که میروی تو و رنگ پریده میآید ...
لوسالومه به همراه برادر و مادرش چند روزی است که به آن سوی میلهها رفته. سرگشتگی، اضطراب، عصبانیت، ترس، بیتفاوتی، فراموشی، به خاطر آوردن، پذیرفتن و همدردی حسهای خانه یوسفآباد را در روزهای اخیر توضیح میدهند. وقتی کسی به آن سوی میلهها میرود کسی که نه آنقدر نزدیک است که اندوه فراوانت آورد و درگیر امورش شوی و نه آنقدر دور که فراموشش کنی وضعیت پرنوسانی شکل میگیرد. کاری از دستت برنمیآید، خبرهای ضد و نقیض میآیند و میروند و تو نمیدانی کدامشان درستاند و کدامشان بیربط. نگرانی همیشه جایی کمین کرده و در اولین فرصت رخ مینماید. هر چیزی ممکن است و بعضی ممکنها ویرانت میکنند تا آنجا که حتی آنقدر نمیتوانی فکر کنی که چیزی بنویسی.
بطالت ... بطالت را مدتها پیش وودی به عنوان یک فلسفه زندگی تئوریزه کرد. صبحها بیدار میشدیم کارتون آبی را میدیدیم. بعد می نشستم پای سریال قصههای جزیره، بعد مینشستم جلوی تلویزیون خاموش و ساعتها میگذشت به بطالت. هرگز نتوانستم به این فلسفه زندگی عادت کنم، با این حال به شکل دورهای میآید و میرود. گاه به عنوان پیامد وضعیت اضطراری فعلی و گاه به عنوان تجربهای خوشایند برای فرار از اشتغال به چیزهایی که دوستشان نداری. بطالت همیشه هست؛ در مرز پوچی و روزمرهگی زندگی میکند. گاه خفتت میکند و ساعتها میچسباندت به تخت آنقدر که نمیتوانی از جایت بلند باشی و گاه آرام میشود و همینجور پای مانیتور مینشاندت. راه فراری نداری باید یاد بگیری از بطالت هم لذت ببری.
تحولات تازهای در چیدمان خانه یوسفآباد اتفاق افتاده. لودویگ به اتاق جک منتقل شد و جک هماکنون هماتاقی تازه من است. این مفهوم، مفهوم جدیدی است که تازه در چند ماه اخیر تجربه کردهام. رفتن لودویگ و آمدن جک کمی مضطربم کرده بود. فکر هماتاقی جدید به معنای وضعیت جدید و تلاشهای مجدد برای انطباق بود، اما کمتر از چیزی که فکر میکردم دشواری داشت. جک آرامتر است، حضورش را کمتر حس میکنی. گاهی وقتها فقط از صدای صفحه کلید لپتاپی که از گوشهای در دوردست به گوش میرسد متوجه حضور جک میشوی. پررنگترین جایی که جک را میتوانی ببینی طبقه سوم کمد اشتراکی ماست. جایی که وسایل جک کوت شدهاند روی هم و بینظمی فریاد میزند.
بیشتر از این حوصله نوشتن ندارم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر