خانه اي در يوسف آباد
۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه
۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه
Like a brick in your pocket
BECCA. This feeling. Does it ever go away?
NAT. no I don’t think it does. Not for me, it hasn’t. And that’s going on eleven years. (beat). It changes though.
BECCA. How?
NAT. I don’t know. The weight of it, I guess. At some point it becomes bearable. It turns into something you can crawl out from under. And carry around- like a brick in your pocket. And you forget it every once in a while, but then you reach in four whatever reason and there is: “Oh right, That.” Which can be awful. But not all the time. Some times it’s kinda … Not that you like it exactly, but it’s what you have instead of your son, so you don’t wanna let go of it either. So you carry it around. And it doesn’t go away. Which is …
BECCA. What?
NAT. fine … actually
Rabbit hole (2010)
۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه
خیرهگی
با جک توی خیابانهای اطراف خانه در جستجوی چیزی هستیم. جستجوی چیزی که بیرون باشد. جک همیشه جلوتر راه می رود. جک همیشه با من که بیرون می رود اضطراب دارد. جک که چند قدمی جلوتر است برمی گردد و میگوید : "تو مثل دیوونه ها راه می ری". جک احساس میکند دیوانگی من در ملا عام چیز خوبی نیست. جک گاه از دسترسم خارج میشود. بچه بازیگوشی است. بوی کباب ترکی که به مشامش میخورد وسوسه میشود. من هم از وسوسه جک سیر میشوم.
از اتاق دکتر که خارج میشوم کسی صدایم میکند. کسی که آشناست، اصلا به جا نمیآورمش. از دفتر دکتر که بیرون میآیم هیچ کس و هیچ چیز را نمیشناسم. جایی که قرار است ارتباط من را با جهان واقعیت دوباره برقرار کند نقطه قطع ارتباط من با جهان است. وقتی در خودت غنوده میشوی چیز زیادی گیرت نمیآید. وقتی دیگری در تو خیره میشود چطور؟
سر کلاس شهری کلی برای بچه ها توضیح میدهم که اندیشه ضد شهر گرایی از آغاز شهرنشینی وجود داشته و به مقاومتهای محلی در برابر جهانی شدن یا مقاومت ایدئولوژیک در برابر مدرنیته محدود نمیشود. کلی زور میزنم که نشان دهم که بازنمایی شهر به مثابه محل تمرکز فساد و تباهی در برابر روستای پاک و سرشار از عاطفه یک اسطوره ذهنی است که انطباقی با واقعیت ندارد. کلی مثال میآورم از بازنمایی شهر و شهرنشین به مثابه شر -هامون(حقیقت در کاشان ویرانی در تهران)،آژانس شیشهای(روستایی قربانی در برابر شهرنشینان ناسپاس)، سگکشی(زن معصوم شهرستانی در برابر مردان پلید تهرانی). دست آخر وقتی میگویم همه این بازنماییها سعی در نمایش انسان شهرنشین به عنوان موجودی خودخواه، بیگانه از خود و دسیسهگر دارند و با نوعی تقلیلگرایی، واقعیت را به نفع ایدههای خود مصادره میکنند، یکی از بچهها این طور تیکه میاندازد که "مگه غیر از این است". همه میخندند و بحث شهرنشینی با قصه تمام نشدنی یارانهها تمام میشود.
در مباحث شیرین با زیگی (اسلاوی) رسیدیم به بحث روح زیبای هگل. وضعیتی در حرکت روح به سمت خودآگاهی که انطباق زیادی با وضعیت ما داره. یه چیزی در موردش دارم ترجمه میکنم. امیدوارم زودتر تمومش کنم.
۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه
سخن عاشق
سر راه برگشتنت آینه می کارم
چند روزی است که صبح برای من با این مصرع شروع می شود. از راه پله ها خوشان خوشان می روم پایین، به ساختمان تخریب شده بغلی نگاهی می اندازم. از این که تیرهای چوبی را حائل کرده اند تا خانه یوسف آباد فرو نریزد کمی نگران می شوم. می رسم سرکوچه.
