- در خلوتی عصر شنبه با جک مینشینیم که بعد از سه روز تعطیلی بالاخره یک فیلمی دیده باشیم. گربه روی شیروانی داغ. سوئیچها. سوئیچ من کجاست. آخرین سوئیچی که گم کردهام را عصر پنج شنبه، نه شب پنجشنبه، نه؛ ساعت 2 صبح جمعه در نیمهراه خانهیوسفآباد با استیمی برمیگردم و از وودی میگیرم. آری، دستهکلیدی که ماری خریده بود و یکبار پیشتر هم در سالنی که بعد از شهادتم قرار است به نام من شود، در آخرین سکانس یک تئاتر افتاده بود و جا مانده بود. سوئیچها. بعضی وقتها سوئیچها را از میان دفتر یادداشتهای روزانهام بیرون میکشم. دیشب یکی از سوئیچها را پیدا کردم. مزخرفاتی در باب تنقاضات درونی هرتزوگ. تاریخ یادداشت به تیرماه سال 1388 برمیگشت. هنوز به خانه یوسفآباد نیامده بودم. هنوز در خانهای که دیوارها، کف، اثاثیه و همه چیزش سفید بود زندگی میکردم. جایی که مهمانها روی سنگ یخ سفید، داخل کیسه خواب میخوابیدند و تنها دلگرمیام پنجره آشپزخانه بود که رو به کوههای شمال تهران باز میشد.
متن یادداشت به این شرح است:
یکشنبه 15 تیرماه 1388
" سخت از رختخواب بلند میشوم. 4 ساعت، 8-12 خواب میبینم. بیدار میشوم و خواب میبینم. نزدیک 1 به زور از خواب بیدار میشوم. دیشب بازهم shock."
همین چند کلمه که به طور تصادفی از لای یادداشتهای روزانه میزند بیرون مرا تا پایان یادداشتهای روزانه دو سال گذشته میکشاند. اما سوئیچ وسط راه گیر میکند. من دوباره قهرمان بازی gta میشوم. به کشتن و کشتن و کشتن ادامه میدهم. ماشینها را میدزدم، موسیقی مورد علاقهام را انتخاب میکنم و همین طور ماموریتها را ریز به ریز اجرا میکنم. ماموریتها؛ ماموریتهای لعنتی.
در حین تماشای فیلم، جایی که پیرمرد وضع جسمانی مناسبی ندارد، من و جک به یاد دردهای خودمان میافتیم.
هرتزوگ:" احساس میکنم پشت ساق پام از همون تخممرغهایی که پای مادربزرگم داره، درآورده و مجبورم تا آخر عمر مثل پنگوئن راه برم"
جک:"انگشت دستم دائما بیحس میشه. انگار سِرشدگی از اینجا (ابتدای انگشت وسط دست راستش را نشان میدهد) شروع میشود و می رسد تا اینجا. احساس میکنم اماس گرفتهام."
روز پنجشنبه یا شاید جمعه بعد از مراسم ختم با جک و استیمی برمیگردیم خانه. قبلش باید بگم که هرگز چهره مضطرب یا ملتهب یا منعطف یا مشتعل یا منقبض یا منفعل یا نمیدانم چه کلمنتاین و جودی را لحظهای که با پله برقیهای مترو از ایستگاه قلهک بالا میآمدیم فراموش نمیکنم. فکر کنم مثل فیلم بعدازظهر نیمروز بود. وقتی که قهرمان فیلم از قطار پیاده میشود و گنگسترها منتظرند تا قیمه قیمهاش کنند. فکر کنم باد هم میآمد. موزیک وسترن هم پخش میشد. کلمناین دستش به ماشه بود و جودی انگار از همین الان برای مرگ ما در دلش عزاداری میکرد. یک لشگر سیاهپوش. به هرحال با جک و استیمی برمیگشتیم که آهان تازه یادم افتاد. در ایستگاه بهشتی ما سه ابله جاودانه جلوی در خروجی قطار ایستاده بودیم که ناگهان فهمیدیم که این در خراب است. با اشاره یکی از مسافرها طبق معمول با اضطراب و وحشت از خفه شدن در قطاری که تنها یکی از درهایش باز نمیشد، خودم را میرسانم به در بغلی و مثل طاعونزدهها از قطار فرار میکنم. تنها میبینم که یک پای استیم از در بیرون آمد و بعد به داخل کشیده شد. در بسته شده بود و من تنها در ایستگاه بهشتی و استیمی و جک در قطاری که به مقصدی نامعلوم در حال حرکت است. استیم فقط حالیم میکند که همین جا بمان ما برمیگردیم. فکر میکنم قطار آنها را به جای نامعلومی خواهد برد. فکر میکنم کلمنتاین و جودی در ایستگاه بعدی منتظرند و کلمنتاین اینبار بدون اینکه به اشکهای جودی فکر کند، ماشه را خواهد کشید و بعد با معصومیتی اجتنابناپذیر لوله کلتش را فوت خواهد کرد. از این فکرها که خلاص میشوم میبینم این ور خیابان عباسآبادم و جک و استیمی زنده وسالم در حالی که استیم یک گوشه کلاهش از شلیک غیرماهرانه کلمنتاین سوراخ شده از ایستگاه مترو میآیند بیرون.
بعد سوار یک تاکسی سبز میشویم. راننده کمی قاطی دارد. خانمی که جلو نشسته بعد از تخت طاووس میخواهد پیاده شود. آقای راننده از پلیس میترسد، میرود جلوتر. خانم عصبانی میشود. با اصرار خواهش میکند که پیاده شود. آقای راننده داد میزند و بعد میگوید:"خانم آرامشت را حفظ کن". ما خندهمان گرفته. جک میگوید واقعا مردم نمیتوانند آرامششان را حفظ کنند. شما واقعا انسان متینی هستید. جک در زمان حال زندگی میکند؛ دخترک که رفت، راننده غرغرو رو بچسب. من فاطمی پیاده میشوم. سوار ماشین میشوم که بروم انقلاب و سیدی اسپیاساس بخرم برای کار آقای دکتر. راننده تند میرود. من عصبانی میشوم. فریاد میزنم. "اگر میخوای این جور برونی من پیاده میشم". راننده خندهاش گرفته. ناگهان خودم را جلوی بیمارستان مهر رها شده میبینم. با خودم لج میکنم. پیاده راه میافتم و دائمی را تا انتها میروم. چند روز بعد تازه میفهمم دعوایم با راننده خط فلسطین انقلاب تقلید دعوای دخترک است با رانندهای که ما را تا فاطمی آورد.
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
گذشته، گذشته، باز هم گذشته
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
:)) بسيار جالب و آموزنده بود...
پاسخحذف