ما که عادتمان داده اند.
خو گرفته ایم که لبان تشنه ،مستحق مرگ است .
ما به مرگ فرشتگان عادت کرده ایم .
لحظه های نشئگی ،لحظه های شورمند این زمانند .
بتان این جهان ،دلقکان اند ،که از زورق سیاهشان برجی رنگ به رنگ ساخته اند .
و تو کجایی ،؟
ای رشک سواران .
بی چیزان.
کودکان پناه برده از سرما به پلی.
فاحشه ای رنگارنگ و خسته .
پشت خمیده مردی .
دختراکان زیبا روی مست از باده.
محبوس شده ای در مربع میله ها.
بیوه ای که بار تنها یی اش را بر دوش می کشد .
پیرمردی در انتظار بازگشت فرزندی .
و منی ،خسته از نبودنم ،
از شکاف ها .
اشک هاشان را می بینی ؟
این زائران بی هیچ .
که تو در همه شورمندیشان حاضری.
بی شمارم من،
می بینی مرا ،
ما را،
جدال شک و ایمانم را میبینی ؟
ایمان در انتها ؟
من از آغاز با تو زاده ام،انگاه که انتها و ابتدا یکیست ؟
ایمان در پایان ،؟
یا مزاح شاهانه ؟
ما که عادتمان داده اند .
چه متفاوت جکی...
پاسخحذف