یادمه اون شب که رفتی چشم و بستم
تا سر کوچه برسم آهنگ رسیده به این جا. کوچه هجدم یوسف آباد رو می آیم بالا. هر روز تصمیم می گیرم که برم با مترو اما هر روز تا به خودم بیام وسط هیجدهمم.
شیشه عمر جوونیم رو شکستم
اسمتو با شیشه کندم روی دستم
به این جای ترک که می رسه خودم رو در حال بلند بلند خوندن شعرم. همیشه به اینجاش که می رسه خندم می گیره.
درد اومد
این جا دیگه رسیدم سر هیجدهم. نگاهی به روزنامه ها. یه رنگارنگ و یک نخ سیگاری که به معنای آغاز واقعی روز منه. همین جوری منتظر خطی های ونک می مونم. معمولا چند دقیقه ای علافم و معمولا اینجا تازه یادم می افته که باید با مترو می رفتم. تا برسم به ونک این ترک تموم شده.
تکرار هر روزه صبح بد جور با تکراری که توی این ترک هست پیوند خورده. و من نهایتا متوجه نمی شم که این ترک بازنمایی یه زندگی تکراریه یا زندگی همه ما از روی نسخه واحدی نوشته شده.
۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه
هدیه هومبولت
رناتا فکر میکرد من در این ارتباط به وظیفهام عمل نمیکنم، چون وقتی اپراتور هتل پلازا او را خانم سیترین صدا زده و رناتا تلفن را پایین گذاشته و رو به من کرده و با صورتی تابان و شاد گفته بود:«به من گفت خانم سیترین!» من لام تا کام چیزی نگفته بودم. مردم خیلی بیش از حد تصور ما سادهلوح و سادهدل هستند. خوشحال کردن آنها خیلی ساده است. خود من هم از همین قماش آدمها هستم. وقتی میبینید که چهره هایشان غرق شادی میشود،چرا باید محبتتان را از آنها دریغ کنید؟ برای شادتر کردن رناتا، میتوانستم بگویم: «البته، بچه. تو برای آقای سیترین همسر محشری میشی. حتما همینطور میشه» گفتن این جمله برای من چه دشواریای داشت... ؟ هیچ، جز آزادیام.
و در هر حال من با این آزادی ارزشمندم هیچ کار در خور توجهی انجام نمیدادم.
سال بلو، هدیه همبولت. ص 426.
۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه
نفس عمیق
از زیرزمین کتابفروشی میدان ونک در حال بیرون آمدنم که یک پسرک دستفروش در برابرم میبینم که به جای اینکه در پی مشتریهایش باشد به نقطهای خیره شده است. چنان خیره است که هیچ توجهی به اطرافش ندارد. تمرکز کامل و کمی بهتزدگی. سرعتم را کم میکنم. باز هم توجهی نمیکند، از کنارش میگذرم و برمیگردم که ببینم به چه چیزی اینطور خیره شده است. تلویزیون کتابفروشی در حال پخش یک اجرای زنده موسیقی راک است. هیچ صدایی به گوش نمیرسد، فقط چند گیتاریست در حال نواختند. پسرک همچنان خیره و بهتزده نگاه میکند. هر چه فکر میکنم یادم نمیآید که انتظار داشتم وقتی برمیگردم با چه صحنهای مواجه شوم.
در مسیر برگشت بیاختیار به نقطهای از شهر کشانده میشوم که مرا به سالها قبل بازمیگرداند. زمانی که هنوز تونل رسالت ساخته نشده بود و در پایین دره تنها دو سوراخ مسدود شده حکایت از وجود تونلی در زیرزمین داشتند. سالهای کنکور و سالهای اول دانشگاه. حالا از وسط خاطرات من یک اتوبان رد شده است و آرامش متروک این مکان جایش را به صدای دائمی ماشینها داده. هالهای از دود تمام خاطرات من رو در برگرفته و هیچ موجود زندهای در پارک یافت نمیشود. دست میکنم توی جیبم تا سیگارم را دربیاورم. یک نخ سیگار تنها توشه من در سفر به جهان خاطرات است. سیگار را که بیرون میآرم میبینم که فیلترش شکسته. ته سیگار را خالی میکنم و به عنوان یک وظیفه سیگارم را میکشم. وظیفهام که تمام میشود از نزدیکترین راه ممکن به خانه برمیگردم.
