري شد كه بعد از يك ساعت خماري با اشتياق تمام كشيده شد. براي رسيدن به يوسفآباد هم سوار بي.آر.تيهاي محمدباقر شدم و در ايستگاه يواشكي بدون دادن بليط يا پرداخت پول از در عقب متواري شدم (اولين باري بود كه در عمرم بهاي خدمات را ميپيچاندم).
به هنگام ورود به خانه با حضور لوسالومه مواجه شدم. لوديوك روي مبل دراز كشيده بود و جك در بالكن سيگار ميكشيد، لوسالومه هم در آستانه در انتظار ميكشيد كه اين هرتزوگ پير تن لش خود را از پلهها بكشد بالا. حضور لوسالومه كلا براي تلطيف فضاي مردانه حاكم بر خانه يوسفآباد خوب است. لوسالومه با جك به خانهشان برگشت و من به همراه لودويك ظرفها را شستيم.
جك طبق معمول چيزي را از ليست خريد انداخته بود و لودويك كه خيلي به خريد آن هم از نوع دو نفرهاش علاقه دارد، من را كوك كرد كه برويم خريد (من اغفال شدم). من و لودويك سوار ماشين جك شديم و رفتيم سر چلستون. گوجه و موز رهآورد سفر ما بود. لودويك كه همانطور كه گفتم عاشق خريد است، اصرار كرد كه برويم براي توالت فرنگي تازه افتتاح شده آينه بخريم، من هم قبول كردم (مجددا اغفال شدم) و يوسفآباد را آمديم بالا و آينه و بقيه مقتضيات را خريديم و ماند تنها چندتا كاشي براي پوشاندن گهكاري مستاجر قبلي روي ديوار توالت. لودويك دوباره ما را تحريك كرد كه برويم خيابان شيراز كاشي بخريم (و ما هم اغفال شديم، مجددا). بعد از گشتن در مغازههاي تك و توك باز شيراز دست از پا درازتر راهي خانه يوسفآباد شديم.
از خيابان 35 ام پيچيديم به سمت كردستان و بعد جهانآرا و بعد داشتيم از كوچه خارج ميشديم كه به ناگهان يك شي اي از مقابل ما رد شد و من حس كردم كه به يك سطح فلزي ماليده شديم؛ بله ما تصادف كرده بوديم. فكر كن من حواس پرت كه فكر ميكردم همه خيابانهاي يوسفآباد يك طرفهاند همين كه ديدم از سمت جنوب ماشين ميآيد با خيال راحت و بدون نگاه كردن به شمال سر خر را گرفتم و ميخواستم از تقاطع رد شم كه يهو يك هيونداي ورنا از جلوي ما گذشت و ماليده شد به سپر ماشين ما. لودويك بعد از تصادف خيلي خونسرد از ماشين پياده شد، من هم چند ثانيه بعد در ميان عربدههاي كمك راننده متصادف از ماشين پياده شدم. يارو همينطور داد مي زد كه مگه كوري و حواست كجاست و ... ، لوديوك خيلي محترمانه سعي ميكرد كه فضا را آرام كند و نهايتا زديم بغل. فك كن نه مدارك ماشين همراهمون بود، نه گواهينامه و نه حتي موبايل و مردك كمك راننده همين طور داد و بيداد ميكرد كه از كار و زندگي افتاديم و ماشين رنگي شد و قص علي هذا. لودويك را فرستادم كه مدارك را بياورد و منتظر شديم كه افسر برسد.
خدايي افسر زود آمد و جايي براي غر زدن نگذاشت، حتي با اين كه مدارك من آماده نبود منتظر شد كه مدارك برسد و اصلا هم حال ما را نگرفت كه چرا مدارك نداري و ... . من هم كه مضطرب منتظر لوديوك و جك هي بالا و پايين ميرفتم. بالاخره همخانهايهاي عزيز رسيدند. جك نرسيده رفت سراغ ماشين پليس و گفت « آقا اين ماشين مادرمه»، من كه ميخواستم از خنده منفجر شم رفتم و جك رو كشيدم عقب و گواهينامه رو دادم به افسره. و اوج ماجرا اين جا بود
كمك راننده: آقا اين چه وضعيه، زدين به ماشين ما، علافمون كردين، ماشين رنگ دار شده بعد سه تايي ميخندين.
جك: آقا خوب ماشينه ديگه. تصادف هم داره. من خودم تصادف كردم ماشينم مچاله شد، اما به طرف توهين نكردم. چي كارش ميكردم.
كمك راننده به هرتزوگ: آقا ماشينه يعني چي، خب رانندگي بلد نيستي، نشين پشت فرمون. خدايي اگر خانمم همراهم نبود مي زدم فكّتو ميآوردم پايين.
هرتزوگ: آقا شما كه از تحقير كردن ما لذتي نميبري، نفعي هم براتون نداره پس چرا اينقدر اصرار داري كه مارو تحقير كني. تازه فك كن تو فك من هم زدي بعدش بايد بري دادگاه، بايد ديه بدي، كلي دردسر داره برات.
خدايي ديالوگو حال كردي. بيچاره آقاهه كه اصلا مونده بود چي بگه شروع كرد به پرت و پلا گفتن و نهايتا ماجراي تصادف با يه جريمه 20000 تومني براي من تموم شد. اما آخرش آقاهه خيلي مودب شده بود و شب هم كه زنگ زد فردا بريم بيمه، خيلي مودب بود.
بله ماجراهاي خانه به اين جا ختم نشد، به خانه كه رسيديم جك و لودويك سر ديالوگ بالا كلي ما رو تحقير كردن و بعد ما رفتيم كه آينه مذكور را كه با اين همه بدبختي خريده بوديم نصب كنيم كه ناگهان ديديم كه يك كِرم قرمز در كاسه فرنگي در حال شنا كردن است. به تشخيص جك اين يك كرم آسكوربيس است كه با توجه به اختصاصي بودن دستشويي فرنگي و استفاده اينجانب از آن قطعي شد كه منشا كرم وجود مبارك بنده است. و در حال كه مينويسم اين كرم ها در شكم مبارك در حال لوليدن اند.
ماجراهاي بالا به اضافه راه انداختن اين وبلاگ و مصائبي كه سر بالا بردنش با اين سرعت پايين اينترنت داشتيم، ماجراهايي است كه تنها در يك روز در خانه يوسف آباد اتفاق افتاده است. يكي از مصائب ما انتخاب اسم براي خودمان و كساني است كه به خانه يوسفآباد رفت و آمد ميكنند. از همه دوستاني كه به اين خانه رفت و آمد دارند تقاضا ميكنيم در صورت تمايل اسامي مستعار خودشان را براي ما ارسال كنند و الا خودمان اسم انتخاب ميكنيم و اصلا هم عوض نميكنيم. در ضمن لوسالومه ميتواند در صورت تمايل اسم خودش را عوض كند؛ انتخاب اسم در اين مورد بنا به ضرورت انجام شده و تشابه تاريخي تصادفي است.
Oh...How Khareji you are!
پاسخحذفلودویک رو اما خوب اومدین...
ايدهي جالبيه. خوندن وبلاگ سه همخونهاي هم جالبتر.
پاسخحذفروز پر ماجرايي بود گرچه با تصوير دستشويي شروع شد و با دفع كرم پايان گرفت!
صحنهي تراژيك تقريبا وجود نداشت، در عوض صحنههاو ديالوگهاي كميك متن رو جذاب كردند.
يك روزٍ پر از زندگي.