بعد از چندین روز تن دادن به الزامات بوروکراسی بالاخره امروز دوباره یادم افتاد که یک انسان آزاد هستم. علی رغم قول و قرار با آقای رییس بعد از یک ساعت پرسه زنی در محل کار به یک باره شال و کلاه می کنم می زنم بیرون. چند دقیقه بعد سوار بر قطار شهری از تونل زمان میگذرم. چراغهای قطار برای لحظاتی خاموش میشود و نور کم بیرون به صورت منقطع فشردگی زمان را بازمینمایاند. قطار سرعت میگیرد، موسیقیای که از پلیر در حال پخش شدن است مچالگی ناشی از حرکت نور در پنجرههای مترو و سرعت در حال افزایش قطار را تشدید میکند. کمکم آدمها محو میشوند و من از شر زمان و مکان خلاص میشوم. لحظاتی بعد در یک زمان نامعلوم از پلههای ایستگاه ولیعصر بالا میآیم.
طول خیابان انقلاب را با چند توقف کوتاه طی میکنم. سری به کتابفروشیها، شیرینی فرانسه و یکی دوتا لوازمالتحریر فروشی میزنم. آنقدر حالم خوب شده که دلم میخواهد موتور سواری کنم. با موتور به خانه برمیگردم. سبک شدهام. آسودهترم. انگار چیزی از من کنده شده است.
تازگیها با یک مساله اساسی مواجه شدهام. صبح که از خواب بیدار میشوم مدتها در رختخواب باقی میمانم. بدنم پر از درد میشود. تمام اسخوانهایم را احساس میکنم. رمقی برای بلند شدن ندارم. 2-3 ساعت غلط میزنم. جان میکنم تا بالاخره بیرون بیایم. با دکتر حرف میزنم. ماحصل حرفش این است که تو به قدری نسبت به از دست دادن دیگران اضطراب داری که برای خلاص شدن از آن فکر میکنی با هیچ کس ارتباط نداری. گیج میشوم. گیج تر میشوم. حرفش چندان خوشایند نیست. این حرف یعنی این که تو علیرغم داشتن دوستان بسیار به واسطه ترس از فقدان دیگری، دیگران را انکار میکنی و احساس میکنی که با کسی رابطه نداری، یا کسی تو را دوست ندارد. احساس میکنی کسی منتظرت نیست. به همین خاطر انگیزهای برای بیدار شدن نداری. کمی به فیلمفارسی شبیه است، کمی به تنهایی نمایشی انسان روشنفکر شاید کمی هم به خودم. انقدر درگیر این فکر لعنتیام که سوپی که سر گاز گذاشتهام آبش ته میکشد و جزغاله میشود. قهوه سر میرود و من هنوز به این فکر میکنم که کجای کار ایراد داشته است؟
دکتر این پاراگراف آخر رو من هم مدتهاست که دارم. اگه به ایراد کار پی بردی اطلاعرسانی کن.
پاسخحذفانگار همه مان یک جورهایی شبیه همیم
پاسخحذف