با جک قرار گذاشتهایم برای رهایی من از خشونت ویرانکننده 10 دقیقه اول ورودم به خانه، برنامههای استقبال ترتیب داده شود. قرار شده بود که به محض این که من زنگ را میزنم یک موسیقی آرامشبخش پخش شده و جک با روی گشوده از من استقبال کند. به خانه که میرسم جک خواب خواب است. نه از برنامه استقبال خبری هست و نه از استقبالکنندهای. به هر ضرب و زوری هست جک را از خواب بیدار میکنم و مینشینیم پای فیلم نفس عمیق. یادم هست وقتی در سال 82 این فیلم رو دیدم بسیار افسردهکننده به نظر میآمد، اما اینبار من و جک فقط به فیلم خندیدیم. انگار رنج آدمهای فیلم بسیار کوچکتر از آن بود که حتی ذرهای تاثر در ما برانگیزد.
۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه
من و دیگری
بعد از چندین روز تن دادن به الزامات بوروکراسی بالاخره امروز دوباره یادم افتاد که یک انسان آزاد هستم. علی رغم قول و قرار با آقای رییس بعد از یک ساعت پرسه زنی در محل کار به یک باره شال و کلاه می کنم می زنم بیرون. چند دقیقه بعد سوار بر قطار شهری از تونل زمان میگذرم. چراغهای قطار برای لحظاتی خاموش میشود و نور کم بیرون به صورت منقطع فشردگی زمان را بازمینمایاند. قطار سرعت میگیرد، موسیقیای که از پلیر در حال پخش شدن است مچالگی ناشی از حرکت نور در پنجرههای مترو و سرعت در حال افزایش قطار را تشدید میکند. کمکم آدمها محو میشوند و من از شر زمان و مکان خلاص میشوم. لحظاتی بعد در یک زمان نامعلوم از پلههای ایستگاه ولیعصر بالا میآیم.
طول خیابان انقلاب را با چند توقف کوتاه طی میکنم. سری به کتابفروشیها، شیرینی فرانسه و یکی دوتا لوازمالتحریر فروشی میزنم. آنقدر حالم خوب شده که دلم میخواهد موتور سواری کنم. با موتور به خانه برمیگردم. سبک شدهام. آسودهترم. انگار چیزی از من کنده شده است.
تازگیها با یک مساله اساسی مواجه شدهام. صبح که از خواب بیدار میشوم مدتها در رختخواب باقی میمانم. بدنم پر از درد میشود. تمام اسخوانهایم را احساس میکنم. رمقی برای بلند شدن ندارم. 2-3 ساعت غلط میزنم. جان میکنم تا بالاخره بیرون بیایم. با دکتر حرف میزنم. ماحصل حرفش این است که تو به قدری نسبت به از دست دادن دیگران اضطراب داری که برای خلاص شدن از آن فکر میکنی با هیچ کس ارتباط نداری. گیج میشوم. گیج تر میشوم. حرفش چندان خوشایند نیست. این حرف یعنی این که تو علیرغم داشتن دوستان بسیار به واسطه ترس از فقدان دیگری، دیگران را انکار میکنی و احساس میکنی که با کسی رابطه نداری، یا کسی تو را دوست ندارد. احساس میکنی کسی منتظرت نیست. به همین خاطر انگیزهای برای بیدار شدن نداری. کمی به فیلمفارسی شبیه است، کمی به تنهایی نمایشی انسان روشنفکر شاید کمی هم به خودم. انقدر درگیر این فکر لعنتیام که سوپی که سر گاز گذاشتهام آبش ته میکشد و جزغاله میشود. قهوه سر میرود و من هنوز به این فکر میکنم که کجای کار ایراد داشته است؟